ماه من از تو ندیدم قمری زیباتر
نیست از نقش جمالت اثری زیباتر
این یقینم شده در عالم هستی از تو
مادر دهر ندارد پسری زیباتر
خبر آمدنت در بدنم روح دمید
بَه که بود این خبر از هر خبری زیباتر
ادامه مطلب...
حدیث حسن تو چون گفته ام حسن باشد
وگرنه شاعر تو کی خسی چو من باشد؟
غریبی تو عجیب است یا حسن که تویی
کسی که در وطن خویش بی وطن باشد
کسی نبود که "مرد" جدال با تو شود
عجیب نیست اگر قاتل تو "زن" باشد
ادامه مطلب...
گفتم غزلی در خور نامت بنویسم
اندازه ی وسعم ز مقامت بنویسم
ای محشر امروز چه تشبیه بیارم
از قد تو فردای قیامت بنویسم
من قطره ام از عهده ی من بر نمی آید
از حضرت دریای کرامت بنویسم
ادامه مطلب...
کریم های دو عالم به نام زاده شدند
زبانزد همه ی خاص و عام زاده شدند
اگر که ظرف نباشد توقع مِی نیست
شراب ها همه از فیض جام زاده شدند
چقدر خام شدم تا مرا کمی بپزند
پیاله ها همه از خشت خام زاده شدند
ادامه مطلب...
از ستاره می گیرم اذن احترامم را
می برم زیارت گاه شعر نا تمامم را
عرش تا که می بیند مستیِ سلامم را
یک فرشته می پرسد اسم و رسم و نامم را
من به خاک می افتم لحظه? قیامم را
می دهم نشان آن گاه خانه امامم را
من که دست بر سینه هی سلام می خوانم
سائل نمک گیر خانه? کریمانم
ادامه مطلب...
خورشید گرم ظهرهای آسمان هستی
تا صبح تا شب تا سحر پیشم بمان هستی
تو ممکن نا ممکنی های هر امکانی
در ناگهانِ نیستی ها ناگهان هستی
تنها تو با زخم زبان ها خوش زبانی و
تنها تو با نامهربانی ها مهربان هستی
ادامه مطلب...
این حرف ها حرف دل یک یا کریم است
غصه نخور ای دل خدای ما کریم است
از مشکلات اقتصادی بیممان نیست
تا ذکر لب ها لا اله الّا کریم است
هرکس پی رزقش به هر در میزند لیک
روزی ما از روز اول با کریم است
آن که خدا ما را گدای او نوشته
یک چشمه یک دریا نه یک دنیا کریم است
ادامه مطلب...
تازه وارد هستم و نا آشنا
با کویر و بوی صحرا آشنا
عابری بی توشه ای درمانده ای
خسته و مسکین و از ره مانده ای
یک مسافر از کویر دور دست
کوله بارش خالی از هرچه که هست
ادامه مطلب...
سرم را در عدم خاک تو کردند
تو را سینه مرا چاک تو کردند
تو را با ناز لولاک آفریدند
مرا اعراب لولاک تو کردند
تو را در حمد، مالک نام دادند
مرا هم جُزء املاک تو کردند
اگر ما را گِل از عشقت سرشتند
به آب چشم نمناک تو کردند
حدیث شمع را بر خاک لیلى
از آن بزم طربناک تو کردند
تو فهمیدى گدایت مستحق است
مرا ممنون ادراک تو کردند
چه روى دلگشائى دارى اى یار
عجب بزم صفائى دارى اى یار
مُقیم شال سبز دلبرانم
سرشکم کز گریبانى روانم
نرویَد از مزارم جُز لطافت
که منهم بهرهمند از آسمانم
بجز خاک قدوم عشقبازان
نباشد در میان سُرمه دانم
خریدار غمم، مسکین دردم
گرفتار توأم سرگرم جانم
گدایت جبرئیل و عرش جایت
رسولى، بندهاى، ربّى ندانم
پریشانم اگر دیوانه هستم
سر زلفى پىِ یک شانه هستم
خزان با خط سبز تو بهار است
لبم با یاد لعل تو خمار است
حسن را مىسزد گر سجده سازم
امام نیزهها مأموم یار است
قعودت بستر سرخ حسینى
میان صلح تو صد ذوالفقار است
جمل از پا فتاد از نیزه تو
دو دست تو دو دست کردگار است
شهید کربلا خود بارگاهى است
شهید مجتبى هم بى مزار است
نمىداند غمى جز بیقرارى
هر آنکس که اسیر این دیار است
دل از من بیقرارى از من اى یار
لطافت از تو زارى از من اى یار
بدانستم ز تو اکنون کرم چیست؟
ندارد فرق زَر یا که دِرَم چیست؟
هر آنجا که تویى میخانه آنجاست
به دنبال توأم دیگر حرم چیست؟
تو را مشتاق هستم هل اتایم
کنار روى تو دیگر ارم چیست؟
اگر پاى غم تو در میان است
بپرس از پاى خود که این سرم چیست؟
اگر که شاهد خلق گدایى
تو میدانى که روح و پیکرم چیست؟
سرم با دامن تو انس دارد
بگو دردانه چشم ترم چیست؟
بسوزان و به بادم دِه سحرگاه
که بر پایت نشینم گاه و بیگاه
***محمد سهرابی***
نشسته ام بنویسم گدا گدا آقا
چقدر محترم است این گدای با آقا
نشسته ام بنویسم حسن ، کریم ، کرم ،
مدینه ، سفره ی آقا ، برو بیا ، آقا
نشسته ام بنویسم به جای العفوم
الهی یا حسن یا کریم یا آقا
تو مهربانی ات از دستگیری ات پیداست
بگیر دست مرا هم تو را خدا آقا
دخیل های نبسته شده زیاد شدند
چرا ضریح نداری ؟ چرا چرا آقا
تویی کریم کرم زاده من گدا زاده
مرا خدا به تو داده تو را به من داده
همه فقیر تو هستند ما گدا ها هم
گدای لطف تو هستند خضر و موسی هم
سه بار زندگی ات را به این و آن دادی
هر آنچه داشته بودی و گیوه ات را هم
قسم به ایل و تبارت - قسم به طایفه ات
غلام قاسم و عبدالله توآم با هم
عجیب نیست بگردد فرشته دور سرت
عجیب نیست بگردد علی و زهرا هم
من از بهشت به سمت شما سفر کردم
که من بهشت بدون تو را نمی خواهم
بدون عشق مسلمان شدن نمی ارزد
بدون مهر تو انسان شدن نمی ارزد
ندیده اند افاضات آفتابت را
نخوانده است کسی سطری از کتابت را
به دستهای گدایان فقط دعا دادند
به چشم های تو دادند استجابت را
چرا غلام نداری ؟ مگر که ما مردیم
نشسته ایم ببینیم انتخابت را
تو تکسواری حتی کسی شبیه حسین
عجیب نیست بگیرد اگر رکابت را
نه که نظر نخوری- نه - مدینه میمیرد
اگر که دست علی وا کند نقابت را
نقاب خویش بیفکن مرا دچار کنی
نقاب خویش بیفکن که تار و مار کنی
نشسته ام بنویسم که قامتت طوباست
نگات مثل علی و صدات مثل خداست
نشسته ام بنویسم علی است بابایت
نشسته ام بنویسم که مادرت زهراست
نشسته ام بنویسم هزار ای والله
هنوز هم که هنوز است پرچمت بالاست
سکوت کردی اما حسین شهر شدی
سکوت کردن تو کربلاست - عاشوراست
اگر که جلوه نکردی همه کم آوردند
نبود دست تو آری خدا چنین میخواست
قرار بود که در صلح - کربلا بشوی
سکوت پیش بگیری و لافتی بشوی
نشسته ام بنویسم که سفره داری تو
همیشه بیشتر از حد انتظاری تو
به دست با کرمت می دهی کریمانه
به سائلان حسینت هر آنچه داری تو
تو نیمه ی رمضانی ولی شب قدری
مرا به دست خداوند می سپاری تو
اگر بناست بسوزم به هیزم فردا
قسم به چادر زهرا نمی گذاری تو
نخواستم بنویسم ولی نفهمیدم
چطور شد که نوشتم حرم نداری تو
نوشتم از سر این کوچه رد مشو اما
نگاه کردم و دیدم چگونه داری تو .....
.... تلاش میکنی از مادرت جدا نشوی
تلاش میکنی او را حرم بیاری تو
میان کوچه به دنبال توست مادر تو
میان کوچه به دنبال گوشواره تو
مگر چه دیده ای از زندگیت سیر شدی
چقدر زود شکسته شدی و پیر شدی
***علی اکبر لطیفیان***
*** از وبلاگ نود و پنج روز باران***