ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

شهادت امام رضا(ع) - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :42
بازدید دیروز :36
کل بازدید ها :6106528

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

در حرم لب بر لب پیمانه باشد بهتر است
شمع دورش چند تا پروانه باشد بهتراست

 بهتر آنکه از در هر خانه نومیدم کنند
دل اگر با غیر تو بیگانه باشد بهتر است

 گر بنا باشد دلم را جز تو آبادش کند
این دل ویران همان ویرانه باشد بهتراست
ادامه مطلب...

نویسنده حبیب در چهارشنبه 93/10/3 | نظر

لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید

اباصلت! آبی بزن کوچه‌ها را
قرارست امشب جوادم بیاید

قرار است امشب شود طوس، مشهد
شود قبله‌گاه غریبان مزارم

اگر چه غریبی شبیه حسینم
ولی خواهری نیست این جا کنارم
 
به دعبل بگو شعر کامل شد این جا
«و قبرٍ بطوس»ی که خواندم برایش

بگو این نفس‌های آخر هم اشکم
روان است از بیت کرب و بلایش

از آن زهر بی‌رحم پیچیده‌ام من
به خود مثل زهرای پشت در از درد

شفا بخش هر دردم از بس که خواندم
در آن لحظه‌ها روضه‌ی مادر از درد
 
بلا نیست جز عافیت عاشقان را
تسلای دردم نگاه طبیب است

من آن ناخدایم که غرق خدایم
«رضا»یم، رضایم رضای حبیب است
 
شرابش کنم بس که مست خدایم
اگر زهر در این انار است و انگور

کند هر که هر جا هوای ضریحم
دلش را در آغوش می‌گیرم از دور

شدم آسمان، پر کشد تا کبوتر
شدم دشت، تا آهو آزاد باشد

شدم آب، تا غصه‌ها را بشویم
میان حرم زائرم شاد باشد
 
اباصلت آبی بزن کوچه‌ها را
به یادِ سواری که با ذوالفقارش

بیاید سحر تا بگردند دورش
خراسان و یاران چشم انتظارش
***قاسم صرافان***


نویسنده حبیب در جمعه 91/10/22 | نظر

فــراق پــاره تــن، میــوه دل
کشنده‌تـر بـود از زهــر قاتـل

پسر اشکش به صورت بود جاری
پـدر پـر می‌زنـد ماننـد بسمل

بنـال ای دل که باشـد داغ بابا
بـرای کـودک نه‌ ‌سالـه مشکل

امـام من کجـا و شهـر غـربت؟
گـل زهـرا کجا و خانـه گـل؟

بنالم دم به دم ساعت‌ به‌ ساعت
بگیریم کو به کو منزل به منزل

روا باشــد بــه تابـوت امـامم
به جـای گـل فشانم پـاره دل

رضا در حجره دربسته می‌سوخت
خراســان از امــامش بـود غافـل

پسـر پروانه‌ســان دور پـدر گشت
پدر می‌سوخت همچون شمع محفل

امامــی داد جــان دور از ولایــت
کـه از فیضش ولایـت بـود کامـل

امــام عصــر گریــد در عــزایش
و گر نـه گریـه «میثم» چـه قابـل؟
***حاج غلامرضا سازگار***


نویسنده حبیب در جمعه 91/10/22 | نظر

در آن کرانه که دل با ستاره همزاد است
به من اجازه ی در اوج پر زدن داده است

در آن کرانه که همواره یک نفر آنجاست
که در پذیرش مهمان همیشه آماده است

در آن کرانه که خورشید پیش یک گنبد
بدون رنگ ز بازار حسن افتاده است

همیشه از تو سرودن چه سخت و شیرین است
شبیه تیشه زدن های سخت فرهاد است

سؤال می کند از خود هنوز آهویی
که بین دام و نگاهت کدام صیّاد است؟

دلم که دست خودم نیست این دل غمگین
همان دلی است که جامانده در گهرشاد است

بدون فنّ غزل بی کنایه می گویم
دلم برای تو تنگ است شعر من ساده است
***سید حمیدرضا برقعه ای***


نویسنده حبیب در جمعه 91/10/22 | نظر

ای ضامن آهو همه ی بود و نبودم
قربان تو و لطف و عطای تو وجودم

جان می دهم آقا! عوضش عشق عطا کن
در معامله ای یک طرفه طالب سودم

در بین محبان تو آلوده ترینم
شرمنده از اینم که مطیع تو نبودم

گه گاه تو را دیدم و نشناختم ای وای
صد حیف که آغوش برایت نگشودم

گاهی به سر سفره کنار تو نشینم
همراه تو ای شاه غذا میل نمودم

حاجی شدنم پیش کشت مشهدی ام کن
من طالب دیدار شما زود به زودم

یا فاطمه می گویم و این اذن دخول است
راهم بده من سینه زن یاس کبودم

گفتم به شما شیعه ی اثنی عشرم! نه!
از کودکی ام گریه کن جدّ تو بودم

در صحن دو چشم من از آن روز که وا شد
با گریه و با اشک حسینیه بنا شد


ای حضرت سلطان بنگر حال گدا را
از من بخر این ناله و این اشک و بکا را

در باز نکردی ز کرم لااقل آقا
وا کن به روی من یکی از پنجره ها را

ای دست شفا بخشی تو پنجره فولاد
انگار مسیح از تو گرفته است شفا را

این نقطه ی پایان محرم، صفر ماست
امضا بنما تذکره ی کرببلا را

امروز، دو ماه است عزادار شمائیم
سخت است در آریم ز تن رخت عزا را

در روز سیه پوشی مان مادرمان بست
با دست خودش دگمه ی پیراهن ما را

امروز ولی نیست توقّع که بیاید
باید که کند دفع خطر شیر خدا را

جز اشک ندارم به کفم، شاید همین اشک
خاموش کند دامن امّ النّجبا را

امروز که از زهر، ز پا تا سرتان سوخت
انگار دوبار پس در مادرتان سوخت


تو آمدی و بود عبا بر سرت آقا
خون بود سپیدی دو چشم ترت آقا

وقتی به روی خاک نشستی، به گمانم
شد زنده تو را خاطره ی مادرت آقا

ای لاله ی شاداب گلستان امامت
دست چه کسی کرده تو را پرپرت آقا

این کیست امامه به سرش نیست جواد است
از راه دراز آمده تاج سرت آقا

شد موقع تحویل امانات امامت
دادی به پسر خاتم انگشترت آقا

صد شکر سر تو به روی دامن او بود
وقتی که کشیدی نفس آخرت آقا

چشم تو به ره ماند و نیامد به کنارت
در موفع جان دادن تو خواهرت آقا

تشییع شدی لیک نه در زیر سم اسب
گل بود که می ریخت روی پیکرت آقا

کِی با لب تشنه سرت از پشت بریدند؟
آیا پی انگشترت انگشت بریدند؟
***سعید توفیقی***


نویسنده حبیب در جمعه 91/10/22 | نظر

ناله ای بر لبم از فرط تقلا مانده
سوختم از عطش و چشم به دریا مانده

باز دلتنگ جوادم که در این شهر غریب
به دلم حسرت یک گفتن بابا مانده

دست و پا می زنم امّا جگرم می سوزد
به لب سوخته ام روضه ی زهرا مانده

جان به لب می شوم و کرب و بلا می بینم
که لب کودکی از فرط عطش وا مانده

مادرشچشم به راهست که آبش بدهند
وای از حرمله آنجا به تماشا مانده

شعله ور می شوم از زهر و حرم می بینم
که در آتش دو سه تا دختر نوپا مانده

دختری می دود و دامن او می سوزد
ردّ یک پنجه ولی بر رخ او جا مانده

این طرف غارت و سیلی  نگاه بی شرم
آن طرف بر نوک نیزه سر سقّا مانده
***حسن لطفی***


نویسنده حبیب در جمعه 91/10/22 | نظر

تو آن هفتمین قبله ی باوری
امام پس از موسی جعفری

تو در امتداد علی نازلی
تو رودی و دنباله ی کوثری

نیازی نداری به این چیزها
تو هشتم ولی عهد پیغمبری

غروب عزایت طلوع شرر
نسیم غریبیِ پشت دری

چگونه است حال پریشان تو
الا ای غریب خدا بهتری؟!

از این کوچه تا حجره ات می روی
به یاد زمین خوردن مادری

نفس می کشی ناتوان می شوی
نفس می کشی لاله می آوری

شکسته پری با کدامین بال
از این حجره ی خاکی ات می پری؟!

لبی پاره و استخوانی کبود
برای خدا با خودت می بری

کنار تن نقش بر حجره ات
نه یک دختری بود و نه خواهری

برای تو گیسو پریشان کند
برای تو پاره کند معجری

اگر چه شهید خدایی ولی
به دست شما هست انگشتری

از این شهر غم تا وطن می روی
غریبی ولی با کفن می روی
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده حبیب در جمعه 91/10/22 | نظر

آسمان زیر پرت بود زمین افتادی
یک عبا روی سرت بود زمین افتادی

نه صدای تو به گوش کسی آن روز رسید
نه کسی دور و برت بود زمین افتادی

صورتت خاکی و دستار و عبایت خاکی
مادرت در نظرت بود زمین افتادی

زهر از جان تو آقا جگرت را می خواست
آتشی بر جگرت بود زمین افتادی

ناله می کرد جوادت به سرش می زد آه
اشک در چشم ترت بود زمین افتادی

مثل یک مار گزیده به خودت پیچیدی
خوب شد که پسرت بود زمین افتادی

ولی افسوس به میدان دل خون برد حسین
نیزه از پشت زدند و به زمین خورد حسین
***مسعود اصلانی***


نویسنده حبیب در پنج شنبه 91/10/21 | نظر

مسیح می دمد از تربت مطهر من
فضای طوس نه، عالم بود معطر من

فرشتگان همه زوار زائرین منند
بهشت گشته بهشت از بهشت منظر من

منم عزیز دل فاطمه امام رضا
که خلق کرده خدا خلق را به خاطر من

عجیب نیست اگر زائری که قبر مرا
به بر گرفته بگیرد قرار در بر من

هزار موسی عمران به سجده افتادند
در این حریم به خاک مسیح پرور من

دلی که زائر من می شود مزار من است
خوشا دلی که شد این جا مزار دیگر من

شکسته ای که صدا می زند مرا از دور
جواب می شنود بارها ز داور من

ز هر دری که شود زائرم به من وارد
درست چهره به چهره بود برابر من

من آفتاب خدایم جهان در آغوشم
شما حضور من و عالم است محضر من

کتاب منقبتم را تمام نتوان کرد
اگر شوند همه انس و جان ثناگر من

کسی که زائر من گشت دوستش دارم
روا بود که خطابش کنم برادر من

الا تمام خراسانیان پاک سرشت
خجسته باد شما را طواف مقبر من

فرشتگان چو کبوتر به دورتان گردند
به شرط آن که بگردید دور زائر من

به زائرین من اینک نصیحتی ست مرا
که احترام بگیرید از مجاور من

اگر به مرقد من نیز دستتان نرسید
زنید بوسه به قم بر مزار خواهر من

هزار حیف که قدر مرا ندانستند
که بود هر نفس من غم مکرر من

هزار بار عدو مخفیانه کشت مرا
خدای نگذرد از قاتل ستمگر من

شرار زهر مرا در دل آتشی افروخت
که آب گشت همه عضو عضو پیکر من

چو شخص مار گزیده به خویش پیچیدم
خدا گواست چه آورد زهر بر سر من

میان حجره زدم دست و پا غریبانه
جواد بود و من و لحظه های آخر من

دو دست خویش گشود و گرفت اشک مرا
فتاد تا که نگاهش به دیده? تر من

زنان شهر خراسان گریستند همه
زدند بر سر و سینه به جای مادر من

به روز حشر نسوزد جحیم "میثم" را
که بوده با سخن و سوز خویش یاور من
***حاج غلامرضا سازگار***


نویسنده حبیب در چهارشنبه 91/10/20 | نظر

دیــدار  زیبـــــا  می شــود  بـــا  چشــمهایت
غرق  تــماشــا می شود  بـــا چشــــمهایت

لب  تشــنه ای  کــه  زیر  پـــلکت می نشیند
ســیراب  دریــا  می شود  بــا  چشمــــهایت

سلمـــان  فــــرستادیم  تـــا  ایـــمان   بیــارد
سلــمان و مــــنّا می شـــود بـا چشـــمهایت

هـــر دردمنـــدی کـــه مســـیرش بر تـو  افــتاد
حتـــماً مــــداوا  می شـــود  بــا چشـــمهایت

مستم کن از آن خوشه ی چــشمی که داری
ای من فــدای گوشـــه ی چشـــمی که داری

از  درد  تـــو  بـــایــــد  دوایـــــم  را   بگــــــیرم
بنــویس  از  تــو  نســـخه هــایـــم را بـــگیــرم

از  جـــان  بیمــــارت  بلــــا  را  دور بنـــویــــس
مـــن  آمـــدم  از  تــــو  شـــــفایم  را بــــگیرم

گـــلدســـته می ســـازم بـــرایــــت شمع ها را
وقتــی  که  وام  شـــعرهایــــم  را  بـــگیــــرم

ای  کــاش زهـــرا  هـــم شبیه تو حرم داشت
تــــــا  اذنِ  پـــیش  تـــو  بیـــــایم  را  بگــــیرم

از  پنــــــجره  فـــــولاد  اذنـــــت  را  گـــــرفتم
می خواهـــــم  از  تــــو  کربلــــایم  را بــــگیرم

بســــیار  داری  مــــثل  مـــن  دورت  بگــــردم
بگـــــذار  مــــثل  پنــــج تـــــن دورت  بگـــــردم
***صابر خراسانی***


نویسنده حبیب در چهارشنبه 91/10/20 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<