ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

شهادت امام عسگری(ع) - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :93
بازدید دیروز :127
کل بازدید ها :6110574

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

آقای سامرا چقدر ناتوان شدی
خیلی شبیه مادر خود قدکمان شدی

عمری اسیر طعنه و زخم زبان شدی
تبعیدی مجاور یک پادگان شدی

آه ای بهار زرد و خزانی تو میروی
چون مادرت زمان جوانی تو میروی
ادامه مطلب...

نویسنده حبیب در سه شنبه 93/10/9 | نظر

شب تاریک هوای سحرش را می خواست
شهر انگار خسوف قمرش را می خواست

گوش? حجره کسی چشم به راه افتاده
حسن دوم زهرا پسرش را می خواست

حضرت عسگری از درد به خود می پیچد
زهر از سین? آقا جگرش را می خواست
ادامه مطلب...

نویسنده حبیب در سه شنبه 93/10/9 | نظر

هر کس که رفت دیدن صحن و سرای تو
آتش گرفت سوخت وجودش برای تو

گنبد شکسته بود و ضریحی نمانده بود
افتاده بود پرچم و گلدسته های تو

یادم نمی رود صف زوار خسته را
تشنه گرسنه تا بخورند از غذای تو
ادامه مطلب...

نویسنده حبیب در سه شنبه 93/10/9 | نظر

 نشد که قوره ی نارس شراب ناب شود
ضریح دامن او دست این گدا نرسید

نشد که فطرس آن آستانه باشم حیف
شکسته باد، پرم چون به سامرا نرسید
**
غریب کرببلا لاأقل زهیری داشت
کنار حضرت آقا حبیب بوده و هست
ادامه مطلب...

نویسنده حبیب در سه شنبه 93/10/9 | نظر

عاقبت شمع کمانی شررش می افتد
نخل اینبار کنار ثمرش می افتد

مثل یک شیشه ی عطری که زمین خورد و شکست
یک دفعه کوچه به کوچه خبرش می افتد

آن پرستو که دیوار قفس خورده پرش
خواه بیرون قفس،بال و پرش می افتد

سرفه زد،لخته خون روی لبش پیدا شد
گذر زهر به سمت جگرش می افتد

دلخوشی پسرش خواست کمی راه رود
دستی به پهلو و دستی کمرش ، می افتد

آه لا یوم کیومک شه تشنه لبان
به لب کاسه آب،جشم ترش می افتد

یاد آن طفل یتیمیست که گیسویش سوخت
با نگاهی که به اشک پسرش می افتد

غنچه ای گوشه ی مقتل به تماشا مانده
سنگ می آید و گل برگ و برش می افتد

تا زمین خورد ، تبر های همه بالا رفت
چقدر تیغ و سنان دور و برش می افتد

با وضو آمده و نیت قربت دارد
نیزه ای که به دهان پدرش می افتد

سینه ای تنگ و نفس تنگ و رد پای کسی
یازده قَه قهِ ، ناگاه سرش می افتد

اسب ها صورت بابا کمکش کن عمه
لُ لُ لُکنت به جّانِ دختَ تَرش می افتد

زهر نه ، روضه مقتل نفسش را میبرد
و صدای نفس مختصرش می افتد
***محمد معاذاللهی پور(کاتب)***


نویسنده حبیب در یکشنبه 91/11/1 | نظر

سامرا "سُرّ من رأی" بودی
چند وقتی ست سرد و دلگیری

داری ای خاک پر ز غم کم کم
بوی شهر مدینه می گیری
*
هر کجا رفته ام دم مغرب
حرم اهل بیت غوغا بود

نه، ولی سامرا غروب که شد
خالی از زائر و چه تنها بود
*
چلچراغی نبود دور ضریح
فرش هایش تمام خاکی بود

غربت این چهار قبر غریب
از بقیع و مدینه حاکی بود
*
همه دل خوشی ما این بود
لااقل یک حسن حرم دارد

حال قبری خراب و ویرانه
پیش این دید? ترم دارد
*
عمه و مادر امام زمان
قبرشان گر چه نیمه ویران بود

به خدا پا نخورده چادرشان
نشده رویشان به ضربه کبود
*
هر کسی رفت حج بیت الله
بست احرام از برای طواف

یاد آقای سامرا باشد
بین هر ناله و دعای طواف
*
مثل پروانه در طواف شمع
پسری دور بستر بابا

پاک می کرد قطره های اشک
کم کم از دید? تر بابا
*
تا که گفت آب، ظرف آب آورد
لب عطشان او تکان می خورد

کی به پیش نگاه این فرزند
بر دهان چوب خیزران می خورد
*
عمه ای بود و مادری هم بود
نه میان نگاه های حرام

وای از ماجرای بزم شراب
وای از ازدحام شهر شام
*
آستین ها حجاب سر می شد
بین آن گیر و دار در بازار

چه کسی دیده است دعوای
زن و یک نیزه دار در بازار
*
آن قدر نیزه را تکان ندهید
چون که جا باز کرده در حنجر

زیر پایت نگاه کن نامرد
سرش افتاده باز بین گذر
***قاسم نعمتی***


نویسنده حبیب در شنبه 91/10/30 | نظر

بیا و سـر بـه روی سینـه‌ام بگذار، مهدی‌جان
شرر زد بـر درونـم زهـر آتشبـار، مهـدی‌جان

بیـا تـا سیـر بینـم وقـت رفتن، ماه رویت را
که می‌باشد مرا این آخرین دیدار، مهدی‌جان

در ایـام جوانـی سیـر گردیـدم ز جـان خود
ز بس بر من رسیـد از دشمنان آزار، مهدی‌جان

از آن ترسم که بعد از من، تو در تنهایی و غربت
به موج غم گذاری چهره بر دیوار، مهدی‌جان

تـو در ایـام طفلـی بی‌پـدر گشتـی، عزیزِ دل
مرا شـد در جوانـی پـاره قلب زار، مهدی‌جان

از آن می‌سوزم ای نور دو چشم خود، که می‌بینم
تو بهر گریه کردن هـم نداری یار، مهدی‌جان

غـم تـو بیشتـر باشـد ز غم‌هــای پـدر، آری
اگر چه دیـده‌ام من محنت بسیار، مهدی‌جان

تـو بایـد قرن‌ها در پـرد? غیبت کنـی گریه
بُود هـر روز روزت مثل شامِ تـار، مهدی‌جان

تو باید قرن‌ها چون جد مظلومت علی باشی
به حلقت استخوان باشد، به چشمت خار، مهدی‌جان

بگیر از مرحمت، فردای محشر، دست «میثم» را
که بر جـرم و گناه خود کند اقرار، مهدی‌جان
***حاج غلامرضا سازگار***


نویسنده حبیب در جمعه 91/10/29 | نظر

سلام ما به تو و سامرای اطهر تو
سلام ما به حرمخانه منور تو

سلام بر تو و  برحُرمتت که جبرائیل
جبین گذاشته بر آستانه در تو

سلام ما به تو ای عسکری لقب که خدا
نهاده خیل ملک را معین و عسکر تو

سلام ما به شکوه و به شوکت و قدرت
که آگه ست از این قدر و جاه داور تو

قسم به عمر کمت ای گل بهشت رسول
دوباره زنده شده یاد عمر مادر تو

سلام ما به دل پاره پاره ات هردم
سلام اهل سماواتیان به پیکر تو

سلام ما به تو و آن گلی که از داغت
شرر گرفته دل او کنار بستر تو

ز بس که رعشه بجانت فتاده بود از زهر
به دست او شده سیراب لعل اطهر تو

صدای آیه امن یجیب می آید
بپاس آن گل درد آشنا و  مضطر تو

برای روز ظهورش تو خود دعائی کن
که مستجاب شود هر دعا ز محضر تو

به روز حشر "وفائی" کجا غمی دارد
اگر که ثبت شود نام او به دفتر تو
***سید هاشم وفائی***


نویسنده حبیب در جمعه 91/10/29 | نظر

امروز دیگر سامرا مثل یتیمی
امروز دیگر سامرا آقا نداری

در آسمان آفتابی نگاهت
آن گنبدی که داشتی حالا نداری
**
دیروز از بال و پر پروانه تو
دیدیم زیر خاک ها خاکسترش را

عیبی ندارد مرقدت گنبد ندارد
جبریل می سازد برایت بهترش را
**
ای کاش در اینجا مجالی دست میداد
پای گلوی بیصدای تو بمیرم

یک حجره و یک بستر و یک باغ لاله
خیلی دلم میخواست جای تو بمیرم
**
با چشم هایی که کبود و تار هستند
روی پسر را بیش از این دیدن محال است

ای تشنه لب با لرزش دستی که داری
آب از لب این ظرف نوشیدن محال است
**
وقتی لب این کاسه پر آب آقا
بر آستان تشنه ی دندانتان خورد

از شدت برخورد این ظرف سفالی
انگار لب های کبودت خیزران خورد
***علی اکبر لطیفیان***
* از وبلاگ شعر شاعر*


نویسنده سائل در چهارشنبه 90/11/12 | نظر

یازده بار جهان گوشه ی زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریه ی باران کم نیست

سامرائی شده ام ، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده از دست شما نان کم نیست

قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست

یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش به خدا حج فقیران کم نیست

زخم دندان تو و جام پر از خون آبه
ماجرائی است که در ایل تو چندان کم نیست

بوسه ی جام به لب های تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضه ی دندان کم نیست

از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تاهمین لحظه که خون گریه ی باران کم نیست

در بقیع حرمت با دل خون می گفتم
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست
***سید حمیدرضا برقعی***


نویسنده سائل در چهارشنبه 90/11/12 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<