روزی هزار بار که شکر خدا کنیم
شاید که حق آمدنش را ادا کنیم
شب های ماتم آمده باید که خویش را
آماده تا برای دو ماه عزا کنیم
امسال هم بدون تو سرزد هلال غم
کی با رخ تو دیده به این ماه وا کنیم
ما عهد کرده ایم، به هر بزم روضه ای
اول برای روز ظهورت دعا کنیم
صاحب عزا بیا که به اذن نگاه تو
در سینه باز خیمه ماتم بپا کنیم
دستی بده که سینه زن نوحه ها شود
اشکی بده که خرجی این دیده ها کنیم
شاگرد مکتب شهدا و ولایتیم
هیهات اگر که بیرقتان را رها کنیم
یک روز میرسد که همه در جوار تو
عزم زیارت نجف و کربلا کنیم
***محمد علی بیابانی از و بلاگ بی دست و پاترین***
سر من هم به هوای سر تو افتادست
بال پروانه به پای پر تو افتادست
قول دادم به همه گریه برایت نکنم
چه کنم!چشم،به چشم تر تو افتادست
قدر یک دشت کبودست و تنش تب دارد
از روی ناقه اگر دختر تو افتادست
می کشیدند سر موی مرا دست به دست
مو به سر داشتم اما به نظر، افتادست
عمه اصلا به رویم هیچ نیاورد و نگفت
که چرا دخترکم معجر تو افتادست
من از این روی زمین خورده ی خود فهمیدم
آسمان یاد غم مادر تو افتادست
دامنم سوخته بابا ولی آرام بخواب
بالشت دست من و بستر تو افتادست
جان من بر لب و لب های تو را می بوسم
از نفس هم نفس آخر تو افتادست
***محمد امین سبکبار***
وقتی که آمدی به برم نور دیده ام
گفتم که باز هم نکند خواب دیده ام
بابا منم شکوفه سیب سه ساله ات
حالا ببین چه سرخ و سیاه و رسیده ام
خیلی میان راه اذیت شدم ولی
رنج سفر به شوق وصالت کشیده ام
تنها به شوقت این همه محنت کشیده ام
این را بدان که بین تو و تازیانه ها
نام تو را به قیمت سیلی خریده ام
در بین این مسیر پر از غصه بارها
از آسمان ناقه چو باران چکیده ام
پایم سرم تمام تنم درد می کند
از بس که "زجر" در دل صحرا کشیده ام
کم سو شده دو چشم من از ضربه های او
حتی به زور صوت رسا را شنیده ام
از راه رفتنم تعجب نکن که من
طعم بد شکستن پهلو چشیده ام
پاهای من همه پر طاول شده ببین
خیلی به روی خار بیابان دویده ام
چادر ز عمه قرض گرفتم که زیر آن
پنهان کنم ز روی تو گوش دریده ام
بشنو تمام خواهش این پیر کودکت
من را ببر که جان تو دیگر بریده ام
عمه که پاسخی به سؤالم نمی دهد
آیا شبیه مادر قامت خمیده ام؟
پاهای من همه پر طاول شده ز بس
از ترس او میان بیابان دویده ام
***محمد علی بیابانی***
کاروان می رود و دخترکی جا ماندست
وسط باغ خزان قاصدکی جا ماندست
لخته خون نیست که در چشم کبودش پیداست
سر باباست که در مردمکی جا ماندست
جای گلبوسه ی پروانه به رخسار گلش
نقش گلگون هجوم کتکی جا ماندست
پای خورشید ز بس پشت سرش می آمد
روی لب های کویرش ترکی جا ماندست
بر سر سفره غم های دلش هر وعده
اثر زخمی سوز نمکی جا ماندست
با نگاهی به رخش در دل خود مادر گفت:
نکند در کف دستش فدکی جا ماندست
هاتفی داد ندا قامت این قافله را
قدری آهسته ببندد ملکی جا ماندست
***محمد امین سبکبار***
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیر پایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبار چرا دست به پهلو داری؟!
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آیینه ی در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم
***سید حمید رضا برقعی***
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگ است ای پدر بادت سلام
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد گردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد به دست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آن صحرا عقاب
با همان آهن دلی گریان بر او
چشم خونین اشک جوشن مو به مو
چهر عالم تاب بنهادش به چهر
شد جهان تار از قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کای بالنده سرو سر فراز
ای بطرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیر انداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
اینک بسوی خیمه ی لیلا رویم
رفتی و بردی ز چشم باب خواب
اکبرا بی تو جهان بادا خراب
***نیر تبریزی***
ماهم فتاده بر خاک با جسم پاره پاره
ای اشک ها بریزید بر دیده چون ستاره
جز من که همچو خورشید افروختم در این شب
کی پاره پاره دیده اندام ماه پاره
ماهم فتاده بر خاک دیدم که خصم ناپاک
با تیغ زخم میزد بر زخم او دوباره
در پیش چشم دشمن بر زخمت ای گل من
جز اشک نیست مرحم جز آه نیست چاره
خندید قاتل تو بر اشک دیده من
با آنکه خون بر آمد از قلب سنگ خاره
وقتی لبت مکیدم آه از جگر کشیدم
جای نفس برون ریخت از سینه ام شراره
ای جان رفته از دست بگشا دو دیده از هم
جانی بده به بابا حتی به یک اشاره
دشمن چنین پسندد استاده و بخندد
فرزند دیده بندد بابا کند نظاره
چون ماه نو خمیدم با چشم خویش دیدم
خورشید غرقه خون را در یک فلک ستاره
دردا که پیش رویم در باغ آرزویم
افتاد برگ یاسم با زخم بی شماره
جسم عزیز جانم چون دامن زره شد
از زخم هر پیاده از تیغ هر سواره
افتاده جسم صد چاک جان حسین بر خاک
(میثم) بر آن پاک خون گریه کن هماره
***استاد حاج غلامرضا سازگار(میثم)***
داغ نشسته بر جگرم را شماره نیست
شب هم شبیه چشم ترم پر ستاره نیست
خورشید من به سبزی عمامه ات قسم
اینجا هوا گرفته و اصلا بهاره نیست
آقا بمان و حج خودت را تمام کن
چشمی به خیر مقدم تو در نظاره نیست
پای پیاده در دل هر کوچه دیده ام
حتی برای یاری تو یک سواره نیست
گیرم که شب سحر شود اما چه فایده
عمری برای نامه نوشتن دوباره نیست
حالا به پای دارم و دستم به دامنت
تنها حلال کن که دگر راه چاره نیست
حتما سری به سردر دروازه ها بزن
دیدی اگر سرم سر دارالعماره نیست
***محمد امین سبکبار***
خورشید کرده ره گم در کوچه های کوفه
پا جای پای ماه است در جای جای کوفه
از بس به نای مسلم آوای واحسیناست
بوی حسین آمد از کربلای کوفه
اشک یتیم ریزد آه غریب خیزد
بر هر دو این دل شب گرید فضای کوفه
ای در کنار کعبه گردیده کربلایی
مسلم دهد سلامت از نینوای کوفه
مهمان غریب و خسته ، درها تمام بسته
از آن جفای کوفی ، از این وفای کوفه
گفتم به کوفه آیی ، ای وای اگر بیایی
زینب اسیر گردد در کوچه های کوفه
آیینه وجودم گردید لاله باران
بارید بر سرمن سنگ جفای کوفه
شمشیر و سنگ چیدند در سفره بهر مهمان
دارست بام و کوچه مهمانسرای کوفه
وقتی علی در این شهر از من غریب تر بود
ای کاش میشد از بن ویران بنای کوفه
ای شهریار عالم کوفه میا که ترسم
بر نی سرت بخواند قرآن برای کوفه
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
گر سر ما به قدوم تو دوان خواهد شد
دوش ما راحت از این بار گران خواهد شد
به بلندای قدت بر سر تو سلامی دادم
زین بلندی ادب مسلم عیان خواهد شد
از خدا خواستهام ذبح منای تو شوم
زدهام فالی و امروز همان خواهد شد
قسمتم نیست که نوشم قدحی آب روان
عید قربان من اکنون رمضان خواهد شد
به دو ابروی تو سوگند که در مکه بمان
ورنه هر قبلهنما رقص کنان خواهد شد
بر سر دار الاماره جگرم میسوزد
که جگر گوشه ی زهرا به سنان خواهد شد
سنگ بر روی هلال تو نماید حلال
سر تو بر سر دروازه نشان خواهد شد
چون سر نی سر گیسوی تو بی تاب شود
"نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد"
زینب خسته هراسان سکینه بشود
"چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد"
روزی آید که کشی تیر برون از دل خویش
قامت زینب از این غصه کمان خواهد شد
***محمد سهرابی***
غزل یکم
باز ماه ماتم شد، گریه می کنم غم را
دست من بده امشب روزی محرم را
پیش گریه های تو دست گریه ام خالیست
باز هم بیا پر کن کاسه های چشمم را
چشمه های شورم را اشک بر تو شیرین کرد
پس دوباره شیرین کن چشم شور آدم را
در بهشت ، همسایه با شما شود هر کس
گریه کرده در دنیا این بهشت اعظم را
خوب و بد ؛ برای تو گریه می کنیم آقا !
پس قبول کن از ما گریه های درهم را
من اجازه می خواهم از کلیم این روضه
تا کمی بخوانم از مقتل مقرم را
مقتلی که در باب قتلگاه آورده
روضه های مکشوف و روضه های مبهم را
روضه ای که می فرمود: جالسٌ علی صَدره
روضه ای که خم کرده هر چه قامت خم را
غزل دوم
آماده می شوم که فراهم کنی مرا
خرج عزای ماه محرم کنی مرا
آشفته ام؛به سینه زدن عادتم بده
تا در صفوف نوحه منظم کنی مرا
فرموده ای که:" اشک شما مرهم من است "
اشک مرا بریز که مرهم کنی مرا
آنقدر در طواف سرت گریه می کنم
تا پای نیزه چشمه زمزم کنی مرا
اصلا بعید نیست که در روضه خودت
همسایه رسول مکرم کنی مرا
روزی که اشک و خون تو در قتلگاه ریخت
می خواستی شهید محرم کنی مرا
غزل سوم
روضه شروع شد ؛ همه پر در بیاورید
از این بهشت میوه نوبر بیاورید
حالا که حوض کوثر ما گریه بر شماست
یک کاسه اشک ناب ،از آن ور بیاورید
ما گریه می کنیم که دل شستشو کنیم
پس از گلاب جاری ِقمصر بیاورید
در هیئتی که حال و هوای حرم پُر است
یکشب مرا به شکل کبوتر بیاورید
ای مردمان حاجت! ازاینجا گذر کنید
حاجت هر آنچه هست،براین دربیاورید
با "اشک ِگرم" ، خاطر ایمان خنک تر است
ما گریه می کنیم که باور بیاورید...
غزل چهارم
به پای روضه نشستیم و اشک ناب شدیم
قنوت گریه گرفتیم و مستجاب شدیم
و ما که در پی خورشید نیزه ات بودیم
شبانه نور گرفتیم و آفتاب شدیم
دوباره اشک" گناه نسوز" ما را سوخت
دوباره پاک شدیم و پر از ثواب شدیم
مدینه بود و تو بودی و رأی مادر بود
که ما برای عزای تو انتخاب شدیم
میان سینه زدن بال و پر گرفتیم و
کبوتر حرم صحن بوتراب شدیم
شبیه چشم تو و مشک خالی عباس
دوباره گریه کن کودک رباب شدیم
غزل پنجم
منم که نم نم از این گریه هات لبریزم
بدون گریه برای تو مثل فصل پاییزم
از آن زمان که به چشمان ِمشک تیر زدند
شبیه مشک، برای تو،اشک می ریزم
دل مرا تو به پای علم گره زده ای
اگرچه ذره ترینم اگر چه ناچیزم
کویر بودم و مثل جوانه ای مرده
تو آب دادیم از گریه ، تا که برخیزم
غروب روز دهم خواهر تو یادم داد
که گریه بر تو کنم ،ازخودم بپرهیزم
کمک کنید که با گریه شما بروم
قیامتم به عزای شما به پا برخیزم
غزل ششم
وقتی که روی نیزه کمی سر گذاشتی
در چشم ما دو بغض شناور گذاشتی
آنقدر روی نیزه به معراج رفته ای
پا از حریم عرش فراتر گذاشتی
وقتی که خم شدی به روی نیزه ، باد گفت :
بر روی شانه های خدا سر گذاشتی
در آسمان نیزه حرم ساختی و بعد
دورش هزار دسته کبوتر گذاشتی
یعنی که ما کبوتر اشک شما شدیم
در چشم ما دو بال مطهر گذاشتی
هر چه لبان تشنه ی تو تشنه تر شدند
در چشم ما دو چشمه کوثر گذاشتی
وقتی رسول گریه شدی روی نیزه ها
این کار را به عهده خواهر گذاشتی
از هجمه های سنگ، سرت بازهم شکست
اما تو سر به دامن مادر گذاشتی
غزل هفتم
باران بریز بر دل باران نخورد ه ام
بی گریه بر تو، مثل زمین های مرده ام
حالا محرم است و بهار است و زندگی
خود را به دست زندگی تو سپرده ام
گریه برای تو بخدا یک وظیفه است
آن را از انبیاء خدا ارث برده ام
آن "مشک ِگریه" بود که سقا به دوش داشت
حالا گذاشته است خدا روی گـُرده ام
در روضه ها هوای دلم صاف صاف شد
از بسکه ابرهای دلم را فشرده ام
در پای نیزه خواهر زهراییت نوشت:
ای جان من ! برادر سیلی نخورده ام !!!
داغت به روی نیزه مرا می کشد حسین
هر داغ را به داغ تو کوچک شمرده ام
غزل هشتم
یکشب دلم بهانه کرببلا گرفت
قلبم شکست و دور و برش را خدا گرفت
پس پا شدم به نیت روضه ،که ناگهان
دیدم بهشت آمد و دست مرا گرفت
ای زائری که می روی آهسته تر برو!
شوق غم حسین ،مرا هم فرا گرفت
اذن دخول خواندم و وارد شدم ولی
دیدم بهشت ،گوشه ای ازعرش جا گرفت
در مجلسی که جای رسولان وحی بود
هر کس نشست خلوت غار حرا گرفت
روضه شروع شد ؛همه ی عرش گریه کرد
حتی خدا دلش زغم کربلا گرفت
بالای عرش منبری از نور چیده شد
اقراء؛ که هر که خواند دلش ارتقا گرفت
از بین شاعران درش محتشم که خواند
از دست های سبز پیمبر عبا گرفت
شاعر نوشت بیتی و از دست مادری
یکشب برای هیئت خود کربلا گرفت
آن سرکه روی دامن معراج جای داشت
آخر چه شد جا به سر نیزه ها گرفت
غزل نهم
از محرم ، حرمی دور و بر ِماه کشید
از دو چشم من و تو تا حرمش راه کشید
در کویر من و تو روضه گرفت و آنگاه
آب شیرین حیات از دل این چاه کشید
روضه خواند و ره صد ساله ما یکشبه شد
این همه فاصله را یک شب ِکوتاه کشید
مجلس روضه خود را که مزیّن فرمود
تا بهشتش همه را برد و به همراه کشید
عده ای را به هوای حرمش مهمان کرد
عده ای را دم در خادم درگاه کشید
این بهشتی که است نهر و می و ساقی دارد
این بهشتی است که ارباب به دلخواه کشید
در محرم ، حرمی دارم و دلخوش هستم
که مرا گریه کن این حرم ِماه کشید
گریه من به فدای جگر سوخته اش
که دلش آب شد از بس جگرش آه کشید
غزل دهم
هیئت" بهشت خانه" سر سبز ایل ماست
که در کنار زمزمه رود نیل ماست
اینجا دل شکسته حرم دارد و حسین
اینجا کبوتر ِدل ما جبرییل ماست
اینجا که دسته دسته به پرواز می رسیم
صحن حیات کرببلای اصیل ماست
اینجا دلیل آمدن ما حسین بود
پس هیئتش حسینه ها ی دلیل ماست
تطهیر ما بس است به یک قطره اشک تو
این ازطهوربودن آب قلیل ماست
ما هم شبیه خواهر او گریه می کنیم
این کشته فتاده به هامون قتیل ماست
غزل یازدهم
چقدر بر سر نیزه خدا خدا کردی
در آسمان که نشستی، مرا دعا کردی
به کربلا نرسیدم ؛ قضا شد ه بودم
در این "نمازِ محرم" مرا ادا کردی
چقدر نامه در خانه ام فرستادی
چقدر دعوت رسمی از این گدا کردی
اگر چه من نشنیدم ولی شما هر بار
به دیدن و به رسیدن مرا صدا کردی
برای اینکه بگیری دو دست دور مرا
به روی نیزه ، سر زُلف را رها کردی
برای اینکه منم جزو کربلا باشم
قنوت گریه گرفتی و ربّنا کردی
چه فرق می کند امروز یا همان دیروز
مرا به مقتل خود بردی و فدا کردی
چه مقتلی که پر از گریه های مادر بود
تو نیز گریه در آغوش نیزه ها کردی
غزل دوازدهم
مثل لبخند صبح زیباییم
شبنم گریه های دریائیم
ای که دنبال شبنم مایی
روی گلبرگ های زهرائیم
"عطرِدرشیشه "های امروزیم
منتشر در هوای فرداییم
گرد و خاک عبای مجنونیم
راهی سرزمین لیلاییم
از سر نیزه می چکیم ؛آری
آسمان بلند بالاییم
گاهی اوقات از سر نیزه
با خدا غرق در تماشاییم
نام خود را از آب پرسیدیم
گفت: « ما آب مشک سقاییم»
گاهی اوقات علقمه هستیم
خاک پای عصای موساییم
ما بر آن مشک گریه ها داریم
ما گدای دو دست آقاییم
ما هنوز پشت پای حسین
قد خمیده به خیمه می آییم
غزل سیزدهم
برگ سبز درخت یاسینیم
دست پرورده های آمینیم
وقف این آسمان شش گوشه
وقف این بارگاه دیرینیم
در محرم به جوش می آییم
خم میخانه های رنگینیم
اشک ما از حسین می جوشد
جاری از چشمه های شیرینیم
تآخر عمر روضه می گیریم
ما گداهای عاقبت بینیم
روضه اش را بهشت می خوانیم
خوشه از این بهشت می چینیم
اینکه فرموده:« کشته اشک است »
بخدا، زیر دِین سنگینیم
ما هنوزم میان ظرف آب
عکس یک شیرخواره می بینیم
غزل چهاردهم
دوباره محرم دوباره حسین
بخوان با چهل شب ستاره حسین
تفال زدم قطره قطره به اشک
جواب آمد از استخاره حسین
موذن اذان داد و هی گریه کرد
صدا زد به روی مناره حسین
شنیدم که آدم زبیچارگی
صدا می زد ای راه چاره!حسین
خراسان مریضی شفا می گرفت
ولی ناله می زد نقاره حسین
کفن در تن آسمان پاره شد
بگو با دل پاره پاره حسین
بگو با پرستوی نامه برش
سربام دارالعماره حسین
شنیدم " میا کوفه اش " گریه کرد
صدا زد به صد ها اشاره حسین
غزل پانزدهم
خودم را ازاول ، دوباره کشیدم
نشستم برایت ستاره کشیدم
کمی گریه کردم و پایین چشمم
نشستم دو تا راه چاره کشیدم
نشستم در این روضه های پر از نور
بهشتی پر از استعاره کشیدم
و آن دست هایی که سینه زنت بود
شبیه هزاران مناره کشیدم
به دنبال تو انبیاء را پیاده
تو را روی نیزه سواره کشیدم
و چندین شب بعد، در یک خرابه
تو را روی دست ستاره کشیدم
نمی شد بخوانی ؛ ولی روضه اش را
فقط یک کمی با اشاره کشیدم
قدش کوچکش خم شده بود و او را
در آغوش یاس بهاره کشیدم
دل علقمه خون شد آن لحظه که
سرش معجری پاره پاره کشیدم
غزل شانزدهم
اینجا محرم است و حرم بی مسیر نیست
هر کس نرفت عاقبتش دلپذیر نیست
یعنی که راه کرببلا از محرم است
هر کس حرم نداشت مسیرش مسیر نیست
با گریه اعتقاد من اینجا درست شد
چشمی که گریه بر تو ندارد بصیر نیست
باید نوشت روی پر و بال آسمان
دستی که سینه می زند اینجا فقیر نیست
هر کس که پیر می شود اینجا جوان تر است
هر کس سپیده می زند اینجا که پیر نیست
تا آسمان کرب و بلایش نمی برند
هر کس در آستان شما سربزیر نیست
بسیار دم گرفته ام اینجا ولی دمی
مثل دم حسین و نعم الامیر نیست
غزل هفدهم
هر کس که در این روزها باران ندارد
روز قیامت چهره ای خندان ندارد
هر کس به خاک کربلا سجده نکرده
گل هم که باشد ریشه در گلدان ندارد
از عرش مهمان می رسد هر جا که روضه است
هر کس ندارد روضه ای؛ مهمان ندارد
هر کس نشد خرج محرم ؛ پس از اینجا-
کم می برد ؛ چون سفره ی احسان ندارد
هر قطره اشکی قیمتش تنها حسین است
اشکی در اینجا قیمت ارزان ندارد
عاشق در اینجا عاشقی می بیند و بس
آئینه که کاری به این و آن ندارد
باید به روی زخم هایش گریه ها ریخت
هر چند زخم کهنه اش درمان ندارد
آن زخم کهنه داغ عباس است و اکبر
زخمی که در دل رفته و پایان ندارد
غزل هجدهم
دوباره روضه گرفتی و جانمان دادی
مسیر کرببلا را نشانمان دادی
شکسته بال ترین فطرس زمین بودیم
ولی تو بال و پر آسمانمان دادی
بدون آب و هوای بهشت می مردیم
هوای روضه؛ هوای بهشتمان دادی
اگر چه دیر رسیدیم روز عاشورا
ولی برای رسیدن زمانمان دادی
اگر چه دیر رسیدیم و سر به نیزه شدی
به روی نیزه ولی سایبانمان دادی
از آن همه عظمت عاجزانه لال شدیم
ولی به گریه دوباره زبانمان دادی
به دست گریه زینب اسیرمان کردی
برای این همه ماتم توانمان دادی
غزل نوزدهم
تا گریه هست دانه ما بی جوانه نیست
تا روضه هست هیچ دلی بی بهانه نیست
گر چه دلم گرفته از این روزهای سرد
از آتش فراق دلم بی زبانه نیست
آقا کبوترم کن و زیر پرت بگیر
دیگر دلم وسیع شده ، فکر دانه نیست
هر جا که جای داده ایم می نشینم و
کارم دوباره نق زدن کودکانه نیست
تو آمدی و سر زدی و من نبوده ام
دیدی دوباره هیچ کسی بین خانه نیست
می خواستی که زائر سجاده ام شوی
دیدی تب عبادت من عاشقانه نیست
غزل بیستم
این کاسه های اشک دو تا چشمه شفاست
این "آب گرم ِچشمه تنزیهی خداست "
کم حرف می زنیم و فقط گریه می کنیم
چون اشک صادقانه ترین گفتگوی ماست
سرگرم دیدن " من و ما " هم نمی شویم
در بین گریه ها سر ما گرم کربلاست
اینجا حسینه است ؛هوایش بهشتی است
اینجا نفس بکش که هوایش پر از خداست
اینجا به روی عرش الهی نشسته ایم
چون بال جبرییل خدا فرش این عزاست
آقا! دو دست ما و سر زلف نیزه ات
زلفی که روی دست خدا سمت ما رهاست
غزل بیست و یکم
دوست دارم حسینه ها را
گریه در زیر عرش خدا را
شب به شب من زیارت نمودم
بین این روضه ها کربلا را
دوست دارم همیشه ببوییم
عطر پیراهن این عزا را
دوست دارم که گاهی ببوسم
دست سینه زنان شما را
دوست دارم دو چشمان خود را
این دو تا صحن دارالشفا را
عطر سیب و گلابش گرفته
چشم و دست و سرو پای ما را
بال و پر باز کن تا ببینی
آسمانهای حاجت روا را
این همه التماس ملک را
این همه حاجت انبیا را
کیست این اربا اربا که آقا
پهن کرده برایش عبا را
غزل بیست و دوم
یک عمر در عزای تو باران نوشته ایم
اسم "هواللطیف" فراوان نوشته ایم
اسم هو الطیف خدا را یکی یکی
دور و بر حسینه ها مان نوشته ایم
با دست خط گریه عزای حسین را
یک عمر بر کتیبه ایمان نوشته ایم
مومن دلش عزای حسین است و والسلام
این را برای هر چه مسلمان نوشته ایم
ما جمله " حسین و نعم الامیر" را
روی کفن به دیده گریان نوشته ایم
هر قطره می چکیم که پیدایتان کنیم
بر روی پلکمان غم کنعان نوشته ایم
این گریه این عبادت شیرین خویش را
نذر کبوتران خراسان نوشته ایم
سرهای ما اگر چه به نیزه نشد ولی
در پای نیزه گریه فراوان نوشته ایم
غزل بیست و سوم
یکسال پشت پای گناهم دویده ام
یکسال در نبود تو حسرت کشیده ام
حالا شکست خورده کرببلا منم
حالا به سرزمین محرم رسیده ام
با شانه ای که دست تو بر آن کشیده شد
بار گناه این ور و آن ور کشیده ام
ای روضه خوان مصیبت من را بخوان که من
یکبارهم مصیبت خود را ندیده ام
یعنی مصیبتی که هدف را ندیدم و
مانند باد هرزه به هر سو دویده ام
آقا تو فجر صادقی و من شبی دروغ
با خود سیاه هستم و با تو سپیده ام
حالا به اشک بر تو فقط پاک می شوم
این را زچشمه های طهارت شنیده ام
آقا چه شد که خواهرتان بال و پر شکست
می گفت : ای حسین من ای سربریده ام !!
در قتلگاه خواهر تو پیر پیر شد
حالا ببین چقدر برایت خمیده ام
غزل بیست و چهارم
پیراهن عزای تو "جوشن کبیر" ماست
ذکر سلام بر تو" دعای مجیر" ماست
پیراهنی که پرچم سیّار کربلاست
بر شانه بلند ، ولی سر بزیر ماست
ما را دراین لباس بهشتی کفن کنید
زیرا پر از شمیم خوش و دلپذیر ماست
ما از غبار روضه ، شفاها گرفته ایم
فردا هم ، این لباس عزا، دستگیر ماست
هرکس بر این لباس عزا طعنه می زند
فردا برای یک نخ آن هم ،اسیر ماست
روضه شروع شد؛ روضه ی جانسوز پیرهن
آن پیرهن که سایه عرش حریر ماست
جانم فدای پیرهن مثله مثله اش
آن کشته فتاده به هامون امیر ماست
غزل بیست و پنجم
این اشک های نشانه ی خیر کثیر ماست
قطره به قطره اش بخدا دست گیر ماست
ما از سر نیاز، بر او گریه می کنیم
این گریه ها نشانه چشم فقیر ماست
چشمان کور لذت گریه نمی برند
نهر بهشت پای دو چشم بصیر ماست
وقتی به روضه می روی آرام تر برو
بال فرشته های خدا در مسیر ماست
یک آسمان خضوع کن اینجا، که دست یار
بر شانه های سر به کف و سر به زیر ماست
در این بهشت نیت خود را زیاد کن
هر کس زیاد شد ؛ اثرش در ضمیر ماست
گودال قتلگاه پر از زخمهای یار
گودال کهکشانی روز غدیر ماست
گودال قتلگاه ولی یک کفن نداشت
این سر که روی نیزه نشسته امیر ماست
غزل بیست و ششم
گاهی دعا که هست ، هوای اراده نیست
گاهی اراده هست ولی سهل و ساده نیست
شب هر که روی بال فرشته پرید و رفت
روز اینقدر برای رسیدن پیاده نیست
باید رها شد از همه هست و بود خویش
آری پریدن از سر بام تو ساده نیست
ظرفیتی بده که تو را جستجو کنم
وقتی پیاله نیست تمنای باده نیست
ما را در این نماز محرم ادا کنید
وقتی قضا شدیم ؛ که وقت اعاده نیست !
خانه به خانه گشته ام و خوب دیده ام
هر گز کسی به بخوبی این خانواده نیست
غزل بیست و هفتم
این هشتمین شب است ؛ شب خونجگر شدن
همراه زخم های پدر خوب تر شدن
باید هوای شوق تو ما را بگیرد و
پروازمان دهد به هوای سحر شدن
آنگاه من کبوتر پایین پا شوم
مانند آسمان پر از بال و پر شدن
بر خیز خیمه ی آشفته را ببین !!!
بعد از تو سهم خیمه شده دربه در شدن
از ناله حسین فلک خم شد و نوشت:
بعد از تو سهم عشق شده بی پسر شدن
آیا رواست پیش تو از زخم طعنه ها
سهم امام تو بشود خونجگر شدن
***رحمان نوازنی- برگرفته از وبلاگ حسینیه خدا***
تو تشنه می روی و زمان سفر شده
یا روز های تیره تر از شب سحر شده
گرم بیان خواهش خشک لبت شدم
دیدم لبت ز خون گلوی تو تر شده
شاید که تیر سینه من را هدف گرفت
از چه گلوی تو به تیر سه شعبه سپر شده؟
این ساقه ی لطیف که با بوسه می شکست
حالا دو نیم از لب تیز تبر شده
یک دشت غرق هلهله و خنده روبروست
دریایی از تلاطم غم پشت سر شده
دور از نگاه منتظر مادرت،علی
تشییع و کفن و دفن تنت دردسر شده
آهسته زخم باز تو را بسته ام ولی
حس می کنم که فاصله اش بیشتر شده
***محمد امین سبکیار***
تو را به جان عزیزت بخواب عزیز دلم
ببین که حال دلم شد خراب عزیز دلم
نفس نفس نزن اینگونه ای همه نفسم
مکن تو مادر خود را عذاب عزیز دلم
تو رو به قبله شدی از عطش وَ میگردد
برای تو جگر آب،آب عزیز دلم
هنوز راه نیفتاده ای مبارز من
مکن برای شهادت شتاب عزیز دلم
بگو که تیر سه شعبه میان این همه یل
تو را نموده انتخاب عزیز دلم
نگو که می شود آخر محاسن بابا
به خون حلق ظریفت خضاب عزیز دلم
نشد دعای دلم مستجاب اما
دعای حرمله شد مستجاب عزیز دلم
***میلاد حسنی***
ای بسته بر زیارت قدِّ تو قامت، آب
شرمند? مروت تو تا قیامت، آب
در ظهر عشق عکس تو لغزید در فرات
شد چشم? حماسه ز جوش شهامت آب
دستت به موج داغ حباب طلب گذاشت
اوج گذشت دید و کمال کرامت آب
بر دفتر زلالی شط خط«لا» نوشت
لعلی که خورده بود ز جام امامت آب
لب تر نکردی از ادب ای روح تشنگی
آموخت درس عاشقی و استقامت آب
ترجیع دردی را ز گریزی که از تو داشت
سر می زند هنوز به سنگ ندامت آب
از نقش سجده کرد? نخل بلند تو
آیینه ای ست خفته در آه ملامت آب
سوگ تو را زصخره چکد قطره قطره رود
زین بیشتر سزاست به اشک غرامت آب
زینب، حسین(ع) را به گل سرخ خون شناخت
بر تربت تو بود نشان و علامت آب
با یک هزار اسم تو را کی توان ستود
در تنگنای لفظ که دارد ز مامت آب
از جوهر شفاعت سعی ات بعید نیست
گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت آب
می خوانمت به نام ابوالفضل و شوق را
در دیدگان منتظرم بسته قامت آب
آمد به آستان تو گریان و عذر خواه
با عزم پای بوسی و قصد اقامت آب
***خسرو احتشامی***