آفتاب آسمان مجد و رحمت زینب است
حامی توحید و قرآن و ولایت زینب است
درّ دریاى فضیلت عنصر شرم و عفاف
قهرمان عرصه صبر و شهامت زینب است
در دمشق و کوفه با آن خطبههاى آتشین
آنکه سوزانید بنیاد شقاوت زینب است
آن که زد بر ریشه بیداد و طغیان یزید
و آن که احیا کرد آیین عدالت زینب است
معدن ایمان و تصمیم و ثبات و اقتدار
مشعل انوار تابان هدایت زینب است
در قیام کربلا گردید همکار حسین
در ره شام بلا کوه جلالت زینب است
و آن که در امواج دریاى خروشان بـلا
امتحانها داد بـا عزم و شجاعت زینب است
همچو باب و مام و جدّ خویش در روز جزا
آن که دارد از خدا اذن شفاعت زینب است
***آیت الله صافی گلپایگانی***
سنگرنشین عرصه ایثار زینب است
تکرار عزم حیدر کرار زینب است
پرچم فتاد از کف عباس باک نیست
اینک حضور سبز علمدار زینب است
ای بلبل حسین تو تنها نماندهای
بابا سفر نموده تو را یار، زینب است
خون میچکد ز تن، گرت از تازیانهها
غمگین مباش چونکه پرستار زینب است
قامت اگرچه از غم هجران خمیده داشت
بر قلب خصم حسرت یک آه را گذاشت
آنکس که با کلام خود اعجاز میکند
با دستهای بسته گره باز میکند
گه مادر است و دامن او پرورد شهید
گه دختر است و بهر پدر ناز میکند
گه خواهر است و گرمی پشت برادرش
گه چون علی است خطبه چون آغاز میکند
گاهی علم کشد به سر دوش و گاه مشک
گه خویش را به هیأت سرباز میکند
گه عاشق است و بر لب او ذکر یا حسین
گه با دو دست بسته سفر کرده با حسین
ماهی که رویش از غم گلها کشیده بود
صدها ستاره از شب و روزش چکیده بود
وان هاجری که پا گذر چشمههای خون
هفتاد بار دشت بلا را دویده بود
خونین رخ پدر زجفا دیده بود لیک
بر روی نی جمال برادر ندیده بود
اما نداد از کف جانش امید را
در هم شکست خانه کفر نوید را
***مرتضی اسداللهی***
ای کشته که لب تشنه بر این خاک بلائی
پا تا به سرت در یم خون غرقه چرائی
برخیز و ببین دل زغمت پاره خون است
از سینه من بر لب من آه فزون است
برخیز و ببین بی کس و تنها شده زینب
انگشت نمای صف اعدا شده زینب
برخیز و ببین دامنم از اشک چو دریاست
بی سر تن خونین تو بیت الحرم ماست
از دیدن این رأس به نی رفته چو مهتاب
صدبار به لب آمدم این جان ز غم آب
افسوس که جز خاک بیابان کفنت نیست
افسوس گل سالمی اندر بدنت نیست
از بس که عدو بر تن تو اسب دوانده
امکان یکی بوسه به نعش تو نمانده
شد نیمه شب و چشم حرم بسته خواب است
زینب به سر نعش تو محتاج جواب است
ای کشته که غرقاب دو صد تیغ بلائی
زود آمده جانا ز چه هنگام جدائی
***غلامعلی رجائی (زائر)***
***تضمینی از حافظ***
گر چه از ضعف تن از جا نتوان بر خیزم
مژده?وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟
کن قدم رنجه که چون خاک به ره بنشینم
پیشتر زآنکه چو گردی ز میان برخیزم
گر شبی با من ویرانه نشین بنشینی
از سر خواجگی کون ومکان بر خیزم
طفلم و آمده پیری به سراغم تو بیا
تا سحر گه ز کنار تو جوان برخیزم
اگر از دست شدم پا به سر خاکم نِه
تا به بویت ز لحد خنده کنان برخیزم
***استاد حاج علی انسانی***
به امیدی که بیایی سحری در بر من
خاک ویرانه شده سرمه ی چشم تر من
مدتی میشود از حال لبت بی خبرم
چند وقت است صدایم نزدی دختر من
من همان لاله ی افروخته ی خون جگرم
که همین لخته فقط مانده به خاکستر من
شب این شام چه سرمای عجیبی دارد
تب این سوز کجا و بدن لاغر من
دارم از درد مچ دست به خود می پیچم
ظاهراً خرد شده ساقه ی نیلوفر من
چادرم پاره شد از بسکه کشیدند مرا
لحظه ای وا نشد اما گره از معجر من
موی من دست نخورده است خیالت راحت
معجر سوخته چسبیده به زخم سر من
کاشکی زود بیایی و به دادم برسی
تا که در سینه نمانَد نفس آخر من
***مصطفی متولی***
مجنون شبیه طفل تو پیدا نمی شود
زین پس کسی به قدر تو لیلا نمی شود
درد رقیه تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله تو مداوا نمی شود
شأن نزول راس تو ویرانه من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود
بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود
بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود
صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده اند
خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود
چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود
کوشش مکن که زنده نگه داری ام پدر
این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود
***محمد سهرابی***
پایش ز دست آبله آزار می کشد
از احتیاط دست به دیوار می کشد
درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها
"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"
دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح
بر روی خاک عکس علمدار می کشد
او هرچه میکشد به خدای یتیم ها
از چشم های مردم بازار می کشد
گیرم برای خانه اتان هم کنیز شد
آیا ز پرشکسته کسی کار می کشد؟
چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟
نقشی که میکشد همه را تار می کشد
لب های بی تحرک او با چه زحمتی
خود را به سمت کنج لب یار می کشد
***علی اکبر لطیفیان***
***اشعار ورود کاروان به کربلا***
گوید او چون باده خواران الست
هریک اندر وقت خود گشتند مست
ز انبیاء و اولیاء، از خاص و عام
عهد هر یک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقی سرمستان رسید
آنکه بد پا تا به سر مست ، آن رسید
آنکه بد منظور ساقی ، مست شد
و آنکه دل از دست برد ، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوفنون
بوالعجب عشقی جنون اندر جنون
خیره شد تقوی و زیبایی به هم
پنجه زد درد و شکیبایی به هم
سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل ، همنشین
زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد ، ماه و ابر
عیش و غم مدغم شد و تریاق و زهر
مهر و کین توأم شد و اشفاق و قهر
نار معشوق و نیاز عاشقی
جور عذرا و رضای وامقی
عشق، ملک قابلیت دید صاف
نزهت از قافش گرفته تا به قاف
از بساط آن ، فضایش بیشتر
جای دارد هر چه آید پیشتر
گفت اینک آمدم من ای کیا
گفت از جان آرزومندم ، بیا
گفت بنگر ، بر ز دستم آستین
گفت من هم بر زدم دامان ، ببین
لاجرم زد خیمه عشق بی قرین
در فضای ملک آن عشق آفرین
بی قرینی با قرینی شد، همقران
لا مکانی را ، مکان شد لا مکان
کرد بر وی باز ، درهای بلا
تا کشانیدش به دشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاینک آمد آن حریف دربدر
نک نمایید آید آنچ از دستتان
میرود فرصت ، بنازم شستتان
سرکشید از چار جانب فوج فوج
لشکر غم ، همچنان کر بحر ، موج
یافت چون سرخیل مخموران خبر
کز خمار باده آید دردسر
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
گفتشان ای مردم دنیا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالبست
نفستان ، جاه و ریاست طالبست
ای اسیران قضا در این سفر
غیر تسلیم و رضا این المفر؟
همره ما را هوای خانه نیست
هر که جست از سوختن پروانه نیست
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گو میا، هر کس ز جان دارد دریغ
جای پا باید به سر بشتافتن
نیست شرط راه ، رو بر تافتن
ما دو پیاله ایم که لبریز باده ایم
این دو پیاله را به ملک هم نداده ایم
تا وقت می کنیم حسینیه می رویم
ما سالهاست شیعه گریان جاده ایم
با هر سلام صبح به آقای بی کفن
انگار روبروی حرم ایستاده ایم
با رعیتی خانه ارباب با وفا
احساس می کنیم که ارباب زاده ایم
شکر خدا که نان شب ما حسین شد
ممنون لطف مادر این خانواده ایم
بال ملائکه است که ما را می آورد
یعنی سواره ایم اگر پیاده ایم
داریم با "حسین، حسین" پیر می شویم
خوشحال از این جوانی از دست داده ایم
بوم نقاشی به دستم بود و طرح پَر کشیدم
با قلم موی خیالم، نقش در دفتر کشیدم
دیدم اما این قلم مو رنگی از جوهر ندارد
منّت از مژگان و ناز از دیدگان تَرکشیدم
کم کم از دشت شقایق صحنه ای ترسیم کردم
با گلاب اشک خود باغ گلی پَرپَر کشیدم
یک جهان شیدایی و یک آسمان عشق و محبت
یک بهشت آزادگی را ساده با جوهر کشیدم
گر چه در باور نمی گنجد ولی در دشت و صحرا
عطر زهرا و شمیم مهربانی های پیغمبر کشیدم
یک بیابان العطش بین دو دریای خروشان
آه سردی از نهاد ساقی کوثر کشیدم
سوره ای سرشار از"84" آیات عزت
صورتی قرآنی از"72" یاور کشیدم
نغمه "الموت احلی من عسل" را نقش برلب
انعکاسی از یقین، تصویری از باور کشیدم
با سرود دلکش "هیهات من الذلة " کم کم
پرچمی در ابر و باد از کاکل اکبر کشیدم
در کنارعلقمه پهلوی نخلستان عاشق
مَشک آب و تک سواری تشنه در دفتر کشیدم
دست های ساقی لب تشنه را آنجا ندیدم
" جام آبی" با نماد دست آب آور کشیدم
یک چمن گل، یک نیستان ناله را وقتی که دیدم
روی موج دجله نقش ساقی و ساغر کشیدم
بانگ " هل من ناصری" پیچیده در هفت آسمان ها
شهسوار عشق را تنها و بی یاور کشیدم
سینه ام آتش گرفت از آه و جانم بر لب آمد
روی دست باغبان تا غنچه ای پَرپَر کشیدم
صحنه تودیع اهل بیت وحی آمد به یادم
ساق پای اسب را در دست یک دختر کشیدم
آتش لب های تشنه، برق تیغ و برق دِشنه
جلوه های دل فریبی از گل و خنجر کشیدم
دجله ای از اشک حسرت روی " تلّ زینبیه "
حجله ای رنگین کمان از صبر یک خواهر کشیدم
عصر عاشورا میان موجی از گل های پَرپَر
زیر تیغ خارها تصویر نیلوفر کشیدم
در میان خیمه های سوخته در رقص آتش
با کبوترهای سرگردان به هر سو سر کشیدم
چهره خورشید را از مشرق سر نیزه تابان
ماه را در بستری از خاک و خون، بی سر کشیدم
در شبی مهتاب و ابری با سرانگشتان لرزان
برق چشم ساربان و نقش انگشتر کشیدم
در تنوری غرق در نور خدایی در دل شب
قرص ماهی را نهان در خاک و خاکستر کشیدم
پا به پای کاروان در سایه سار " دیر راهب "
آه سرد از دل کشیدم جلو? دلبر کشیدم
خطبه زینب قیامت کرد در حال اسارت
شام را چون رستخیز و کوفه را محشر کشیدم
پیش چشم زینب آزاده در کاخ ستمگر
خیزران و قاری قرآن و تشت زر کشیدم
تا شفق هم رنگ شد با سینه سر خان مهاجر
بوم نقاشی به دستم بود و طرح پَر کشیدم
***محمد جواد غفور زاده شفق***
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجه ی بحار
خون شفق ز پنجه خورشید می چکد
از بس گلوی تشنه لبان را دهد فشار
درچاه سرنگون فکند ماه مصر را
یعقوب را سفید کند چشم انتظار
پور ابوتراب جگر گوشه رسول
طفلی که بود گیسوی پیغمبرش مهار
روزی که پا به دایره ی کربلا نهاد
بشنو چه ها کشید ز چرخ ستم شعار
از زخم تیر بر بدن نازنین او
صد روزن از بهشت برین گشت آشکار
اول لبی که بوسه گه جبرئل بود
بی آب شد ز سنگ دلی های روزگار
رنگین ز خون شدست ز بی رویی سپهر
رویی که می گذاشت برو مصطفی عذار
طفلی که ناقـة الله او بود مصطفی
خصم سیاه دل شده بر سینه اش سوار
عیسی در آسمان چهارم گرفت گوش
پیچید بس که نوحه در این نیلگون حصار
نتوان سپهر را به سر انگشت برگرفت
چون نیزه بر گرفت سر آن بزرگوار
از بس که طائران هوا خون گریستند
از ماتم تو روی زمین گشت لاله زار
خضر و مسیح را به نفس زنده می کند
آنها که در رکاب تو کردند جان نثار
چون خاک کربلا نشود سجده گاه عرش
خون حسین ریخت بر آن خاک مشکبار
***صائب تبریزی***
ای که به عشقت اسیر خیل بنی آدم است
سوختگان غمت با غم دل خرمند
هرکه غمت را خرید عشرت عالم فروخت
با خبران غمت بی خبر از عالمند
در شکن طره ات بسته دل عالمی است
وان همه دلبستگان عقده گشای همند
یوسف مصر بقا در همه عالم تویی
در طلبت مرد و زن آمده با درهم اند
تاج سر بوالبشر خاک شهیدان توست
کاین شهدا تا ابد فخر بنی آدمند
چون به جهان خرّمی جز غم روی تو نیست
باده کشان غمت مست شراب غمند
گشت چو در کربلا رایت عشقت بلند
خیل ملک در رکوع پیش لوایت خمند
خاک سر کوی تو زنده کند مرده را
زان که شهیدان تو جمله مسیحا دمند
هردم از این کشتگان گر طلبی بذل جان
در قدمت جان فشان با قدمی محکمند
***فواد کرمانی***
ای سبب خلق کائنات حسین جان
ای زقیام تو عقل، مات حسین جان
مظهر جودی و هست جود وجودت
باعث ایجاد ممکنات حسین جان
روی تو باشد چراغ راه هدایت
موی تو سر رشته حیات حسین جان
فُلک نجاتی و هرکه راه تو پیمود
یافت ز دریای غم نجات حسین جان
گفت به شأنت سخن ز «لحمک لحمی»
جدّ تو آن فخر کائنات حسین جان
قبله آمال دوستان تو باشد
خاک شهیدان کربلات حسین جان
مُحیی دینی و بود تا دم آخر
ذکر تو قد قامت الصلوة حسین جان
از پی اثبات حق به عرصه میدان
کشته شد احباب با وفات حسین جان
دید چو لعل لبان خشک تو عباس
تشنه برون آمد از فرات حسین جان
قامت زینب خمید دید چو از غم
گشت کمان قامت رسات حسین جان
ساقی آب بقا و تشنه دهد جان
ای همه جان جهان فدات حسین جان
سر چو نهادی به روی خاک غریبی
خواست فلک سر نهد بپات حسین جان
روی تو بر خاک و لب به ذکر خداوند
شمر بریدی سر از قفات حسین جان
خون خدایی و خون بهات خدا شد
داد خدایت چنین صفات حسین جان
هر که چو «مردانی»ات مدیحهسرا شد
ده ز بهشتش به کف برات حسین جان
***محمد علی مردانی***
کعبه محروم شد ز دیدارت
یـابـن زهـرا خدانگهدارت
کربـلا مـیروی و یـا کوفه؟
یا به شام اوفتد سر و کارت؟
چه شود ای امام جود و کرم
یک نگاه دگـر کنـی به حرم
ای ز جــام بـلا شــده سـرمست
دست و دل شسته از هرآنچهکههست
چه شتابان روی به دیدنِِ دوست
جای گل سر گرفتهای سر دست
از حریمت برون شدی مولا
عازم حج خـون شدی مولا
هشتِ ذیحجه مردم عالم
همه رو آورند سوی حرم
تو دل شب ز بیت امـن خدا
سر به صحرا نهی قدم به قدم
کعبه تا صبح ناله سر میکرد
پســر فاطمــه مــرو برگرد
کعبه با سوز و اشک و ناله و آه
بـر نمـیدارد از تـو چشم نگاه
سفر تیر و نیـزه و عطـش است
طفل شش ماهـه را مبـر همراه
از سفیدی حنجرش پیداست
این پسر ذبح سیدالشهداست
نظری کن به غنچ? یاست
ثمـر سرخ بـاغ احسـاست
اصغـرت را بگیـر از مـادر
بسپارش به دست عباست
چون صدایت زند جوابش ده
از سـرشک دو دیده آبش ده
نالـهای بـر لـب سـلال? تـوست
کـه شبیـه صـدای نالـ? توست
ساربـان را بگــو کـه تنـد مرو
آخر این کودک سه ساله توست
قدری آرام ای هدیخوانان!
کمی آهستـه ای شتربانان!
ناقهها ذکر یـا حسین بـه لب
کوههـا نالــه مـیزنند امشب
نخلها خم شدند و میگویند
السـلام علیـک یا زینب
غم مخور ای فدای چشم ترت!
هیجـده محرمنـد دور سـرت
کاش خورشید واژگون میشد
از تن کعبه جان برون میشد
کاش از اشـک دیـد? حجّـاج
آب زمزم تمام خون مـیشد
کعبه ساکت مباش واویلا
گریـه کـن بهر لال? لیلا
ای سکینـه دگر چه غم داری؟
اشک از دیدگان مکـن جـاری
که محوّل شده است بر عباس
مشـک سقایــی و علمـداری
بر سماعش دو دست بالا کن
هر چه دانـی دعا به سقا کن
نالــه دیگــر بـهسر نمــیگردد
ایـن شبِ غـم، سحـر نمیگردد
این مسافر که دل به همره اوست
مـیرود، لیـک بـرنمــیگردد
عالمـی گشتـه محو اجلالش
چشم «میثم» بوَد به دنبالش
***حاج غلامرضا سازگار***