چند روزی است سرم روی تنم می افتد
دست من نیست که گاهی بدنم می افتد
گاهی اوقات که راه نفسم می گیرد
چند تا لکه روی پیرهنم می افتد
باید این دست مرا خادمه بالا ببرد
من که بالا ببرم مطمئنم می افتد
دست من سر زده کافیست تکانش بدهم
مثل یک شاخه کنار بدنم می افتد
دست من نیست اگر دست به دیوار شدم
من اگر تکیه به زینب بزنم می افتد
سر این سفره محال است خجالت نکشم
تا که چشمم به دو چشم حسنم می افتد
هر که امروز ببیند گره مویم را
یاد دیروز من و سوختنم می افتد
....
چند روزی ست که من در دل خود غم دارم
دو پسر دارم و اما کفنی کم دارم
***علی اکبر لطیفیان***
یک گل نصیبم از دو لب غنچهفام کن
یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن
ای حسن مطلع غزل زندگانیام
شعر مرا «تمام» به حسن ختام کن
ای آفتاب خانهی حیدر! مکن غروب
این سایه را تو بر سر من مستدام کن
پیوسته نبض من به دو پلک تو بسته است
بر من، تمام من! نگهی را تمام کن
تا آیدم صدای خدای علی به گوش،
یک بار با صدای گرفته صدام کن
از سرو قدشکسته نخواهد کسی قیام
ای قامتت قیامت من! کم قیام کن
درهای خلد بر رخ من باز میکنی
از مهر همره دو لبت یک کلام کن
با یک نگاه عاطفه عمر دوباره باش
ای مهر پرفروغ! طلوعی به شام کن
این کعبه بازویش حجرالأسود علیست
زینب! بیا و با حجرم استلام کن
***استاد حاج علی انسانی***