از سینه دگر آه شرر بار نکش
برخیز ولی منت دیوار نکش
من شانه نخواستم به جان بابا
از دست شکسته این قدر کار نکش
**
با اشک دلیل اشک مهتاب شدی
هر نیمه ی شب همین که بیتاب شدی
از بس که غذا نمیخوری مادر من
در عرض سه ماه این همه آب شدی
**
ای کاش که درد سینه غوغا نکند
خیلی نفست فاصله پیدا نکند
پهلوی تو را همین که دیدم گفتم
این زخم خدا کند دهن وا نکند
**
امروز یکی دو رنج مبهم داریم
از چیست که ناخواسته ماتم داریم
در بقچه روبرویمان دقت کن
من فکر کنم که یک کفن کم داریم
**
بیتاب حسین آمده تابش بدهی
انگار بنا نیست جوابش بدهی
اصلاً تو خودت بگو دلت می آید
او تشنه شود نباشی آبش بدهی
***علی زمانیان***
بی بی! سلام، شب شده و کردهام هوات
گفتم یکی دو خط بنویسم که از صفات
کمکم زلالتر شوم و مثل آینه
روحم جلا بگیرد و از برکت دعات
مثل پرندهها بپرم سمت آسمان
مثل فرشتهها بزنم بال در هوات...
بانوی خوب من! چه خبر؟ از خودت بگو
از زخمهای کهنهتر از چادر سیات
که خاکی است و بوسه شلاق میخورد
از آتشی که شعله زد از گوشه ردات...
مولا کجاست؟ زخم دلش را چه میکند
آن شیر زخم خورده صحرای عادیات؟
از من سلام و عرض ارادات و بندگی
حتما ببر به خدمت چشمان مرتضات...
ما را ملال نیست به جز دوری شما
خوبند بچههام... به قربان بچههات...
جانم فدای زخم تو ای کاش پشت در،
زیر فشار خرد کننده، خودم به جات-
بودم که تازیانه و سیلی به من خورد،
تا از کبود فاجعه میدادمت نجات
این نامه محتوی کمی خاک تربت است
مال زمین زخمی غم، مال کربلات
گفتم برایتان بفرستم که تا مگر
مرهم شود برای همان زخم شانههات...
قربان این غمت که گره خورده بر دلم
قربان این جنون که مرا میدهد حیات
میترسم اینکه گم بکنم شهر ندبه را
میترسم اینکه گم بکنم کوچه سَمات
میترسم اینکه باز در انجام واجبات
یا اینکه در تداوم ترک محرّمات
از من قصور سر بزند وای وای وای
شرمنده تو گردم و آن چشم پر حیات...
بیبی! مباد آن که فراموشتان شود
جان حسین جان حسن حاجت گدات...
خیلی ببخش، طول کشید و اذان صبح-
آمد وَ این موذن و حیِّ عَلَی الصّلات...
بلوار نخل، کوچه هفتم، پلاک شعر
باشد نشان خانه من توی کائنات
چشم انتظارمت که جوابی به من دهی
با دست خط سبز، که جان را کنم فدات
دارد تمام میشود این نامه... والسلام
امضاء... خط فاصله... ایوب...خاک پات...
***ایوب پرندآور***
بی تو نابودم و ای وای... زبان می گیرد
باغ ایمان دلم رنگ خزان می گیرد
با تو سرسبزتر از فصل بهارم مادر
عشق در زندگی من جریان می گیرد
برکت گندم ما بسته به دستاس شماست
سفره ی مردم ری،کی غم نان می گیرد؟
مادری کن! پسرت خورده زمین،زود بیا
دستم از گرمی دست تو توان می گیرد
تیرابلیس مرا از تو نگیرد خوب است!
بال ایمان مرا فقر، نشان می گیرد
اشک هایم به هوای نخی از چادرتان
سربازار ولای تو دکان می گیرد
در شلوغی قیامت تو فقط فکر منی
دستم از دامنتان برگ امان می گیرد
در رکوعت همه ی عرش به هم می ریزد
سجده را طول نده ! پهلویتان می گیرد
چه قنوتی سرسجاده ات ای حضرت صبر
درد انگشت تعجب به دهان می گیرد
ای قلم صحبتی از رفتن وتابوت نکن
دل مظلوم ترین مرد جهان می گیرد
***وحید قاسمی***
گمان کنم دگر این دردها دوا نشوند
و کودکان تو با شادی آشنا نشوند
اگر قرار به رفتن شده دعایی کن
که نیمه های شب از بین خواب پا نشوند
شنیده ام که به مژگان تو گره خورده
تلاش میکنی و پلکهات وا نشوند
زمان آه کشیدن کمی مواظب باش
که شیشه های ترک خورده جابجا نشوند
صدای آینه ی خُرد ، سینه ات دارد
ولی دعای من این است بیصدا نشوند
به جای من به مغیره همه سلام کنند
همان که دید که شهری حریف ما نشوند
شکست دست تو را و غرور حیدر را
چنان شکست که این زخمها دوا نشوند
دعا نما که پس از دود و آتش و سیلی
پس از شکستن تو سهم کربلا نشوند
اگرچه کوچه ی ما را گرفت نامحرم
حرامیان همه در قتلگاه جا نشوند
خدا کند که نبینی چه میکند قاتل
و گیسوان حسینت ز نی رها نشوند
خدا کند که پس از غارت حرم ،خیره....
....به دختران تو یک مشت بی حیا نشوند
دعا نما که دعای غریب میگیرد
دعای قلب شکسته عجیب میگیرد
***حسن لطفی***
فدای گریه ی خونین چشم بیمارت
چه سخت می گذرد لحظه های تبدارت
تمام شهر دعا می کنند جان بدهی
تمام شهر ندارند چشم دیدارت
کسی به خانه ی ما سر نمی زند دیگر
مگر به نیت سوزاندن دل زارت
پدر رسیده و در می زند ولی تنها
چگونه می روی این راه را پیِ یارت
دو دست روی زمین می کشی به جای نگاه
تو می رویّ و به سر می زند پرستارت
دوباره پهلوی تو درد می کند مادر؟
که سرخ تر شده امشب لباس گل دارت
برای نیم نفس هم نمی شوی آرام
که می دهد ترک کنج سینه آزارت
***حسن لطفی***
شایسته است اگر تو سر حرف وا کنی
مثل قدیم، شوهر خود را صدا کنی
اینگونه که نمی شود ای باوفا عروس
در خانه ام برای وفاتت دعا کنی
دیشب دوباره زینبت از من سوال کرد
بابا چه می شود که طبیبی صدا کنی؟
من از ضریح زلف تو حاجت گرفته ام
باید دوباره آرزویم را روا کنی
من آرزو نموده ام ای دختر رسول
تو آرزوی خوب شدن از خدا کنی
طرز قیام تو چو رکوع است در نماز
وقت رکوع از چه قدت را دو تا کنی؟
سائل سراغ نان تنور تو را گرفت
وقتش رسیده فکر به حال گدا کنی
از گودی دو چشم تو روزم سیاه شد
زین کاسه ها تو خون به دل مرتضی کنی
آیا شود که از سفر خود حذر کنی؟
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنی؟
***محمد سهرابی***
داغت که با سکوت سبکتر نمیشود
حرفی بزن جواب که با سر نمیشود
تعریف کن از اول تنهایی ات بگو
از هیچکس برای تو مادر نمیشود!
از سال های بودن با من گرفته تا
داغی شبیه داغ پیمبر نمیشود
از آفتاب آن طرف شهر، از اُحد
از اشک زیر سایه که دیگر نمیشود!
از مردم، از عیادتشان، راستی بگو
کی گفته بود«فاطمه بهتر نمیشود»؟
با آیه، آیه، آیه ی عمرت نوشته ای
بیخود مقام فاطمه کوثر نمیشود
میخواهم از غمت نخورم بر زمین ولی
هر بار میرسم جلوی در، نمیشود
در بسترت به چشم من انگار زینبی
آدم سه ماهه اینهمه لاغر نمیشود
من هیچ محض خاطر این بچه ها بمان
باشد!؟ دوباره فاطمه با سر:_نمیشود!
***حسین رستمی***
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
یکی نبود که جانی به داستان بدهد
و مثل آینه او را به او نشان بدهد
یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد
یکی که نور خودش را از او عبور دهد
یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود
و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود
نوشت آینه و خواست برملا باشد
نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد
نوشت آینه و محو او شد آیینه
نخواست آینه اش از خودش جدا باشد
شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد
که انعکاس خداوندی خدا باشد
شکفت آینه و شد دوازده چشمه
و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد
و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند
به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد
نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید
که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد
خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود
که خواست، آینه ناموس کبریا باشد
نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت
و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت
در این حجاب، جلال و جمال "او" پیداست
"هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست"
نشاند پیش خودش یاس آفرینش را
و داد دسته ی دستاس آفرینش را
به دست او که دو عالم، غبار معجر او
و داد دست خدا را به دست دیگر او
به قصه گفت ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از این گنبد کبودش را...
...
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود
چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش
کمی بلندتر از گریه های کودکشان
درخت های جهان در حیاط کوچکشان
کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشت
برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت
و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت
چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد
صدای پا که می آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود
صدای پا که می آید... علی ست شاید... نه...
همیشه پشت در اما...کسی که باید... نه...
نسیمی از خم کوچه، بهار می آورد
علی برای حبیبش انار می آورد
خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند
قرار بود نرنجی ز خار هم... اما...
به چادرت ننشیند غبار هم... اما...
قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنی
نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی
فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟
رمق نمانده برایت...شفا نمی خواهی؟
...
صدای گریه ی مردی غریب می آید
تو می روی همه جا بوی سیب می آید
تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه
به عزت و شرف لاإله إلاالله
...
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را
سیاه پوش کند گنبد کبودش را
***حسن بیاتانی***
تو گفته ای که بیا نیمه شب قرار، اینجا
کنار پهلوی زخمی، سر مزار، اینجا
من آمدم سر قبرت نشد دلم آرام
که خواب رفته ای ای قلب بیقرار، اینجا
خدا کند ز مزارت بنفشه ای بدمد
که رنگ و روی تو دارد گل بهار، اینجا
از آن دو چشم کبودت مرا تماشا کن
عصای دست علی هست ذوالفقار، اینجا
چگونه پای نلرزد کنار این تربت
ز من گرفته تو را دست روزگار، اینجا
چگونه پای گذارم به خانه ی بی تو
چرا به سینه نکوبم سر مزار، اینجا
نشسته اخترت امشب به انتظار، آنجا
نشسته ام سر قبرت به انتظار، اینجا
رسیده صبح بیا تا به خانه برگردیم
به کودکان دل من مزن شرار، اینجا
***سید محمد جوادی***
زهرا که رفت از خانه اِبْکِ لِلیَتامَی
با اشک دانه دانه اِبْکِ لِلیَتامَی
تابوت من را نیمهی شب مخفیانه
بردی به روی شانه اِبْکِ لِلیَتامَی
شمع تو دیگر رو به خاموشیست امشب
پس با گل و پروانه اِبْکِ لِلیَتامَی
با گیسوی آشفته و بیتاب زینب
همراه مو و شانه اِبْکِ لِلیَتامَی
وقتی حسن از خواب کوچه می هراسد
بی تاب، بی صبرانه اِبْکِ لِلیَتامَی
هر شب لب خشک حسینم را ببین و
با آه مظلومانه اِبْکِ لِلیَتامَی
تا زنده ام با اشک خود من را مسوزان
زهرا که رفت از خانه اِبْکِ لِلیَتامَی
***یوسف رحیمی***