جان علی! جانم فدایت کَلِّمینِی
کُشتی مرا با گریه هایت کَلِّمینِی
حرفی بزن، آهی بکش، بیچاره ام کرد
این اشک های بی صدایت کَلِّمینِی
بسته ست جان من به پلک نیمه جانت
می میرد آخر مرتضایت کَلِّمینِی
از غصه هایت با علی هم درد دل کن
ای در صبوری بی نهایت کَلِّمینِی
روضه بخوان امشب بخوان از داغ محسن
با من بگو از آن حکایت کَلِّمینِی
از ماجرای کوچه که چیزی نگفتی
تا دق نکرده مجتبایت کَلِّمینِی
پلکی بزن تا قلبهامان جان بگیرد
جان شهید کربلایت کَلِّمینِی
نیمه نگاهی کن به حال زینبین و
بردار دست از این دعایت کَلِّمینِی
ذکر شب و روزت شده «عَجِّل وَفاتِی»
آوای جانسوزت شده «عَجِّل وَفاتِی»
***یوسف رحیمی***
مادر سلام ! می چکد اشک روانتان
یعنی دوباره تیره شده آسمانتان
ماه عزایتان که همان فاطمیّه است
غم را نشانده کنج دل شیعیانتان
در فاطمیّه سفره تان پهن می شود
تا که شویم ریزه خور نان خوانتان
ما گریه می کنیم برای غم شما
ما گریه می کنیم به قدّ کمانتان
این اشک ها که رحمت موصوله ی خداست
مرهم بُوَد به آتش زخم نهانتان
هجده بهار بیشتر از عمرتان نرفت
مادر!چه زود آمده فصل خزانتان
با هر نفس کشیدنتان آه می کشید
این سرفه ها گرفته توان را ز جانتان
مادر ! هنوز هم که هنوز است روز و شب
آتش زبانه می کشد از آشیانتان
در پیچ کوچه بود که رنگ حسن پرید
دستی رسید و ..ما بقی داستانتان ...
.. یک جمله بیشتر ننویسم فقط .. غلاف:
چندین تَ رَ ک نشانده روی استخوانتان
*** محمد فردوسی***
علی بود صدف عشق و گوهرش زهراست
علی است اهل کسائی که محورش زهراست
علی است صاحب بیت شرافت و عظمت
علی ابوالحسنین است و همسرش زهراست
کسی که سینه سپر می کند برای علی
یقین،که دادرس روز محشرش زهراست
قسم به صاحب محشر که تشنه لب نشویم
علی است ساقی حوضی که کوثرش زهراست
شناسنامه ی ما روشن است هم چون صبح
علی بود پدر شیعه،مادرش زهراست
غمی نداشت نبی تا که مرتضی را داشت
غمی ندارد علی تا که یاورش زهراست
علی است حیدر کرّار خیبر و احزاب
میان کوچه ببیند که حیدرش زهراست
کشید فاطمه آه و مدینه گشت سیاه
بگفت:أشهد أنّ علی ولیّ الله
***علی اصغر انصاریان***
هرچند پهلویت شکسته ، ناتوانی
دستم به دامانت، دعا کن تا بمانی
بد جور آزردند قلبت را عزیزم
شرمنده ام خیری ندیدی از جوانی
با چشم هایت درد دل کن با نگاهم
چون نا نداری تا بفرمایی زبانی
این روزها اصلاً به جای بغض بانو
انگار مانده در گلویم استخوانی
زینب چه معصومانه می پرسد که: مادر
کی باز من را روی زانو می نشانی؟
با کودکانت التماسی از تو داریم
روی زمین با ما بمان ای آسمانی
***علی اصغر ذاکری***
با خون پاک تو کفن تو وضو گرفت
از چشمه ی طهور تن تو وضو گرفت
من کشف کرده ام که تو از آب بهتری
دیدم که آب با بدن تو وضو گرفت
روزانه پنج مرتبه سرخ و سفید و زرد
از روح آبی تو ، تن تو وضو گرفت
چیزی نبود پاکتر از تو به جز خودت
یعنی که با منِ تو ، منِ تو وضو گرفت
خوش باش علی که بازوی تو خون نیامده ست
عشق تو هستیِ تو زن تو وضو گرفت
***شیخ رضا جعفری***
گل بودی اما بوی خاکستر گرفتی
آه ای فرشته بین شعله پر گرفتی
با این سرانگشتی که تاول زد در آتش
امشب گره از موی این دختر گرفتی
با من غریبی می کنی در خانه وقتی
چشمت به من افتاده چادر سر گرفتی
ای کاش می مردم نمی دیدم چه زخمی
از ضربه های محکم این در گرفتی
پروانه ها را با تب و تابت مسوزان
با لاله هایی که بر این بستر گرفتی
با دستمال بسته ی دور سر خود
جان مرا ای جان من دیگر گرفتی
دلواپس گلبرگهایت مانده ام من
حالا که ای گل بوی خاکستر گرفتی
***علیرضا لک***
آسیابت یک طرف افتاده بستر یک طرف
چادر تو یک طرف افتاده معجر یک طرف
هر چه اینجا هست چشمان مرا خون کرده است
رنگ این دیوار خانه یک طرف، در یک طرف
گاه دلخون توایم و گاه دلخون پدر
وای بابا یک طرف ای وای مادر یک طرف
از کنار تو که می آید به خانه ناگهان
بر سر زانو می افتد مرد خیبر یک طرف
من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم
غُصه ی تو یک طرف داغ برادر یک طرف
مثل آنروزی که افتادی می افتد بر زمین
پیکر من یک طرف او یک طرف سر یک طرف
من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم
زیر گردن یک طرف رگهای حنجر یک طرف
وای از آن لحظه که باید بنگرم
سر ز روی نیزه افتاده، پیکر یک طرف
وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها
گوشواره یک طرف خلخال و معجر یک طرف
***علی اکبر لطیفیان***
شب خوشه چین چشم تو و آشنای تو
ای رایت سپیده دمان چشم های تو
پیچیده است عطر خوشی در فضای شهر
از لابه لای خلوت تو با خدای تو
تو طعم روشنِ سحری که انارها _
_سرخ اند و سینه چاک تمامی برای تو
یاس سپید قامت هم سنگ ِ مرتضی
خرد است آسمان و زمین پیش پای تو
بی شک دلیل برتری خاک بر فلک
جاری است از نماز شب و سجده های تو
شاعر نمی شود بسراید غم تو را
افتاده لرزه بر تنش از ماجرای تو
لب می گزد خدا که نبیند غم تو را
شاعر بمیرد از غم بی انتهای تو
وقتی که میخ بر جگر آسمان نشست
دل پاره کرد کل جهان در هوای تو
در سوگ تو زمین و زمان خاکسار شد
پیچید در فضای جهان های های تو
شاعر گریست درد دلش را درون چاه ......
هرچند نیست ضجه ای او در سزای تو
دارد دوباره مهر تو را بال می شود
ای غایت تمام دعاها –دعای تو
لطفی بکن که زنده شود با محبّتت
تا بازهم دوباره بمیرد برای تو
***سید مهدی نژاد هاشمی***
با چشم های نیمه بازت گاه گاهی
چشمان خیس و خسته ام را کن نگاهی
وقتی تنور خانه روشن شد برایت
گفتم خدا را شکر کم کم رو براهی
دستاس را چرخاندی اما رنگ خون شد
دستاس فهمید از نگاهت بی گناهی
از بس به پای گریه هایت آب رفتی
چیزی نمانده از وجودت مثل کاهی
پهلو به پهلو می شوی و می چکد خون
از زخم های پیکرت خواهی نخواهی
از درد شانه ، شانه می افتد ز دستت
خون می نشیند کنج لبهایت ز آهی
در خواب بودی چادرت را باز کردم
شاید ببینم چهره ات را در پگاهی
دیدم که پائین تر ز چشمان تو پیداست
زخم عمیق پنج انگشت سیاهی
این چند شب از سرنوشتم روضه خواندی
از سر گذشتم از جدایی بی پناهی
گفتی غروبی شعله می پیچد به بالم
گفتی که می سوزم میان خیمه گاهی
در حلقه ی نامحرمان و نیزه داران
هرجا که می گردم ندارم تکیه گاهی
***حسن لطفی***
گر نگاهی به ما کند زهرا
دردها را دوا کند زهرا
بر دل وجان ما صفا بخشد
گوشه چشمی به ما کند زهرا
کم مخواه از عطای بسیارش
کآنچه خواهی عطا کند زهرا
نه عجب به شأن او گویند
خاک را کیمیا کند زهرا
این مقـام کنیز او باشد
تا دگر خود چه هـا کند زهرا
روز محشر که از شفاعت خویش
حشر دیگر به پا کند زهرا
همچو مرغی که دانه برچیند
دوستان را جدا کند زهرا
***سید رضا موید***