چشم سپیده در هوایت تار مانده
جای نگاهت گوشه ی دیوار مانده
یکبار، آهسته از این کوچه گذشتی
جای قدمهایت ولی صد بار مانده
ای بی هوا غلطیده در کوچه، به دستت
رد هواداری یک بی یار مانده
توحید شد شرک خداوندان تزویر
توحید تو در مسلخ انکار مانده
افتان و خیزان رفتی اما تا همیشه
حرف تو بین کوچه و بازار مانده
بی بی! تمام عقده های من دوا شد
اما میان سینه ام ... مسمار مانده
***حامد اهور***
به هر چه غیر خدا پشت پا زد و جان داد
به خانه رنگ کبود عزا زد و جان داد
برای حاجت همسایه ها دعا می خواند
دوباره سر به همه خانه ها زد و جان داد
حریم گیسوی ما را به پنجه ها نسپرد
که شانه بر سر گیسوی ما زد و جان داد
ز درد سینه و پهلو به خویش می پیچید
میان بستر خود دست و پا زد و جان داد
نشد که آب خنک دست او دهد اسماء
حسین را دم آخر صدا زد و جان داد
کشید روی سرش چادری و بعد از آن
گریز گریه به یک بوریا زد و جان داد
***محسن حنیفی***
ناگفته ها دارد دل غم پرورت با من
حرفی بزن از گوش? چشم ترت با من
بانوی محجوبم بیا و در میان بگذار
شرح بلایی را که آمد بر سرت با من
از اتفاقاتی که پیش آمد در آن کوچه
آن ماجراهایی که گفته دخترت با من
ای کاش امکان داشت راز رو گرفتن را
یکبار می گفتی به غیر از معجرت با من
از تازیانه با اشاره شکوه ها دارد
لرزیدن انگشت های لاغرت با من
یک روز کارِ خانه، نان پختن، کمی لبخند
اما چه کاری کرد روز دیگرت با من
امروز از اول فقط گفتی"حلالم کن"
ای وای اگر این است حرف آخرت با من
قبل از تو من جان می دهم، احیاء من با تو
بعدش عزیزم کار غسل پیکرت با من
***مصطفی متولی***
بسترت را جمع کن از خانه، بیماری بس است
زیر چشمت گود افتاده، پس زاری بس است
از همان روزی که تو تب کرده ای؛ تب کرده ام
خوب شد خوبم کنی دو ماهِ بیماری بس است
تو به فکر گریه ای من هم به فکر گریه ام
این تبسّم کردنِ از روی ناچاری بس است
لاله لاله، لاله لاله، لاله لاله... تا به کی؟
جای خالی در لباست نیست گلکاری بس است
من مرتب می کنم این خانه ات را تو فقط
لحظه ای هم دست از دیوار برداری بس است
ای شکسته بال، پس کی استراحت میکنی
هر زمان که پا شدم دیدم تو بیداری، بس است
این طرفداریِ از من کار دستت داده است
بعد از این کاری نکن، دیگر طرفداری بس است
باشد امشب میروم پیش خدا رو می زنم
بسترت را جمع کن از خانه، بیماری بس است
وقت کردی یک کفن هم بعدِ پیراهن بباف
زندگی کردن برای من بس است، آری بس است
***علی اکبر لطیفیان***
مرا ببین و برای سفر شتاب مکن
بیا و بر سر من خانه را خراب مکن
تمام حرف دلت را غروب با من گفت
و شرح سرخیه خود را چه خوب با من گفت
حضور ساده ی احساس عشق بودی تو
مدار چرخش دستاس عشق بودی تو
پس از تو ثانیه هایم به چنگ دستاس است
و دانه های دلم زیر سنگ دستاس است
غمت چو دانه که فردا جوانه خواهد زد
هزار مرتبه ام تازیانه خواهد زد
هنوز هم به شفایت امید دارم من
میان شام عزا شام عید دارم من
قبول کن که ز تنهاییم خبر داری
دلم به همره تو رفت، همسفر داری
مگر ز داغ پیمبر چقدر میگُذَرد
که باغ سبز تو را این شب خزان ببرد
مگر قرار نشد غمگسار من باشی
میان معرکه ها ذوالفقار من باشی
مگر نه قبل ورودم قیام میکردی
و گاه پیشتر از من سلام میکردی
ز جای خیز جواب سلام میخواهم
نگاه نیمه تمامت ، تمام میخواهم
نگاه بی رمق و دست بی رمق داری
شباهتی چه صمیمانه با شفق داری
اگرچه قصه فتح علی شنیدنی است
شکست تازه ی امروز نیز دیدنی است
چه شد که زندگیت را ز سر نمیگیری؟
و مرغکان مرا زیر پر نمیگیری؟
فضای سینه ی من گرم درد و آه شده است
بسان بازوی تو روز من سیاه شده است
اگر نه فکر دل یار خسته را بکنی
ز جای خیز که همسایه را دعا بکنی
مرو که موج نیازم به راه می افتد
پس از تو یوسف اشکم به چاه می افتد
پس از تو خواب نماز و تیره می بینم
شعف به قنفذ و شور مغیره می بینم
مرو که چینی این دل شکسته تر نشود
غریب خسته ی این شهر خسته تر نشود
هنوز ناله جانکاه تو به پشت در است
تنت از آتش آن روز شعله ور است
سخن اگر چه نگفتم ولی دلم پر بود
نگاه من که همیشه به خاک چادر بود
میان خطبه ات آری شکوه را دیدم
در استقامت تو صبر کوه را دیدم
اگرچه کشتی عمرت به سمت ساحل رفت
خیال و خاطره ی تو نخواهد از دل رفت
کنون به پیکر یاست شقایق افتاده است
نگاه کن که حسینت به هق هق افتاده است
چگونه غم ننشیند به چهره ی حسنت
که خون تازه گل انداخت روی پیرهنت
خدا کند که غمت سینه محترق نکند
و دخترت که بیاید ز غصه دق نکند
***جواد محمد زمانی***
شبیه شمع چکیدن به تو نمی آید
و مرگ را طلبیدن به تو نمی آید
خودت بگو که مگر چند سال داری تو
جوانِ شهر، خمیدن به تو نمی آید
هزار بار نگفتم نیا به دنبالم
میان کوچه دویدن به تو نمی آید
فقط بلند مشو چونکه زود می افتی
بدون بال پریدن به تو نمی آید
تلاش کن که دو چشمی مرا نگاه کنی
چنین ندیدن و دیدن به تو نمی آید
چه خوب بود فقط گوشواره می افتاد
چه کرده اند شنیدن به تو نمی آید
تکان نخور قفس سینه ات تکان نخورد
نفس بلند کشیدن به تو نمی آید
بمان که دخترمان را خودت عروس کنی
به آرزو نرسیدن به تو نمی آید
چه با دو دست رئوفانه ات، چه با یک دست
بباف پیرهنت را، حسین منتظر است
***علی اکبر لطیفیان***
مادرم راحت شدی، زیر این خاکا بخواب
دیگه درد نمی کشی، دور از این دردا بخواب
مادرم غصه نخور، کارای خونه با من
حسن و حسین با من، عشق بچه ها! بخواب
مادرم مردم شهر، همه آروم خوابیدن
دوباره صب پا میشن، ولی تو اینجا بخواب
خیلی حرف دارم ولی بمونه برای بعد
فقط اینو بت بگم: بیچاره بابا... بخواب
مادرم منو ببخش بگو چادرت کجاست؟
نصف شب می پوشمش تو نماز شبا... بخواب
مادرم عصری بابا داشت "در" و درست می کرد
داشت خونا رو پاک میکرد با همون عبا... بخواب
مادرم داریم میریم داره آفتاب میزنه
دل ماها پیشته ماه من تنها بخواب
مادرم یه مدتی تو بهشت آسوده باش
اگه قول میدی بیای...عصر کربلا بخواب
***کاظم زهدی***
آسمان بر پای سلمان تو اختر ریخته
آبرو هم آب رو بر خاک قنبر ریخته
حضرت عیسی مسیح از آسمان چارمین
روح، جای گل به دامان ابوذر ریخته
کعبه ی جان استی و در خانه ی خشت و گلت
جای فرش از عرش جبریل امین پر ریخته
با تماشای جمالت گوهر روحی فداک
از تبسم های شیرین پیمبر ریخته
نام تو انسیة الحورا و دور خانه ات
صد فلک حوریه مانند کبوتر ریخته
سایه ات از قامتت افتاده در باغ بهشت
دورآن بر سجده یک جنت صنوبر ریخته
از تبسم هات، روح تازه دادی بر پدر
با کلامت اشک شوق از چشم حیدر ریخته
فضه ات از بس شریف و طیب است و طاهر است
جای گل در دامنش روح مطهرریخته
هر کجا نام گدای آستانت آمده
شهر یاران سراسر تاج از سر ریخته
در مسیر دشمنانت تا جهنم نار قهر
از نگاه دوستانت فیض کوثر ریخته
بسکه اوصاف تو را تکرار کرده روز و شب
از لب ختم رسل قند مکرر ریخته
در زمین حشر میبینم نباشد جای پا
بسکه از دستت برات عفو داور ریخته
فاتح خیبر به بازوی تو دارد احتیاج
گویی از انگشت هایت فتح خیبر ریخته
گرچه تنهایی میان دشمنان در حفظ دوست
روی خاک پات صد افلاک لشکر ریخته
در حیات خانه ی خشت و گلت بال ملک
در تنورت نور از مهر منور ریخته
بسکه احسان میکنی از شرم احساست عرق
از جبین بر صورت خصم ستمگر ر یخته
خواست نام فضه گردد در کنیزانت علم
ورنه در بیت تو صد حورا و حاجر ریخته
با تکلم های شیرین تو در دوران حمل
در لبخند از تبسم های مادر ریخته
تو عزادار پدر بودی چرا در خانه ات
بار هیزم جای گل خصم ستمگر ریخته
آه تو بر خواسته از آتش خصم خدا
اشک تو خونیست کز شمشیر حیدر ریخته
بعد محسن طرح قتل کل اولاد تورا
قاتل بیداد گر تا صبح محشر ریخته
دسته بیداد سقیفه خون ابناء تو را
تا قیامت از دم شمشیر وخنجر ریخته
ظلم پشت ظلم،فتنه روی فتنه ،دم به دم
طرح دیگر ،طرح دیگر،طرح دیگر ریخته
خون اصغر در وجود محسن شش ماهه بود
خون محسن از گلوی خشک اصغر ریخته
از همان ساعت که مادر گوش تو آزرده شد
خون به دشت کربلا از گوش دختر ریخته
گرچه عمری چشم میثم بوده گریان در غمت
اشک او روز ازل در عالم زر ریخته
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
نوروز مانند شب تار است یاران
چشم بهار از گریه خون بار است یاران
جایی که اشک مصطفی از دیده جاری ست
گل هم به چشم دوستان خار است یاران
تبریک در ماه غم زهرا حرام است
مهدی از این تبریک بیزار است یاران
بی معرفت باشم اگر تبریک گویم
وقتی که پیغمبر عزادار است یاران
تبریک چون گویم که دخت مصطفی را
خون جگر جاری به رخسار است یاران
راه گلستان را به روی دل ببندید
زهرا میان درب و دیوار است یاران
زهراست بر ما مادر و باید بدانیم
مادر به ما، در حشر غم خوار است یاران
بلبل شده در بوستان هم ناله با گل
گل، زارتر از گل به گلزار است یاران
ما چون خریدار غم زهرا نباشیم؟
زهرا غم ما را خریدار است یاران
روزی که از فرزند، مادر می گریزد
زهرا برای شیعیان یار است یاران
دریایی از خون جاری از چشم تر ماست
نوروز ایام عزای مادر ماست
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
عجب شهر غریب و ساکتی است اینجا ، صدایی نیست دراین کوچه های تنگ و وحشت زا،
گمانم شهر یثرب بعد پیغمبر خموش و سرد و بی روح
است،ولی درکوچه ای با نام زیبای بنی هاشم ،که غربت همچو باران بارد از هرگوشه ی آنجا ،
خبر از اتفاقی می دهد انگار ، کمی بایدتحمّل کرد و دید اینجا چه خواهدشد، ولی ای شعر جای صبر اینجا نیست ،
نمی دانم چرا دل شوره دارم بهرآن خانه،همان خانه که باشد میزبان حضرت زهرا، همان زهرا که باشد حضرت صدیقه ی کبری ،
همان زهرا که پیغمبربه وصفش گفت: عالم خاک پایت مادر بابا ، همان زهرا که مدحش کرده مریم، آسیه، حوّا،
همان زهرا که حتّی نور او باشد دم عیسی ، همان زهرا که بر او کرد تکیه مادر موسی ،
و امّا بگذریم و بازگردیم و ببینیم عاقبت درآن حوالیّ و پیش چشم های حضرت مولی الموالیّ و نگاه کودکان خسته و تنها چه خواهد شد ؟
صدای درب می آید، چرا زهرا سراغ درب می آید؟ کجایی فضه تا گیری جلوی مادر ما را ، ولی ای وای مادر رفت پشت در،
ازآن سو یک صداآمد، علی را گو بیاید ورنه آتش می خورد این در ، ولی زهرا نمی خواهد ببیند دلبرش را دست بسته بین این کوچه ،
بگفتا پشت در من فاطمه بنت نبیّم ، به هرمُلک و مَلَک ، جنّ و بشر جان و ولیّم ،
نه تنها پشت در یا بین کوچه بلکه در هرجای عالم من سراپا یار بی همتای مولایم علیّم ،جواب فاطمه شعله کشیده خشم دشمن را ،
چه خواهدشد خدا آنجا؟ چه می بینم درون خانه ی مولا ، خدایا شعله زد دشمن درِ بیت رسول الله،خدایا فاطمه پشت درافتاده،
صدای فضّه آمد آه،خانم برزمین خورده، حسن آمد حسین آمد ، همه بر سر چرا مادر چنین گشتی؟
همان هنگام دست فاتح خیبر گرفتند و میان کوچه بردند و صدای خسته ی زهرا بلند وگفت: مگرمن مرده باشم تا که دست حیدرم بسته شود اینجا ،
وَ با حالی غمین و خسته و بی جان ، وَ باقدرت وَ با هیبت، کشید از دست دشمن دست حیدر را ، وَ چندین مردجنگی برزمین افتاد،
اشاره کرد آن نامرد، بزن قُنفُذ به بازویش،چنان زدضربه را آن بی حیا بر بازوی زهرا،که عشق حضرت حیدر فتاد از پا ،
صدای کودکی با ناله آمد،گفت: ای نامرد بی غیرت مزن او مادرم زهراست،همه همسایه ها گرم تماشا،
چرا کس نیست تا یاری کنددست خدا را؟به والله این همان زهراست... زهرای رسول حق که عالم خاک پایش بود،
کنون برخاک افتاده،ازاین جریان تلخ اکنون گذشته مدتی ای وای،چه می بینم دراین خانه، به روی بسترافتاده گل حیدر.
حسن،زینب،حسین ازغصّه هریک می زند بر سر ، خدایاپیرکرده مادرم راآتش آن در،
چرا زهرا پس ازآن واقعه ازاهل خانه روی می گیرد؟ مگرچیزی شده مادر؟وَ مادرگفت: دلبندان من ، یاران بی همتا ،
بگیرد هرکه دستش را بسوی آسمان بالا، تمام کودکان خوشحال از اینکه مادر ما هست پا برجا ،
همه گفتندحالا این دعا دارد که یاالله ، شفا ده بر تن زهرا ، تمام دست ها بالا و دلها بیقرار و کودکان آرام ،
وَ مادرگفت با ناله ، رسان یارب برای فاطمه مرگش که دیگرخسته ام از عالم دنیا، تمام دست ها بر سر،
حسینش می زند سینه، وَ زینب می زندلطمه،چرا مادرچنین گفتی مگرمارا نمی خواهی؟
وَ زهراگفت باحیدر: تو را سوگند ای یاردلم ، مولا، به وقت غسل و تدفینم شبانه درکفن بگذار و خاکم کن ،
پس از دفن عزیزت برسرقبرم نشین، قرآن تلاوت کن،....
وَ مادر رفت و زینب تازه تنها شد.
وَچندین سال ازآن جریان گذشت و روز دیگر شد به نام روزعاشورا، نبی درصورت اکبر،
علی در سیرت عباس و زینب کار زهرایی کند اینجا، ....حسین تنهاست واویلا ،
دگرعباس و عون و اکبروقاسم دراینجا نیست ، تمام لاله ها پرپرشده از کینه ی اعداء،
حسین است وسپاهی بی حیا دربین این صحرا،وَهنگام وداع حضرت ارباب و زینب شد،
وَ گفتا ای برادرجان بیاصبری نما تا من وصیت های مادر را کنم اجرا ، بیا این کهنه پیراهن به تن کن دلبر زهرا ،
حسین آماده ی رفتن شد و خیمه به استقبال او گریان ، به میدان رفت و دائم ذکرتکبیرش ،
وَ با یادخدا آوای تهلیلش به گوش اهل خیمه می رسید و اهل خیمه یک صدا گفتند:حق،الله اکبر،حق ،
ولی ناگه صدای شیهه ی اسبی به گوش خیمه ها آمد ، به نزدیک خیام آمد،ولی با یال خونی و تن خونی و رخ خونی،
پدر درگودی گودال افتاده، وَ زینب روی تلّ زینبیّه،آه می بیند. یکی برسینه ی شاه است و خنجر روی حنجر وای،
چه می بینم خدایا این حسینم نیست؟
جلورفت وگذشت از نیزه ها و دید آری،حیف، سری ببریده درگودال افتاده،
وَ با ناله صدا زد مادرم ای کاش می بودی و می دیدی چه آمد برسر زینب،
همان جا خم شد و بوسید جایی را که حیدر نه ، پیمبر نه ، وَ حتی فاطمه آنجا نبوسیده ... کجا بوسید ؟
....آری بوسه زد رگ های خونین برادر را ، صدا زد وا محمد وا علی واویلتا مادر ،
شدم تنها در این صحرا ، همان جا بود زینب دل ز دنیا کَند و با مادر ، وَ با حیدر همه باهم صدا کردند :
وای از غربتت ای شاه بی سر ، ای حسین جانم
***حمید رحمی***