خادمت پشت در قصر خبر می خواهد
از شب مبهم این فتنه سحر می خواهد
کاش آن خوشه مسموم زبانش می گفت:
لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟
تو عبا روی سرت می کشی و پا به زمین
رفتنت تا به در خانه هنر می خواهد
ای جگر گوشه که در حجره غم تنهایی
زهر از جان تو انگار جگر می خواهد
دل تو سوخته از درد به خود می پیچی
لب خشکیده تو دیده تر می خواهد
خوب شد اینکه جوادت به کنارت آمد
پدر از نفس افتاده پسر می خواهد
لحظه رفتن خود در نظرت می آمد
روضه مرد غریبی که نفر می خواهد
یاد آن حرف تو با ابن شبیب افتادم
یاد آن دشنه که از جد تو سر می خواهد
***محمد امین سبکبار***
در اوج غربت و غم زهر کینه یارش بود
میان حجره دلش تنگ گلعذارش بود
در آرزوى جوادش دمى قرار نداشت
به آخرین نفسش چشم انتظارش بود
شکوفههاى لبش روى دامنش مىریخت
هزار غنچه به لبهاى لاله بارش بود
شبیه مار گزیده به خویش مىپیچید
نشان از آمدن موسم بهارش بود
میان حجرهى غربت غریب مىمیرد
و کاش حداقل خواهرش کنارش بود
گهى حسین و گهى مادر و گهى پسرم
ز نالههاى جگرسوز قلب زارش بود
به خشکى دولب خویش روضه خوان شده بود
براى مرد غریبى که داغدارش بود
به یاد مرد غریبى که بین یک گودال
هجوم نیزه و شمشیر غمگسارش بود
به یاد خواهر مظلومه ای که هر منزل
سر برادرش از نیزه سایه سارش بود
به یاد طفل یتیمى که در خرابه شبى
سر پدر جلوى چشمهاى تارش بود
به یاد دخترکى که هزار لاله زخم
میان موى پریشان پر غبارش بود
***محمد علی بیابانی***
با زمین خوردنت امروز زمین خورد زمین
آسمان خورد زمین عرش برین خورد زمین
وسط کوچه همینکه بدنت لرزه گرفت
ناگهان بال و پر روح الامین خورد زمین
این چه زهری است که داری به خودت می پیچی
گاه پشت کمرت گاه جبین خورد زمین
از سر تو چه بگوییم؟ روی خاک افتاد
از تن تو چه بگوییم؟ همین ... خورد زمین
دگرت نیست توان تا که ز جا برخیزی
ای که با تو همه ی دین مبین خورد زمین
داشت می مرد اباصلت که چندین دفعه
دید مولاش چه بی یار و معین خورد زمین
زهر اول اثرش بر جگر مسموم است
پهلویت سوخت که زانوت چنین خورد زمین
پسرت تا ز مدینه به کنار تو رسید
طاقتش کم شد و گریان و حزین خورد زمین
به زمین خوردن و خاکی شدنت موروثی است
جد تشنه لبت از عرشه ی زین خورد زمین
***جواد حیدری***
ای همه دلها، حرمت یا رضا
خلق خدا و کرمت یا رضا
جنّ و بشر، حور و ملک میبرند
سجده به خاک حرمت یا رضا
بر سر این مملکت از بام طوس
سایه فکنده، عَلَمَت، یا رضا
نیست عجب گر که طواف آورد
کعبه به دور حرمت یا رضا
زاد? موسایی و عیسا کند
زندگی از فیض دمت، یا رضا
بسکه بوَد، لطف و عطایت زیاد
ظرف وجود است کَمَت، یا رضا
گر تو قبولم نکنی، میدهم
به جان زهرا قسمت یا رضا
ضــامن آهــو بــه فـدایت شوم
جود و کرم کن، که گدایت شوم
تو هشت بحر نور را، گوهری
تو مطلع الفجر چهار اختری
تو شمع جمعی، به شبستان طوس
تو بر تن عالم خلقت، سری
نام علی بُوَد برازندهات
بلکه تو یک محمّد دیگری
ضامن آهویی و پیش خدا
ضامن خلقی به صف محشری
هم پدر چهار ابنالرضا
هم پسر موسی ابن جعفری
ابوالجواد استی و بابالمراد
ابوالحسن بضع? پیغمبری
ای به فدایت پدر و مادرم
که خوبْتر از پدر و مادری
دست کرم بر سر ما میکشی
پادشهـی نـاز گـدا مـیکشی
سائل درگاه تو، سلطان ماست
خاک درت، دارو و درمان ماست
روی تو! آفتاب عرش خدا
سای? تو بر سر ایران ماست
جان همه عالمی و از کرم
جای تو در قلب خراسان ماست
زهی کرم، که ضامن کلّ خلق
ضامن آهوی بیابان ماست
عنایتت آمده، کل نعَم
ولایتت، تمام ایمان ماست
بهشت، نه که با ولای شما
جحیم هم روض? رضوان ماست
مهر تو ای با همگان، مهربان
در تن ما خوبْتر از جان ماست
سلسلة الذهب، تجلّای توست
کمـال توحید، تولاّی توست
مرغ دلم، خدا خدا میکند
رضا رضا، رضا رضا میکند
قبل? من کعبه، ولی قلب من
روی به ایوان طلا میکند
حضرت معصومه علیهاسلام
به زائران تو دعا میکند
نگاه تو، چشم تو، دست تو، نه
نام تو هم دردْ، دوا میکند
جز تو که رأفتت خدایی بوَد
حاجت ما را که روا میکند
دلت نیاید که جوابش کنی
زائر تو، هر چه خطا میکند
اگر چه آلوده و شرمندهام
باز رضا نگه به ما میکند
تـو از کرم دست بگیری مرا
صـدا نکـرده میپذیری مرا
تو از گدا گرفتهای، احترام
تو میکنی زائر خود را سلام
بر در این خانه، امید آورند
یأس به درگاه تو باشد حرام
عادت تو، کرامت و عفو و جود
عادت من عجز و گدایی مدام
با چه گنه، ای پسر فاطمه
زهر ستم ریخت عدویت به کام
با که بگویم که به یک نیمْروز
آب شد اعضای وجودت تمام
از چه غریبانه زدی، دست و پا
ای به همه عالم خلقت، امام
داغ تو زائل نشود از جگر
تا که بگیرد پسرت انتقام
تو مهدی فاطمه را صدا کن
تو از بـرای فـرجش دعا کن
سوخت در آن حجره ز پا تا سرت
خون جگر ریخت ز چشم ترت
بر دل زارت، جگر زهر سوخت
آب شد ای جان جهان، پیکرت
مرد و زن و پیر و جوان، سوختند
در پی تشییع تن اطهرت
بر سر و بر سین? خود، میزدند
زنان نوغان همه چون خواهرت
پشت سر جنازه، انبوه خلق
پیش روی جنازهات، مادرت
جسم شریف تو، اگر آب شد
دگر نشد بریده از تن، سرت
غریب بودی دم رفتن ولی
بود یگانه پسرت در برت
سنگ نزد کسی به پیشانیت
خون سرت نریخت بر منظرت
کـاش چکـد خـون دلـم، از دو عین
صبح و مسا، در غم جدّت حسین
تو هشتمین حجّت کبریایی
غریبی و با همه، آشنایی
مسیح نه، طبیب صد مسیحی
کلیم نه، کلام کبریایی
کنار حجره، لحظ? شهادت
اشکْفشان به یاد کربلایی
کشت تو را به زهر کینه مأمون
نگفت تو عزیز مصطفایی
چگونه شد، زهر ستم دوایت؟
تو که به درد عالمی، دوایی
چشم و چراغ شیعهای در ایران
گر چه ز جدّ و پدرت جدایی
دست خدا، همیشه بر سر ماست
تا تو، امام مهربان مایی
گر چه بوَد بنده روسیاهی
میثم دلباخته را نگاهی
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
کار تو، همه مهر و وفا بود، رضا جان
پاداش تو، کی زهر جفا بود، رضا جان
آن لحظه که پرپر زدی و آه کشیدی
معصوم? مظلومه، کجا بود رضا جان
بر دیدنت آمد چو جوادت ز مدینه
سوز جگرش، یا ابتا بود رضا جان
تنها نه جگر، شمعصفت شد بدنت آب
کی قتل تو اینگونه روا بود، رضا جان
تو ناله زدی، در وسط حجره و زهرا
بالای سرت نوحهسرا بود رضا جان
یک چشم تو در راه، به دیدار جوادت
چشم دگرت کرب و بلا بود، رضا جان
جان دادی و راحت شدی از زخم زبانها
این زهر، برای تو شفا بود رضا جان
از آتش این زهر، تن و جان تو میسوخت
اما به لبت، ذکر خدا بود رضا جان
روزی که نبودیم در این عالم خاکی
در سین? ما، سوز شما بود رضا جان
از خویش مران «میثم» افتاده ز پا را
عمری درِ این خانه گدا بود رضا جان
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
بوی باران و بوی دلتنگی
می وزد از حوالی چشمت
چه شده که شقایق و لاله
می چکد از زلالی چشمت
آسمان هم به گریه افتاده
هم نفس با نگاه بارانیت
ناله ناله فرات می ریزد
زمزم اشک های پنهانیت
بغض های دلت ترک می خورد
در همان شام بیقرای که ...
لاله لاله دل پریشانت
خون شد از خون آن اناری که ...
در غروب نگاه محزونت
آرزویی به جز شهادت نیست
چه غریبانه اشک می ریزی
و به بالین تو جوادت نیست
خوب شد که ندید فرزندت
بین آن کوچه دست بر پهلو
روضه خوان شد نگاه خونبارت
کوچه، دیوار، لاله، در، پهلو
سر سپردی به خاک دلتنگی
گوشه حجره قتلگاهت بود
گریه گریه مصیبتی اعظم
جاری از گوشه نگاهت بود
چه به روز دل تو آوردند
که عطش شعله می کشید از جان
ذکر لب های تشنه ات هر دم
السلام علیک یا عطشان
آه با چشم غرق خون دیدی
کربلا کربلا مصیبت بود
هم نوا شد دل شکسته تو
با سری که پر از جراحت بود:
بر سر نیزه های نامحرم
لحظه لحظه چه بر سرت آمد
وای از دست های سنگینی
که به تکریم دخترت آمد
سنگ ها گرم بوسه از لب هات
در همان کوچه در عبوری که ...
چه شد ای سر بریده زینب
سر در آوردی از تنوری که ...
***یوسف رحیمی از وبلاگ کاروان دل***
یک نفر عاشقانه می آمد، نفس کوچه ها معطر بود
روی گلدسته ها اذان می ریخت ، زائری در افق شناور بود
چند متری جلوتر آمد و بعد، رو به روی سپیده زانو زد
در مقام ((رضا)) گرفت آرام ، ((شاهدِ)) ایستگاه آخر بود
چشمهایش به سمت در چرخید ، با نگاه غریب گفت آقا
اشک او دانه دانه می غلطید ، صاف و ساده شبیه مرمر بود
دست و پایش هنوز می لرزید ،حس او را کسی نمی فهمید
گنبد زردو صحن گوهرشاد.، محو دارالشفای خاور بود
گفت آقا غریبه ام اینجا ، جان فرزند و مادرت زهرا
زخم انگور داشت چشمانش ، رنگ و رویش شبیه ساغر بود
از غریبی ِ ضامن آهو، بغض هفت آسمان ترک برداشت
نم نمک قطره قطره می بارید ، چهره ی آسمان مکدر بود
چشمهای زمین به سوز آمد ، پشت افلاک ،از غمش خم شد
آنچه بر روزگار آمد از ، فهم و اداراک ها فراتر بود
سالگرد شهادت آقا، پا برهنه نجیب و دریا زاد
روبه دروازه های مشرق و نور، موجهایی پر از کبوتر بود
***سید مهدی نژاد هاشمی***
سنگ زیر پای تو لعل بدخشان می شود
خار ، با فیض نگاهت سرو بستان می شود
گر نسیمی از سر کویت وزد سوی جحیم
دود آن عود و شرارش برگ ریحان می شود
زخم بی داروی جان و درد بی درمان دل
هر دو باخاک سر کوی تو درمان می شود
غم ندارم گر مرا در آتش دوزخ برند
چون برم نام تو را آتش گلستان می شود
مردگان روح را احیاگر جان می کند
هر که جسمش دفن در خاک خراسان می شود
گو اجل جان مرا گیرد ز کافر سخت تر
چون نگاهم بر تو افتد مرگ ، آسان می شود
در مفام رافتت این بس که نام چون تویی
روز و شب ذکر من آلوده دامان می شود
در بیابانی که لطفت ضامن آهو شود
گر گذار گرگ افتد گرگ چوپان می شود
گردش چشم تو را نازم که با ایمای آن
نقش شیر پرده ناگه شیر غران می شود
ناز بر فردوس آرد فخر بر رضوان کند
هر که یک شب در خراسان تو مهمان می شود
هر که چشمش اوفتد بر گنبد زرین تو
گاه ، مجنون گاه ، خندان گاه ، گریان می شود
گر به قعر نار ، شیطان بر تو گردد ملتجی
وادی دوزخ به چشمش باغ رضوان می شود
غرفه هایت همچو روی حور گل انداخته
بس که روز و شب ضریحت بوسه باران می شود
هر که با اخلاص گوید در حریمت یک سلام
اجر آن بالاتر از یک ختم قرآن می شود
مور اگر یک دانه با لطف تو گیرد در دهن
بی نیاز از خرمن زلف سلیمان می شود
در کنار حوض صحن تو که رشک کوثر است
زنگی ار صورت بشوید ماه کنعان می شود
پور موشایی و در طور تو هر کس لب گشود
همکلام ذات حق ، چون پور عمران می شود
سائل کوی تو گر خواهد به دست قدرتش
خاک، مشک و سنگ، لعل و ریگ، مرجان می شود
در هوای جرعه ای از جام سقا خانه ات
خضر اگر در کوثر افتد باز عطشان می شود
خاک اگر شد خاک کویت مرهم زخم دل است
آب اگر شد آب جویت آب حیوان می شود
هر که شد زوار تو در طوس ای روی خدا
زائر ذات خدای حی سبحان می شود
آستان قدس تو دارالشفای عالم است
درد این جا بی دوا و نسخه درمان می شود
هر که از مهمان سرایت لقمه ای گیرد به دست
مهر در دستش کم از یک قرصه نان می شود
وانکه خوابش می برد در پشت دیوارت شبی
ماه در بزمش کم از شمع فروزان می شود
هر که را تابید بر سر آفتاب صحن تو
گر رود در سایه طوبی پشیمان می شود
بی تو صبح عید سال نو اگر آید مرا
صبح عید وسال نو شام غریبان می شود
با تو گر شام عزای دوستان باشد مرا
خوب تر از ظهر روز عید قربان می شود
در صف محشر پریشانی نبیند لحظه ای
هر که با یاد غمت این جا پریشان می شود
تا ابد زین میهمان داری که مامون از تو کرد
شرمگین از مادرت زهرا خراسان می شود
با تمام زشتی و آلودگی در سوگ تو
قطره های اشک (میثم) بحر غفران می شود
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
مگو که بی خردم هیچکس نمی خردم
کرامت تو به بالای دست می بردم
اگر جدا کنی از خود مرا کم از صفرم
و گر کنار تو باشم فزون تر از عددم
گدایی درت از خلق بی نیازم کرد
که در سوال کسی جز تو را صدا نزنم
هزار بار شدم غافل از تو دیدم باز
فزونی کرمت سوی این حرم کشدم
ز کثرت کرمت ای کریم اهل البیت
خجالتی که کشیدم هماره می کُشدم
زهی کرامت و لطفت که دعوتم کردی
بجای آنکه گذاری به سینه دست ردم
مرا میان سگان درت پناه بده
و گرنه گرگ گنه حمله کرده می دردم
بهای یک ثمن بخس هم ندارم لیک
به لطف خویش امام رئوف می خردم
مرا به گلبن عشقش پناه داد رضا
اگر چه نیست به جز مشت خار در سبدم
نهاده ام به روی خویش نام (میثم) را
بهانه ایست قبولم کند، اگر چه بدم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
مرید و زائرت از هر نژاد است
خودش روز است و با شب در تضاد است
مگر شمس جمال تو که این دل
به این خورشیدها بی اعتماد است
برای دیدنت خورشید را صبح
به دست آسمان آئینه داده است
به هر صورت که آیی می پذیرم
دل از آئینه های بی سواد است
و هر بیتم بنامت هست مفهوم
غزلهایم تمامی مستزاد است
بدون ضرب میرقصم به چرخش
خرابی مشرب هر گردباد است
طلب ناکرده چشمم اشک می ریخت
همه گفتند این آب مراد است
شدم پیغمبر تصویر و دیدم
برایم صحن آئینه معاد است
کسی فکر مسیح و نوح هم نیست
از این آئینه ها اینجا زیاد است
به ظاهر فرق دارد تاک و انگور
رضا در باطن عالم جوا د است
به هویی خلق شد دنیا و عقبی
بنای عالم و آدم به باد است
***شیخ رضا جعفری***