آخر «ماه صفر»، اول ماتم شده است
دیده ها پر گهر، و سینه پر از غم شده است
آه ای ماه، که داری به رخت گرد ملال!
خون دل خوردن خورشید، مسلّم شده است
آخر ای ماه سفر کرده که «سی روزه» شدی
رنگ رخسار تو، همرنگ «محرّم» شده است
عرشیان، منتظر واقعه ای جان سوزند
چشم قدسی نفسان، چشمه ی زمزم شده است
شب تودیع پیمبر، شهدا می گفتند:
آه از این صبح قیامت، که مجسم شده است
تا که بر چیده شد از روی زمین «سایه ی وحی»
آسمان، ابری و آشفته و درهم شده است
«مجتبی» گلشنی از لاله به لب، کرد وداع
داغ او، داغ دل عالم و آدم شده است
باغ، لبریز شد از زمزمه ی «یاس کبود»
لاله، دل تنگ تر از حجله ماتم شده است
میهمانی، که «خراسان» شد از او باغ بهشت
میزبان غم او «عیسی مریم» شده است
از همان روز، که زد سکّه به نامش در توس
شب، پی کشتن «خورشید» مصمم شده است
تا بسوزد «دل ذریه ی» زهرای بتول
زهر در ساغر انگور فراهم شده است
راستی تا بزند بوسه بر «ایوان طلا»
کمر چرخ به تعظیم شما خم شده است
پایتخت دل صاحب نظران است این جا
«مشهد» انگشت نمای همه عالم شده است
گر چه بسیار خطا دیده ای از ما، اما
سایه ی مهر تو، کی از سرما کم شده است؟
گر چه من ذرّه ی ناقابلم ای شمس شموس!
باز پیوند من و عشق تو محکم شده است
تا کسی بنده ی سلطان خراسان نشود
غمش از دل نرود، مشکلش آسان نشود
***محمد جواد غفورزاده (شفق)***
مرغ پر بسته ام و نیِّت قافی دارم
هر چه غیر از تو مرا هست اضافی دارم
کعبه از چشمِ تو پنهان چه طوافی دارم
پیش بازار رضای تو کلافی دارم
در حرم حوله ی احرام من از جنس دعاست
حجرالاسود من پنجره فولاد رضاست
شده ام مثل کویری که به دریا برسد
مثل مجنون که به بوی خوش لیلا برسد
کاش چون دستِ گدایی که به دارا برسد
به ضریحِ کرمت دستِ دل ما برسد
یوسفی هست دلم کاش زلیخا بشود
بین این در به دری بلکه دری وا بشود
اشک می گفت که من شورم و یک جنس بدل
پیش این قله ی شیرینی و دریای عسل
چشم می گفت که یک قطره بده حداقل
با چه رویی بروم بی تو در این کوچه محل
اشک شوری به دلش آمد و بی تاب افتاد
دهن چشم از این صحن و سرا آب افتاد
می شود گفت شفاخانه به سقاخانه
که به یک جرعه زند زلف عطش را شانه
بین این صحن و سرا هاجرِ دل مستانه
دور اسماعیلش گشته پیِ پیمانه
پیش دارالکرمت بر دل من افتاده
که خمار تو رسیده ست به دارالباده
***شهاب الدین خالقی***
با سینه ای که آتش از آن شعله می کشید
ناله برای کشته ی دیوار و در کشید
او بود و خاک حجره و یک ناله ضعیف
آری نفس نفس زدنش تا سحر کشید
یک روزه زهر بر دل زارش اثر نمود
گاهِ سحر به جانب جانانه پر کشید
در انتظار آمدن میوه ی دلش
پا را به سوی قبله چنان محتضر کشید
سینه زنان دریده گریبان پسر رسید
دستی به روی ماه کبود پدر کشید
شمس الشّموس روی زمین اوفتاده و
فریاد ای پدر ز دل خود قمر کشید
آه از دمی که زینب کبرایِ غم نصیب
آمد تن امام زمانش به بر کشید
با دست زخم خورده خود دختر علی
تیر شکسته از تن ارباب در کشید
گل مانده بود در وسط تیغ و نیزه ها
آمد ز پای ساقه یاسش تبر کشید
***حسن لطفی***
*از وبلاگ شعر شاعر*
تیزی شمشیر هم تسلیم ابرو می شود
شیر هم در پای چشمان تو آهو می شود
نیست فرقی بین رب و عبدِ عین رب شده
گاه ذکرم یا رضا و گاه یا هو می شود
مِهر تو در سنگ هم کار خودش را می کند
شیشه در همسایگیِ عطر خوشبو می شود
تو به ما پا می دهی و ما کلیمت می شویم
لال هم در این حرم مرغ سخنگو می شود
دست خالی بودن ما نیست کتمان کردنی
دست ما هر بار سائل می شود، رو می شود
چشم جاری از تمام چشمه ها بالاتر است
آب سقاخانه هم محتاج این جو می شود
این مژه هایم اگر پیش تو باشد بهتر است
لااقل یک گوشه از صحن تو جارو می شود
پنجره پولاد تو آخر شفایم می دهد
باز هم در صحن های تو هیاهو می شود
***علی اکبر لطیفیان***
* از وبلاگ حسینیه*
انگور می دهند که قربانی ات کنند
لازم نکرده دعوت مهمانی ات کنند
صدها رواق در جگرت زهر باز کرد
می خواستند آینه بندانی ات کنند
هر شب تو بر غریبی خود گریه می کنی
مردم اگر چه سجدهی سلطانی ات کنند
تو نو به نو برای خودت گریه می کنی
در صحن کهنه گرچه چراغانی ات کنند
وقتی خدا غریبی ما را نگاه کرد
فرمود تا حسین خراسانی ات کنند
زن های طوس مثل زنان بنی اسد
جمعند تا عزای پریشانی ات کنند
معصومه را به همرهی خود کشانده ای
تا قبله گاه زینب ایرانی ات کنند
***محمد سهرابی***
*مطالب مرتبط*
یا آنکه بخوانید به بالین پسرم را
یا بر سر زانو بگذارید سرم را
شب تا به سحرچشم به راهم که نسیمی
از من ببرد سوی مدینه خبرم را
کی باور من بود که از آن حرم پاک
یک روز جدا گردم و بندم نظرم را
مجبور به تودیع حرم بودم و ناچار
در سایه اندوه نشاندم پسرم را
هنگام خدا حافظی از شهر،عزیزان
شستند به خوناب جگر رهگذرم را
گفتم همه در بدرقه ام اشک ببارند
شاید که نبینند از آن پس اثرم را
دامانم از این منظره پر اشک شد اما
گفتم که نبیند پسرم چشم ترم را
باکس نتوان گفت ولیعهدی مأمون
خون کرده دلم را و شکسته کمرم را
من سر به ولیعهدی دونان نسپارم
بگذارم اگر بر سر این کار سرم را
تهمت زچه بندید به انگور، که خون کرد
هم صحبتی دشمن دیرین جگرم را
آفاق همه زیر پر رأفت من بود
افسوس بدین جرم شکستند پرم را
آن قوم که در سایه ام آرام گرفتند
دادند به تاراج خزان برگ وبرم را
بشتاب بدیدار من ای گل که به بویت
تسکین دهم آلام دل در به درم را
روزم سپری شد به غم،اما گذراندم
با یاد تو ای خوب،شبم را سحرم را
***محمد جواد غفورزاده(شفق)***
من با تو زندگی نکنم پیر می شوم
بی تو من از جوانی خود سیر می شوم
من در شعاع پرتو شمس الشموسیت
بی اختیار پیش تو تبخیر می شوم
آیینه کاری حرمت ذره پروری است
من در رواق چشم تو تکثیر می شوم
در صحن کهنه سوی تو کردم نماز را
اینجاست آنکه لایق تکبیر می شوم
من در شمار سلسله راویان شدم
چون با حدیث سلسله زنجیر می شوم
من گریه ام گرفته کمی هم به من بخند
دارم به پای خویش سرازیر می شوم
یک شب نشد که بیگنه آیم زیارتت
اما دوباره پیش تو تقدیر می شوم
وقتی که آه میکشم از پرده ی نیاز
بی پرده با تو صاحب تصویر می شوم
بیچاره من که نیست قلمدانم از طلا
هر چند با نگاه تو اکسیر می شوم
نقاره خانه ات ز کجا آب می خورد
کز بانگ آن چو سیل سرازیر می شوم؟
آن نامه ام که از سر تعجیل و اضطراب
بر بال کفتران تو تحریر می شوم
این رنگ طوسی از دل سرخم نمی رود
گرچه دورنگ،دور ز تزویر می شوم
برداشت سیل گریه بساط زیارتم
نم نم دوباره قابل تعمیر می شوم
حوض حیاط تو بدهد مرده را حیات
من نیز با تو عیسی تاثیر می شوم
وقت ورود در حرم تو هوایی ام
وقت خروج تازه زمین گیر می شوم
بادا شلوغ دور و برت کعبه ی عزیز
من حاجی توام که به تقصیر می شوم
یک روز اگر که زینت دیوار تو شوم
آیینه را گذاشته شمشیر می شوم
***محمد سهرابی***
نخل زردم جوانه می خواهم
کفترم آب و دانه می خواهم
بر فراز مناره های حرم
گوشه ای باز لانه می خواهم
روی پرهای من بزن مهری
بی نشانم نشانه می خواهم
کفتر خانگی این حرمم
دانه از اهل خانه می خواهم
در کنار رواق دارالزهد
منزلی جاودانه می خواهم
از شما روز اول هر ماه
مثل مردم سرانه می خواهم
خانه جز این حرم نمی خواهم
پر پرواز هم نمی خواهم
آستان بوس خود خطابم کن
بد حسابم ولی حسابم کن
برکه ی خشکم و گل آلودم
کوثر معرفت گلابم کن
قسمت می دهم به جان جواد
بعد اگر خواستی جوابم کن
کرمت گر اجازه داد آقا
پیش چشم همه خرابم کن
من شبیه دعای بی روحم
روح ادعیه مستجابم کن
ای خداوند عشق یا احساس
نظری کن به خاطر عباس
درد من را تو خوب می دانی
حق همسایه را تو خوب می دانی
حق همسایه جا نیاوردم
نیست این شیوه ی مسلمانی
ولی ای با وفا پناهم ده
هرچه باشد تو از بزرگانی
لحظه ای که جنازه ام آمد
وای من گر که رو بگردانی
یوسف ار ماه کنعان بود
تو مه آسمان ایرانی
وای آقا چقدر می آید
به تو لفظ شریف سلطانی
گفته ام هر کنار در هر سو
ضامنم هست ضامن آهو
***علی زمانیان***
دل همیشه غریبم هوایتان کرده است
هواى گریه پایین پایتان کرده است
وَ گیوههاى مرا رد پاى غمگینت
مسافر سحر کوچه هایتان کرده است
خداش خیر دهد آن کسى که بال مرا
کبوتر حرم باصفایتان کرده است
چگونه لطف ندارى به این دو چشمى که
کنار پنجره هایت صدایتان کرده است ؟
چگونه از تو نگیرم نجات فردا را؟
خدا براى همینها سوایتان کرده است
چرا امید ندارى مدینه برگردى؟
مگر نه آنکه خدا هم دعایتان کرده است ؟
میان شهر مدینه یگانه خواهرتان
چه نذرهاى بزرگى برایتان کرده است
تو آن نماز غریب همیشهها هستى
که کوچههاى خراسان قضایتان کرده است
سپیدهاى و به رنگ شفق در آمدهاى
کدام زهر ستم جابجایتان کرده است
***علی اکبر لطیفیان***
نام تو را بردم زمستانم بهارى شد
در خشکسالى دلم صد چشمه جارى شد
بعد از زمانى که گدایى تو را کردم
دار و ندار من عجب دار و ندارى شد
گفتند جاى توست، دل را شستشو کردم
پس مىشود از خادمان افتخارى شد
مىخواستند از هر طرف تو جلوهگر باشى
این گونه شد، دور حرم آئینه کارى شد
گاهى اسیرى لذّت آهو شدن دارد
بیچاره آن که از نگاه تو فرارى شد
گَرد ضریحت با من و گَرد دلم با تو
بى تو دوباره این دلم گرد و غبارى شد
من سائل بى چیزِ اطرافِ حرم هستم
من سالهاى سال، دنبال کرم هستم
انگور سرخى، سبز کرده دست و پایت را
تغییر داده حالت حال و هوایت را
اى خاکِ عالم بر سرم – حالا که مىآیى
از چه کشیدى بر سر و رویت عبایت را
تو سعى خود را مىکنى و باز مىافتى
این زهر خیلى ناتوان کرده است پایت را
وقت زمین خوردن صدا در کوچه مىپیچد
آرى شنیدند آسمانىها صدایت را
وقتى لبت خشکید و چشمت ناتوانتر شد
در حجرهى در بسته دیدى کربلایت را
در حجرهاى افتادهاى و تشنگى دارى
تو کربلاى دیگر در حال تکرارى
قسمت نشد خواهر کنار پیکرت باشد
بد شد، نشد امروز بالاى سرت باشد
بد جور دارى روى خاک از درد مىپیچى
اى واى اگر امروز روزِ آخرت باشد
حیف از سر تو نیست روى خاک افتاده؟!
باید سرت الآن به دست خواهرت باشد
حالا غریبى را ببین دنبال تابوتت
دختر ندارى لااقل دربدرت باشد
وقتى شروع روضههاى ما بیان توست
خوب است پایانش، بیان دیگرت باشد
یابن شبیب آیا شهید بى کفن دیدى؟
در لابلاى نیزه، پارهپاره تن دیدى؟
***علی اکبر لطیفیان***