ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

شب پنجم محرم - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :95
بازدید دیروز :52
کل بازدید ها :6138851

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

خواستم دل را بساط غم کنم
تا ز داغی عزایت کم کنم

بر کویرخشک لبهایت چو ابر
بارشی میخواستم نم نم کنم

دست از عمه کشیدم آمدم
تا که از آه تو قدری کم کنم
ادامه مطلب...

نویسنده حبیب در جمعه 92/8/17 | نظر

دستش از عمه کشید و بدنش می پیچید
زیر پایش عربی پیرهنش می پیچید

گِردبادی ز خیامی به نظر می آمد
گِردش انگار زمین و زمنش می پیچید

می دوید و سپهی دیده به او دوخته بود
و طنین رجزش تا وطنش می پیچید
ادامه مطلب...

نویسنده حبیب در جمعه 92/8/17 | نظر

کِل کشیدند که حس کرد عمو افتاده
نگران شد نکند چنگِ عدو افتاده

پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسید
دید از اسب به گودال به رو افتاده

سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان از پهلو
لشکری زخم به جان و تنِ او افتاده
ادامه مطلب...

نویسنده حبیب در جمعه 92/8/17 | نظر

گرچه قدم کوچک است و بار ندارد
بیشتر از یازده بهار ندارد

عشق تو با سن و سال کار ندارد
سر کشی عشق من مهار ندارد

هرکه شد از عشق مست عبد حسین است
هرکسی عبدلله است عبد حسین است

من که پسر خوانده ی سرای عمویم
ماحصل زحمت دعای عمویم

دست چه باشد کنم فدای عمویم
دار و ندارم همه برای عموم

در سر ما فرق ، بین دست و جگر نیست
مرد خدا نیست آنکه مرد خطر نیست


حضرت عزوجل که ترس ندارد
کوه وقار از کوتل که ترس ندارد

طفل حسن از جدل که ترس ندارد
بچه ی شیر جمل که ترس ندارد

وای اگر نیزه ای به دست بگیرم
زیر و زبر میکنم به عشق امیرم


از سر شوق است اگر که بی کفنم من
مرد بی دفاع عمو حسین منم من

طفل حسن زاده نه خودم حسنم من
عمه مهیای جنگ تن به تنم من

یک تنه پس میزنم به لشکر کوفه
عمه سپاهت منم برابر کوفه


حال که در خیمه های او پسری نیست
از علی اکبرش دگر خبری نیست

ماندن من در حرم چنان هنری نیست
دست ضعیفم که هست اگر سپری نیست

دست من از جنس دست مادر آقاست
ارث قدیمی ما ز کوچه ی زهراست


جان که نباشد حرم چه فایده دارد
بعد عمو پیکرم چه فایده دارد

از همه کوچکترم چه فایده دارد
حبس شدن در حرم چه فایده دارد

عمه یسار و یمین چقدر شلوغ است
دور عمو را ببین چقدر شلوغ است


زانوی من خم شد آن سوار که افتاد
از روی مرکب بی اختیار که افتاد

با طرف راست یک کنار که افتاد
بر روی شمشیر و سنگ و خار که افتاد

عمه ببین نیزه را به مشت گرفتند
موی عموی مرا ز پشت گرفتند


عمه بس است این همه تپیده شدن ها
ضربه ی شمشیر ها شنیده شدن ها

زیر لگدهای چکمه دیده شدن ها
این طرف و آنطرف کشیده شدن ها

دیر شد عمه بیا و مرا رها کن
عمه برو در میان خیمه دعا کن


آمد و آن تیرهای جدا شده را دید
روی تنش زخمهای وا شده را دید

دور سرش چند مرد پاش ده را دید
در بدنش نیزه های تا شده را دید

یابن خبیثه چرا به سینه نشستی
روی حسینیه ی مدینه نشستی
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در جمعه 90/8/27 | نظر

حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه
شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه
چقدر تیر چقدر سنگ، چقدر نیزه شکسته
روی خاک تو موجی از خون، یوسف زهرا نشسته
دل من ترسیدی انگار، که نمیری توی گودال
نمی بینی مگه آقات، چقدر زده پر و بال
اون کیه میره تو گودال، گمونم یه نوجونه
مثه بچه شیر می مونه، وقتی که رجز می خونه
میگه من هنوز نمردم، که عمومو دوره کردید
سی هزار گرگ دور یک شیر، به خدا خیلی نامردید
از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر کرد
جلوی طوفان شمشیر، لاله دستشو سپر کرد
توی خون داره می خنده، عمو جون دیدی که مردم
اگه تو خیمه می موندم، جون عمه دق می کردم
خدارو شکر نمی مونم، تو غروب قتل و غارت
مثه بابام نمی بینم، سوی ناموسم جسارت
خدا رو شکر نمی بینم، دست عمه رو می بندن
پای نیزه ی  ابالفضل، به اسیری مون می خندن
***محسن عرب خالقی***

 


نویسنده سائل در جمعه 89/9/19 | نظر

 ***نقل و درج اشعار، تنها با ذکر منبع مجازاست***

یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینه مجروح تو با پا نزنی
ذکر لا حول ولا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه سر سخت به لبها نزنی
عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی
نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره شود آیا نزنی
نیزه ات را که زدی باز نمی شد حالا
ساقه نیزه خونین شده را تا نزنی
من از این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی
دست و دل باز شو ای دست بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده درجا نزنی
***علیرضا لک***

غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
شعله بال و پرش میل سفر داشت
آن که در این یازده سال یتیمی
تا که عمو بود انگار پدر داشت
از چه بماند در این خیمه خالی
آْن که ز اوضاع گودال خبر داشت
گفت: به این نیزه خشک و شکسته
تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت
رفت مبادا بگویند غریب است
یاکه بگویند عمو کاش پسر داشت
آمد و پیشانی زخمی شه را
از بغل دامن فاطمه برداشت
در وسط بهت دلشوره زینب
شکر خدا دست، یعنی که سپر داشت
***علی اکبر لطیفیان***

عمو نگاه صمیمانه پدر داری
شکسته بالی و اما هنوز پر داری
دوباره مثل فدیم یتیم خواهم شد
اگر هوای غریبانه سفر داری
اسیر هلهله سایه های شمشیری
هزار فتنه نیزه به دور و بر داری
به غیر این همه تیری که سینه ات دارد
چه زخم های عمیقی در کمر داری
اگر چه از نفس افتاده هیبت تیغت
ولی ببین دم آخر دو تا سپر داری
عمو به جان رقیه باور کن
میان این همه دشمن تو هم پسر داری
همین که دست من و جان تو به مو بند است
همین که سوی نگاهم نگاه تر داری
برای بردن پیراهن تو آمده اند
مخواه پیکر من را ز سینه برداری
***محمد امین سبکبار***


نویسنده سائل در چهارشنبه 89/9/10 | نظر

لشگریان خیره سر، چند نفر به یک نفر؟
فاطمه گشته خونجگر، چند نفر به یک نفر؟
خواهر دل شکسته اش همره دختران او
زند به سینه و به سر ،چند نفر به یک نفر؟
بین زمین و آسمان جنت و عرش و کهکشان
پر شده است این خبر، چند نفر به یک نفر؟
حور و ملک به زمزمه وای غریب فاطمه
حضرت خضر نوحه گر، چند نفر به یک نفر؟
آه و فغان مادرش به قلب سنگی شما
مگر نمیکند اثر، چند نفر به یک نفر؟
عمو رمق ندارد و همه هجوم می برید
مرد نبوده اید اگر، چند نفر به یک نفر؟
***وحید قاسمی***

در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد
فکر آن بود که میشد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد
به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد
دم خیمه همه ی واقعه را
داشت از دور تماشا می کرد
چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد
ناگهان دید عمو تا افتاد
هرکسی نیزه مهیا می کرد
نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد
کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد
لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی زتنش وا می کرد
هر که نزدیکترش می امد
نیزه ای در گلویش جا می کرد
زود می آمد و میزد به حسین
هرکسی هر چه که پیدا می کرد
آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری می کرد
گفت ای کاش نمی دیدم من
زخمهایت همه سر وا می کرد
دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روی دامانت
***احسان محسنی فر***


نویسنده سائل در چهارشنبه 89/9/10 | نظر

شمع‌ها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته
نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابنده‌تر از مـاه بود
کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج
خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله
صـورتش مـانند بابا دلگشــا
دست‌های کوچکش مشکل‌گشا
رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه‌اش
آفتــاب آیینــه‌دار سایــه‌اش
مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته
از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه
پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده
بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!
ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو
کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ
دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر
تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلی‌اصغر بـس است
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد
بی‌عمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است
تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است
بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار
جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر
عمه جان در تاب و تب افتـاده‌ام
آخــر از قـاسم عقب افتــاده‌ام
ناله‌ای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت
دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه
تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند
در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!
آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم
کاش می‌بودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاری‌ات می‌شد سپر
قطره‌گر خون گشت، دریا شاد باد
ذره‌گـر شـد محو، مهرآباد بـاد
تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست
ای همـه جـان‌ها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست
هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود
تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست
بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم
بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله
تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت
گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد
بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّ‌‌اصـغرش
گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش
***استاد حاج غلامرضا سازگار- برگرفته از سایت مداحان قم***


نویسنده سائل در چهارشنبه 89/9/10 | نظر

 کودکی را نام عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار داغ لاله بود
لاله اش را از عطش تبخاله بود
همچو بخت اهل بیت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب
لحظه ای آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم نایاب بود
گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بیشتر
گشت چون بیدار از بهر عمو
خیمه ها را کرد یک سر جستجو
کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد
شد برون از خیمه ها آن ماه روی
کرد سوی قتلگاه شاه روی
گفت خواهر از منش مایوس کن
ساعتی در خیمه اش محبوس کن
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز
از غمت ای گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
گفت عمه والهم بهر خدای
من نخواهم شد ز عمّ خود جدای
دور دار ای عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت
جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش
در کشش زینب به سوی خرگه اش
عاقبت شد جذبه های عشق چیر
شد سوی برج شرف ماه منیر
دید شه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت سویت نَک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
بانگ زد بر او که ای جان عزیز
تیغ می بارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد ای مه وشم
من بدین حالت که خود دارم خوشم
دید ناگه کافری در دست تیغ
آورد بر تارک شه بی دریغ
نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت
گفت دستم گیر ای سالار کون
ای به بی دستان به هر دو کون عون
شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
هم چو باز از شصت شه پرواز کرد
*** جیحون طلوعی گرگانی***


نویسنده سائل در چهارشنبه 89/9/10 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<