ای یار ز دیده گشته غایب برگرد
ای هجر تو اعظم مصائب برگرد
امشب ز خدا فقط تو را می خواهم
ای آرزوی شب رغائب برگرد
***سید سعید شاهچراغی***
تا کسی را به سر کوی تو راهش ندهند
گریه و سوز دل و ناله و آهش ندهند
روشنی نیست به چشم و دلِ بی چشم و دلی
از شب زلف تو تا روز سیاهش ندهند
کوه طاعت اگر آرد به قیامت زاهد
بی تولّای تو حتی پر کاهش ندهند
به غباری که ز کویت به رُخم مانده قسم
هرکه خاک تو نشد عزّت و جاهش ندهند
دیده صد بار اگر کور شود بهتر از آن
که به دیدار تو یک فیض نگاهش ندهند
کافر و مومن و غیر و خودی و دشمن و دوست
هیچکس نیست که در کوی تو راهش ندهند
تو نوازش کنی آن را که نگاهش نکنند
تو دهی راه کسی را که پناهش ندهند
تلخی عشق حلاوت ندهد "میثم" را
تا که سوز سحر و اشک پگاهش ندهند
*** حاج غلامرضا سازگار ***
بالی در آسمان نگاهت به ما بده
یا نه! به این گیاه کمی هم هوا بده
اصلا در آفتاب گنه پس بگیر و بعد
در سایه های دور و بر خویش جا بده
سنگ فراق و سینه ی من،طاقتم کم است
بغضم شکسته است نگو شیشه را بده
باز است شوق پنجره هر وقت رد شدی
امشب به سنگ فرش دلم ردپا بده
دست خودم که نیست، شب جمعه آمده
اصلا مرا بگیر و به من کربلا بده
***روح الله عیوضی***
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
بایداین بار به غوغای قیامت برسم
من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه ،مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه ست...دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم
***محمد مهدی سیار***
دعای مردم شب زنده دار می گیرد
همیشه از سر اخلاص، کار می گیرد
ره گلوی مرا اشک شوق باز نکرد
مگر چقدر دل انتظار می گیرد؟
بیا که دست تو را ذوالفقار می بوسد
بیا که دست تو را کردگار می گیرد
چقدر عاشق شب زنده دار داری تو
چقدر بغض که در شام تار می گیرد
به چهار فصل گدایان همیشه باران هست
عنان دیده ی ما را بهار می گیرد
سر قرار تو آخر ز جان گذر بکنیم
طواف کیست که ما را قرار می گیرد؟
به موی و روی تو آویخته است در همه عمر
کسی که دامن لیل و نهار می گیرد
تمام هفته به امید جمعه سرحالم
غروب جمعه دلم هفت بار می گیرد
دم مسیح ز تیغ دو دم دمد بیرون
دمی که دست تو از ذوالفقار می گیرد
***محمد سهرابی***
کهنه صرّافان دنیا از تصرّف می خورند
از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند
می نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
دوستان خوب من تنها تأسّف می خورند!
این که طبع شاعران خشکیده باشد عیب کیست؟
ناقدان از سفره ی چرب تعارف می خورند
عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند
یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفت دین اند و دنیا، از تکلّف می خورند
آخر این قصّه را من جور دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند!
***علیرضا قزوه***
یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها
سر بازار شلوغ است، تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها
همه در دست، ترنجی و از این می رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها
خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها
عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟
"این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست؟"
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟
یوسف گمشده!دنباله ی این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها
...
بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها
***مهدی جهاندار***
بیمار می شوم که پرستاری ام کنی
خود را زمین زدم که هواداری ام کنی
گوشم پر از نصیحت و حرف است ای رفیق
من آمدم که رفع گرفتاری ام کنی
گفتی تو سنگ دل شده ای خب شدم ولی
نزد تو آمدم که قلمکاری ام کنی
اصلا مرا به چوب ادب بستنت چه بود؟
اصلا که گفته بود فلک کاری ام کنی؟
نانی ز من بگیری و نانی دگر دهی
بر تو نیامده که دل آزاری ام کنی
رو دست خوردم از همه حتی ز دست خویش
کی خواستم که کاسب بازاری ام کنی
فریادم از قلیلی آب و طعام نیست
من جار می زنم که شبی جاری ام کنی
با من دوباره قصه شاه و گدا مخوان
حیف است صرف غصه ی تکراری ام کنی
من اختیار خویش به دست تو داده ام
حیف است وقف آتش اجباری ام کنی
فردا بیا و نامه ی ما را به آب ده
زآن پیش تر که مجرم طوماری ام کنی
اوقات خویش ز ناله ام اعلام می شوند
وقتش رسیده ساعت دیواری ام کنی
دعوای ما به قوت خود باقی است و باز
من بر همان سرم که سحر یاری ام کنی
***محمد سهرابی***
امین درد آگاهم!تو را من چشم در راهم
دلیل عصمت راهم!تو را من چشم در راهم
شب است و بى چراغم من ، اسیر کوره راهم من
بتاب اى خضر بر راهم ، تو را من چشم در راهم
شبم را نور باران کن، نگاهم را چراغان کن
که بى مهر تو گمراهم ، تو را من چشم در راهم
تو خورشید جهانتابى ، تو نور خالص و نابى
تو را اى خوب ،مى خواهم ، تو را من چشم در راهم
تو هستى رامش جانم،تو غایب، من پریشانم
اسیر حسرت و آهم، تو را من چشم در راهم
مگر از ما تو دلگیرى، نقاب از رخ نمى گیرى ؟
ظهورت هست دلخواهم، تو را من چشم در راهم
پراز بوى گناهم من، شهید اشک و آهم من
اگر مغضوب درگاهم، تو را من چشم در راهم
برادر قصد من دارد، به راهم گرگ مى بارد
چو یوسف مانده در چاهم، تو را من چشم در راهم
دلم از بوى شب فرسود، بتاب اى قبله ی موعود !
تو هستى مهر و هم ماهم، تو را من چشم در راهم
نشستم تا بیایى تو،کجایى تو؟کجایى تو ؟
امین درد آگاهم!تو را من چشم در راهم
***رضا اسماعیلی***
نه صبر به دل مانده، نه در سینه قرارم
بگذار چو آتش ز جگر شعله برآرم
گر زحمتت افتد که نهی پای به چشمم
بگذار که من چشم به پایت بگذارم
یک لحظه بزن بر رخ من خنده که یک عمر
با یاد لبت خنده کنان اشک ببارم
خجلت کشم از دیده و از گریه ی عمرم
گر پیشتر از آمدنت جان بسپارم
بگذاشته ام بر روی خاک حرمت رو
شاید گنه از چهره بشویی به غبارم
حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانم
اما چه کنم جز تو کسی یار ندارم
شامم شده تاریک تر از صبح قیامت
روزم شده بی روی تو همچون شب تارم
ای منتظر منتظران یوسف زهرا
پاییز شده بی گل روِی تو بهارم
دادند مرا دیده که روی تو ببیبنم
بی دیدن رخسار تو با دیده چه کارم؟
مهرت نتوان کرد برون از دل "میثم"
گر خصم دو صد بار کشد بر سر دارم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***