دنیای با حضور تو دنیای دیگری است
روز طلوع سبز تو فردای دیگری است
بوی بهشت می وزد از کوچه باغ ها
خاک زمین بهاری گل های دیگری است
گل های مریم از گل نرگس معطرند
عیسی اسیر نام مسیحای دیگری است
دیگر زمان از این همه تکرار خسته است
تاریخ بی قرار قضایای دیگری است
فردای بی تو باز شبی از سیاهی است
فردای با تو روز به معنای دیگری است
با هر غروب جمعه دلم زار می زند
چشم انتظار جمعه ی زیبای دیگری است
با یادت ای مسافر شبْگریه ی بقیع
در جمکرانم و دل من جای دیگری است
***سید محمد جواد شرافت***
اگر عبورِ تو یک شب نصیبِ ما گردد
نصیبِ چشمِ ترم خاکِ کربلا گردد
حسین گفتنِ تو می کند حسینیه ام
حسین گو که حرم در دلم بنا گردد
حسین گو که مرا اوّلِ دهه بِکُشی
بگو که حقِ عزایت کمی ادا گردد
تو می رسی که سلامی کنی به گریه کُنش
اگر برای شما روضه ای به پا گردد
کمی ز شانه ی خود این غُبار را بتکان
که تربتِ حرمش خرجِ این عزا گردد
قرار بود مرا عاقبت به خیر کنند
نوشت مادرتان سهمِ ما گدا گردد
غرض ز مجلستان درکی از بصیرت هاست
مباد آن که به یک ناله اکتفا گردد
ز ما گذشت عزیزم ولی خدا نکند
فراق هم به فراقِ تو مبتلا گردد
جراحتی به جگر داری و از آن ترسم
به یادِ عمّه تان زخمِ بسته وا گردد
***حسن لطفی***
فکر کردم که قلم یار نشد دیدم شد
لحظه ی فهم تو آغاز نفهمیدم شد
ساقی شعر شدی جام شراب آوردی
مثل هر بار مرا هم به حساب آوردی
در خیابان جنون می روم عابر باشم
یازده صفحه ورق خورد که شاعر باشم
بنویسم به تو از خون جگر بیت به بیت
و تو را گریه کنم وقت سحر بیت به بیت
لطف کن پرده از این پلک نگاهم بردار
این همه فاصله را از سر راهم بردار
راه رفتن به تو را من که ندانم، به خودت
از خودم دور کن امّا برسانم به خودت
بام کعبه است مهیّای تو و دلبریت
ای به قربان اذان های علی اکبریت
کاش این ندبه ما نیز به جایی برسد
باز هم از طرفت کرب و بلایی برسد
کربلایی بروم من به جوانی با تو
دور شش گوشه ولی جامعه خوانی، با تو
راستش دیگر از این فاصله ها دلسردم
از نوشتن به امید صله ها دلسردم
مدّتی هست که ظرف گله ام سر رفته
خودم از دست خودم حوصله ام سر رفته
نه امید است به من تا که امیدت باشم
نه مفیدم که مگر «شیخ مفیدت» باشم
دلم آن دل که خودت دست دلم دادی نیست
نفسم آن نفس پنجره فولادی نیست
نیّتم پاک نشد فال دلم خوب شود
باز با روضه مگر حال دلم خوب شود
روضه گفتم چه بلایی به سرم درآمد!
اشک ها ریخت صدای جگرم درآمد
تیر از پنجره ی عاطفه آخر رد شد
حرمله گفت که دیدید سه تا پر رد شد!
از روی اسب زمین خورد... بماند امّا
بعدها از وسط قافله با سر رد شد
همه این ها به خدا باعثش آن آتش بود
که اجازه به خودش داد وَ از در رد شد!
***علی زمانیان***
مرا از این همه اندوه تیره راحت کن
کجاست سمت سپیده مرا هدایت کن
نگاه کن چه شب و روز مهملی دارم
سکوت پشت دلم را شکست صحبت کن
هزار جمعه بی روح بی تو جان کندم
بس است بی تو نشستن، پدید طلعت کن
تو از سلاله نوری، تو نبض بارانی
نگاه ملتمس خاک را اجابت کن
مرا به ذوق بکوچان به سمت حضور
مرا به جشن بزرگ ظهور دعوت کن
به نعش خونی آلاله ها قسم ستاره بپاش
قناریان نفس مرده را حمایت کن
***حاج علی انسانی***
گرفته مه همه ی جاده را ـ مشخص نیست
که صاف می شود آیا هوا ؟ـ مشخص نیست
چطور باید از این راه مه گرفته گذشت
از این مسیر که یک ردّ پا مشخص نیست
و من چقدر در این مه به گریه محتاجم
نمی شود که ببارم... چرا؟ مشخص نیست
چه حسّ خوبِ غریبی ؛ به جستجوی خودت
شبانه راه بیفتی ... کجا؟ مشخص نیست
و تا همیشه از این شهر مرده کوچ کنی
و دورِ دور شوی ... دور... تا ... مشخص نیست
درست می روی آیا ؟ و یا ... نمی دانی
صحیح می رسی آیا ؟ و یا ... مشخص نیست
... کسی شبیه نسیم از کنار من رد شد
غریبه بود ؟ وَ یا آشنا ؟ مشخص نیست
صدای روشن او از ورای مه پیداست:
نگاه کن به افق! راه نامشخص نیست
...
تو پشت ابری و این قدر تابشت زیباست
هنوز آن طرف ابر ها مشخص نیست
***حسن بیاتانی***
دیگر به خلوت های من یک نم نمی باری
در دفتر دلتنگی ام شعری نمی کاری
لحن سکوتت در دلم هر روز یک جور است
قهری؟...نه؟...دلگیری؟...نه؟...آقا! دوستم داری؟
من – بی تعارف- هستی ام را از شما دارم
آقا خلاصه مطلبی ؛ فرمایشی ؛ کاری...
من خوانده ام دربارتان یک خیمه ی سادَه ست
جایی در آن دارند شاعرهای درباری؟
...
اما من و این رتبه و این منزلت ... هرگز
اما تو و این بخشش و این مرحمت... آری
توفیق دادی یک غزل هم صحبتت باشم
از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری
***حسن بیاتانی***
من فکر می کنم مزه ی نان عوض شده ست
آواز کوچه ، لحن خیابان عوض شده ست
تنها نه لهجه ی دل من فرق کرده است
حتی صدای گریه ی باران عوض شده ست
عارف ترین کسی ست که پشتش به قبله است
این روزها که معنی عرفان عوض شده ست
خانها و خواجگان همه جا صف کشیده اند
مصداق خان و معنی خاقان عوض شده ست
سبز و سپید و سرخ چرا قهر کرده اند؟
آیا سه رنگ پرچم ایران عوض شده ست ؟
قرآن شکیل تر شده ، انسان حقیرتر
شاید کمی معانی قرآن عوض شده ست
"شیر خدا و رستم دستانم آرزوست"
شیرخدا و رستم دستان عوض شده ست
این روزها چقدر قم از دست رفته است
این روزها چقدر خراسان عوض شده ست
ما بندگان نفس به سلطانی آمدیم
سلطان من کجایی؟ سلطان عوض شده ست
انسان روزگار مرا ای خدا ببین
انسانیت عوض شده، انسان عوض شده ست
ایمان بیاوریم که ایمان نمرده است
ایمان بیاوریم که ایمان عوض شده ست
***علیرضا قزوه***
پُر است شهر من و تو ز شب نشینی ها
و هست جرم من و تو عقب نشینی ها
کنار پلک خیابان غریزه می جوشد
و کوچه شرم گناه کبیره می نوشد
چه شد که این همه شهر از غرور خالی شد
نصیب غیرت ما فصل خشک سالی شد
چه شد که این همه مردم ز خویش وا رفتند
دعا رها شده، دنبال ادعا رفتند
نشسته ایم که شاید خدا کند فرجی
و یا دوباره امام رضا کند فرجی
حضور«من» شده پررنگ تر ز «ما» امروز
به مرتضی قسم این نیست کار ما امروز
به مرتضی قسم احساس ها طلایی نیست
و هیچ عاطفه ای خالص و خدایی نیست
پر است شهر ز انبوه نابسامانی
و نیست چاره بر این درد، این پریشانی
اسیر فتنه ی کلاش ها شدن تا کی؟
حصار رخوت عیاش ها شدن تا کی
مغازه ها همه گنجینه ی نحوست هاست
خریدها همه آلوده ی عفونت هاست
پُریم گرچه ز احساس های تازه شدن
شکسته حرمت مقیاس های تازه شدن
کجا؟ چگونه بگوییم دردهامان را
تب غریزه ز کف بُرده مردهامان را
و خواهران من و تو که پر ز شور و شرند
برای لقمه ی احساس و عشق در به درند
چقدر دختر خود را ز شب بترسانیم
و قلب کوچک او را چنین بلرزانیم
چقدر قصه بگوییم «شهر نا امن است»
و یا بهانه بجوییم «شهر نا امن است»
برای من و تو آیا قفس شدن کافی است؟
به پاسبانی او از نفس شدن کافی است؟
کدام پنجره را باز دیده ای بر شهر
کزان برون نتراود نحوستی در شهر
پُر است کوچه و مسجد تهی ز جمعیت است
مگو به من که هدف کیفیت نه کمیت است
هراس من نه ز پُرها و نه ز خالی هاست
هراس من فقط آهنگ خشکسالی هاست
گرفته اند خدا را ز بچه های شما
دل همیشه رها را ز بچه های شما
کشانده اند به دل ها مسیر شهوت را
که برده اند ز یاد آیه های رحمت را
نشسته ایم و دزدان خدای پستوی اند
من و تو این طرف آنها ولی در آن سوی اند
کنون که مغز جوان های ما محاصره است
بدان زمان شبیخون، دم مخاطره است
به این بهانه که با کار خویش درگیریم
درست نیست دل از کار شهر برگیریم
من و تو پیش تر آتش مزاج تر بودیم
سروش قافله ای پُر رواج تر بودیم
کلاه از من و قاضی نمودنش با تو
خروش از من و گوش شنودنش با تو
گناه من و تو بود این گناه شهر نبود
به جز گرفتن این موج عیب شهر چه بود
شب از هبوط خطا پلک شهر سنگین است
و از ترانه ی ابلیس کوچه غمگین است
به مرتضی قسم این جز تب تباهی نیست
در انتهای خط ما به جز سیاهی نیست
به مرتضی قسم امروز را حسابی هست
برای غفلت این روزها عذابی هست
چرا به کارِ گره خورده سر فرو نکنیم
و با اهالی فتنه بگو مگو نکنیم
مخواه دست ز آیین خویش برداریم
سکوت کرده و دل را به درد بسپاریم
مخواه بر من و بر خود عقب نشینی را
مخواه رونق بازار شب نشینی را
صبور بودن امروز رستگاری نیست
به مرتضی قسم این جز گناهکاری نیست
***پروانه نجاتی***
چندی است شب هایی که مهتاب است بی خوابم
چندان که این امواج بی تابند، بی تابم
ای آب ها دلگیرم از ماهی و مروارید
آخر چرا «ماه» ی نمی افتد به قلابم؟
یاران به «بسم الله» گفتن رد شدند از رود
من ختم قرآن کردم و مغلوبِ گردابم
هر چند ماهِ آسمان بر من نمی تابد
من هرگز از این آستان رو بر نمی تابم
در حسرت مویی، چنین تسبیح در دستم
با یاد ابرویی، چنین پابند محرابم
تنها نه چشمانم، که جانم تشنه است این بار
حاشا که گرداند سرابی دور سیرابم
***محمد مهدی سیار***
پیدا تری ز خورشید، ای ماه بی نشانم
تا از تو می سرایم، گُل می شود دهانم
معنای آدمیت، فهم شکفتن توست
اردیبهشت محزون! حوّای مهربانم!
فوّاره ی خروشی، ای آه سرمه ای رنگ!
با روزه ی سکوتت، آتش مزن به جانم
با ابرها بگویید، دستِ مرا بگیرند
از دودمانِ آهم، ماندن نمی توانم
بیرون شو ای همایون، از پشت پرده ی غیب
تا در سه گاهِ مستی، شوریده تر بخوانم
***علیرضا قزوه***