نیمه شبها دردها انگار درد آورتر است
حال و روز زخمی تب دار درد آورتر است
لا به لای گریه های بچه های داغ دار
ناله های مادر بیمار درد آورتر است
ادامه مطلب...
خادمت پشت در قصر خبر می خواهد
از شب مبهم این فتنه سحر می خواهد
کاش آن خوشه مسموم زبانش می گفت:
لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟
تو عبا روی سرت می کشی و پا به زمین
رفتنت تا به در خانه هنر می خواهد
ای جگر گوشه که در حجره غم تنهایی
زهر از جان تو انگار جگر می خواهد
دل تو سوخته از درد به خود می پیچی
لب خشکیده تو دیده تر می خواهد
خوب شد اینکه جوادت به کنارت آمد
پدر از نفس افتاده پسر می خواهد
لحظه رفتن خود در نظرت می آمد
روضه مرد غریبی که نفر می خواهد
یاد آن حرف تو با ابن شبیب افتادم
یاد آن دشنه که از جد تو سر می خواهد
***محمد امین سبکبار***
زود آمدم کنار تو اما چه دیر شد
بابای داغٍ مرگ جوان دیده پیر شد
کامم هنوز تشنه ی آن کام تشنه بود
اما لب تو چشمه ی خون کویر شد
سنگینی زره به تنت ماند و آهنش
در زیر پای این همه ضربه حریر شد
قسمت شدست میوه ی من قسمتت کنند
جسمت نصیب نیزه و شمشیر و تیر شد
هر گوشه گوشه ای، همه جا پیکر تو هست
بیخود نبود اینکه دلم گوشه گیر شد
دستت کجاست تا که بلندم کند مرا
افتاده ام به پای تو جانم اسیر شد
فکری به حال معجر عمه بکن که باد
با ناله های زخمی من هم مسیر شد
باید هزار مرتبه بعد از تو کشته شد
باید که دست شست ز دنیا و سیر شد
***محمد امین سبکبار***
ای تجلی صفات همه ی برترها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبرها
قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
چون که عشق پدران نیست کم از مادرها
پسرم! می روی اما پدری هم داری
نظری گاه بیندار به پشت سرها
سر راهت پسرم تا در آن خیمه برو
شاید آرام بگیرند کمی خواهرها
بهتر این است که بالای سر اسماعیل
همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست
عمه ات هست به جای همه ی مادرها
حال که آب ندارند برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها
زودتر از همه ی آماده شدی،یعنی که:
"آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها
آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها
آنچنان کند نگشته است لب خنجرها"
چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده
چه کنم با تو و با بردن این پیکرها
آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبرها
گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر زمین باز بماند طرف دیگرها
با عبای نبوی کار کمی راحت شد
ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها
***علی اکبر لطیفیان***
سر من هم به هوای سر تو افتادست
بال پروانه به پای پر تو افتادست
قول دادم به همه گریه برایت نکنم
چه کنم!چشم،به چشم تر تو افتادست
قدر یک دشت کبودست و تنش تب دارد
از روی ناقه اگر دختر تو افتادست
می کشیدند سر موی مرا دست به دست
مو به سر داشتم اما به نظر، افتادست
عمه اصلا به رویم هیچ نیاورد و نگفت
که چرا دخترکم معجر تو افتادست
من از این روی زمین خورده ی خود فهمیدم
آسمان یاد غم مادر تو افتادست
دامنم سوخته بابا ولی آرام بخواب
بالشت دست من و بستر تو افتادست
جان من بر لب و لب های تو را می بوسم
از نفس هم نفس آخر تو افتادست
***محمد امین سبکبار***
وقتی که آمدی به برم نور دیده ام
گفتم که باز هم نکند خواب دیده ام
بابا منم شکوفه سیب سه ساله ات
حالا ببین چه سرخ و سیاه و رسیده ام
خیلی میان راه اذیت شدم ولی
رنج سفر به شوق وصالت کشیده ام
تنها به شوقت این همه محنت کشیده ام
این را بدان که بین تو و تازیانه ها
نام تو را به قیمت سیلی خریده ام
در بین این مسیر پر از غصه بارها
از آسمان ناقه چو باران چکیده ام
پایم سرم تمام تنم درد می کند
از بس که "زجر" در دل صحرا کشیده ام
کم سو شده دو چشم من از ضربه های او
حتی به زور صوت رسا را شنیده ام
از راه رفتنم تعجب نکن که من
طعم بد شکستن پهلو چشیده ام
پاهای من همه پر طاول شده ببین
خیلی به روی خار بیابان دویده ام
چادر ز عمه قرض گرفتم که زیر آن
پنهان کنم ز روی تو گوش دریده ام
بشنو تمام خواهش این پیر کودکت
من را ببر که جان تو دیگر بریده ام
عمه که پاسخی به سؤالم نمی دهد
آیا شبیه مادر قامت خمیده ام؟
پاهای من همه پر طاول شده ز بس
از ترس او میان بیابان دویده ام
***محمد علی بیابانی***
کاروان می رود و دخترکی جا ماندست
وسط باغ خزان قاصدکی جا ماندست
لخته خون نیست که در چشم کبودش پیداست
سر باباست که در مردمکی جا ماندست
جای گلبوسه ی پروانه به رخسار گلش
نقش گلگون هجوم کتکی جا ماندست
پای خورشید ز بس پشت سرش می آمد
روی لب های کویرش ترکی جا ماندست
بر سر سفره غم های دلش هر وعده
اثر زخمی سوز نمکی جا ماندست
با نگاهی به رخش در دل خود مادر گفت:
نکند در کف دستش فدکی جا ماندست
هاتفی داد ندا قامت این قافله را
قدری آهسته ببندد ملکی جا ماندست
***محمد امین سبکبار***
داغ نشسته بر جگرم را شماره نیست
شب هم شبیه چشم ترم پر ستاره نیست
خورشید من به سبزی عمامه ات قسم
اینجا هوا گرفته و اصلا بهاره نیست
آقا بمان و حج خودت را تمام کن
چشمی به خیر مقدم تو در نظاره نیست
پای پیاده در دل هر کوچه دیده ام
حتی برای یاری تو یک سواره نیست
گیرم که شب سحر شود اما چه فایده
عمری برای نامه نوشتن دوباره نیست
حالا به پای دارم و دستم به دامنت
تنها حلال کن که دگر راه چاره نیست
حتما سری به سردر دروازه ها بزن
دیدی اگر سرم سر دارالعماره نیست
***محمد امین سبکبار***
***نقل و درج اشعار، تنها با ذکر منبع مجازاست***
گوش تا گوش تو ای غنچه گلستان شده است
آب آب لب تو بانی باران شده است
خون حلق تو نرفته نفست بند آمد
که به یک چشم زدن جسم تو بی جان شده است
از زمین می رود این بار به سمت ملکوت
قطره هایی که پر از باده عرفان شده است
تو که سیراب شدی تازه دلم می سوزد
از همین خشکی زخمی که نمایان شده است
تو به اندازه خون پدرت مظلومی
غصه ات بر جگرم داغ دو چندان شده است
کاش می شد پسرم زیر عبا گریه کنم
ناله ام در دل هر هلهله پنهان شده است
مادرت بند دلش بسته به گیسوی تو بود
مادرت چشم به راه است و پریشان شده است
ردپایی که چنین دور خودش چرخیده است
حال روز پدری هست که حیران شده است
***محمد امین سبکبار***
آنقدر توان در بدن مختصرت نیست
آنقدر که حال زدن بال و پرت نیست
بر شانه بینداز خودت را که نیفتی
حالا که توانایی از این بیشترت نیست
"فرمود: حسینم، به خدا مسخره کردند
گفتند:مگر صاحب کوثر پدرت نیست
گفتی که مکش منت این حرمله ها را
حیف از تو و دریای غرور پسرت نیست
حالا که مرا می بری از شیر بگیری
یک لحظه ببین مادر من پشت سرت نیست؟"
***
تو مثل علی اکبری و جذب خدایی
آنقدر که از دور و برت هم خبری نیست
آنقدر در ان لحظه سرت گرم خدا بود
که هیج خبر دار نگشتی که سرت نیست
این بار نگه دار سرت را که نیفتد
حالا که توانایی از این بیشترت نیست
***علی اکبر لطیفیان***
تو تشنه می روی و زمان سفر شده
یا روز های تیره تر از شب سحر شده
گرم بیان خواهش خشک لبت شدم
دیدم لبت ز خون گلوی تو تر شده
شاید که تیر سینه من را هدف گرفت
از چه گلوی تو به تیر سه شعبه سپر شده؟
این ساقه ی لطیف که با بوسه می شکست
حالا دو نیم از لب تیز تبر شده
یک دشت غرق هلهله و خنده روبروست
دریایی از تلاطم غم پشت سر شده
دور از نگاه منتظر مادرت،علی
تشییع و کفن و دفن تنت دردسر شده
آهسته زخم باز تو را بسته ام ولی
حس می کنم که فاصله اش بیشتر شده
***محمد امین سبکیار***
تو را به جان عزیزت بخواب عزیز دلم
ببین که حال دلم شد خراب عزیز دلم
نفس نفس نزن اینگونه ای همه نفسم
مکن تو مادر خود را عذاب عزیز دلم
تو رو به قبله شدی از عطش وَ میگردد
برای تو جگر آب،آب عزیز دلم
هنوز راه نیفتاده ای مبارز من
مکن برای شهادت شتاب عزیز دلم
بگو که تیر سه شعبه میان این همه یل
تو را نموده انتخاب عزیز دلم
نگو که می شود آخر محاسن بابا
به خون حلق ظریفت خضاب عزیز دلم
نشد دعای دلم مستجاب اما
دعای حرمله شد مستجاب عزیز دلم
***میلاد حسنی***
***نقل و درج اشعار، تنها با ذکر منبع مجازاست***
یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینه مجروح تو با پا نزنی
ذکر لا حول ولا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه سر سخت به لبها نزنی
عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی
نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره شود آیا نزنی
نیزه ات را که زدی باز نمی شد حالا
ساقه نیزه خونین شده را تا نزنی
من از این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی
دست و دل باز شو ای دست بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده درجا نزنی
***علیرضا لک***
غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
شعله بال و پرش میل سفر داشت
آن که در این یازده سال یتیمی
تا که عمو بود انگار پدر داشت
از چه بماند در این خیمه خالی
آْن که ز اوضاع گودال خبر داشت
گفت: به این نیزه خشک و شکسته
تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت
رفت مبادا بگویند غریب است
یاکه بگویند عمو کاش پسر داشت
آمد و پیشانی زخمی شه را
از بغل دامن فاطمه برداشت
در وسط بهت دلشوره زینب
شکر خدا دست، یعنی که سپر داشت
***علی اکبر لطیفیان***
عمو نگاه صمیمانه پدر داری
شکسته بالی و اما هنوز پر داری
دوباره مثل فدیم یتیم خواهم شد
اگر هوای غریبانه سفر داری
اسیر هلهله سایه های شمشیری
هزار فتنه نیزه به دور و بر داری
به غیر این همه تیری که سینه ات دارد
چه زخم های عمیقی در کمر داری
اگر چه از نفس افتاده هیبت تیغت
ولی ببین دم آخر دو تا سپر داری
عمو به جان رقیه باور کن
میان این همه دشمن تو هم پسر داری
همین که دست من و جان تو به مو بند است
همین که سوی نگاهم نگاه تر داری
برای بردن پیراهن تو آمده اند
مخواه پیکر من را ز سینه برداری
***محمد امین سبکبار***
ای رفته بی خبر به سفر، از سفر بیا
خواهی کسی خبر نشود، بی خبر بیا
ای آفتاب سایه مگیر از سرم ببین
دامن پر از ستاره بود چون قمر بیا
چشمم چنان دو پنجره?انتظار شد
تا باز مانده پنجره هایم ز در بیا
از بس که سنگ روی تو بر سینه ام زدم
از سوزم آب شد دل سنگ ای پدر بیا
دانم که شه گذار به ویران نمی کند
امشب تو راه کج کن از این رهگذر بیا
بنمای روی و جان مرا رو نما بگیر
مپسند خونِ جان به لبی را هدر بیا
ایثار عمه بود اگر زنده مانده ام
او شد کمان ز بس که مرا شد سپر بیا
شوق رخ تو پا نکشیده ز دل هنوز
از پا فتاده ام به سر من به سر بیا
***استاد حاج علی انسانی***