ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

علیرضا لک - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :28
بازدید دیروز :130
کل بازدید ها :6137487

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

زرد و کبود و سرخ شد اما هنوز هم
دارد عزای دیدن بابا هنوز هم
تا تاول دوباره ای از راه می رسد
با گریه آه می کشد آن را هنوز هم
آهسته بغض می کند و خیس می شود ...
...زخم کبود گونه اش، آیا هنوز هم...
...مهمان چوب دستی شهر جسارتی؟
من مانده ام به حسرت لب ها هنوز هم
من درد های روسری ام را نگفته ام
با چشم های غیرت سقّا هنوز هم
از صحبت کنیزی مان گریه می کنم
می لرزم از خجالتش امّا هنوز هم
مُحرم شدم ، طواف کنم ، بوسه ها زنم
آنجا که هست کعبه دنیا هنوز هم
دلتنگ بود و رفت و نگفتید خوب شد
گوش بدون زینت او یا هنوز هم ... ؟!
***علیرضا لک***


نویسنده سائل در جمعه 89/10/17 | نظر

 ***نقل و درج اشعار، تنها با ذکر منبع مجازاست***
با آن که در ره است خطرها و بیم ها
سخت است بگذرم ز عسل ها، شمیم ها
‏اصلأ درست نیست بمانم در این قفس
‏در فصل سرخ پر زدن یا کریم ها
سخت است کار با پدر از دست داده ها
‏ای وای از شکستن قلب یتیم ها
یا اذن رفتنم بده یا جان من بگیر
‏تلخ است حرف «نه» ز دهان کریم ها
‏از آن چه قاسم تو به بازوش بسته است
‏افتاده ای به یاد مدینه، قدیم ها
‏من را ببخش نام تو  را داد می زنم
‏قصدم نبود بشکند این جا حریم ها
اما تنم به زیر سم اسب نخ نماست
‏مانند فرش های قدیمی، گلیم ها
سوغات کربلا برای مدینه است
‏عطری که برده اند از تن این نسیم ها
حالا به نوجوان تو چون روز روشن است
‏معنای سایه های «بلا»ها، «عظیم»ها
***حجت الاسلام و المسلمین جواد محمد زمانی***

آنقدر رشیدی که تنت افتاده
اطراف تنت پیرهنت افتاده
یک ظرف عسل داشت لبت فکر کنم
با سنگ زبس که زدنت افتاده
از بس به سر و صورت تو سنگ زدند
خدشه به عقیق یمنت افتاده
سر در بدنت بود که پامال شدی
پس دست تو نیست گردنت افتاده
برگرد حسین زود حسین برگردانش
در خیمه عروس حسنت افتاده
***علی اکبر لطیفیان***

چشم هایش همه را یاد مسیحا انداخت
در حرم زلزله ی شور تماشا انداخت
هیچ چیزی که نمی گفت فقط با گریه
جلوی پای عمو بود خودش را انداخت
با تعجب همه دیدند غم بدرقه اش
کوه طوفان زده را یک تنه از پا انداخت
بی زره رفت و بلا فاصله باران آمد
هر کس از هر طرفی سنگ به یک جا انداخت
بی تعادل سر زین است رکابی که نداشت
نیزه ای از بغل امد زد و او را انداخت
اسب ها تاخته و تاخته و تاخته اند
پس طبیعی است چه چیزی به تنش جا انداخت
با عمو گفتن خود جان عمو را برده
آنکه چشمش همه را یاد مسیحا انداخت
***علیرضا لک***


نویسنده سائل در پنج شنبه 89/9/11 | نظر

 ***نقل و درج اشعار، تنها با ذکر منبع مجازاست***

یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینه مجروح تو با پا نزنی
ذکر لا حول ولا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه سر سخت به لبها نزنی
عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی
نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره شود آیا نزنی
نیزه ات را که زدی باز نمی شد حالا
ساقه نیزه خونین شده را تا نزنی
من از این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی
دست و دل باز شو ای دست بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده درجا نزنی
***علیرضا لک***

غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
شعله بال و پرش میل سفر داشت
آن که در این یازده سال یتیمی
تا که عمو بود انگار پدر داشت
از چه بماند در این خیمه خالی
آْن که ز اوضاع گودال خبر داشت
گفت: به این نیزه خشک و شکسته
تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت
رفت مبادا بگویند غریب است
یاکه بگویند عمو کاش پسر داشت
آمد و پیشانی زخمی شه را
از بغل دامن فاطمه برداشت
در وسط بهت دلشوره زینب
شکر خدا دست، یعنی که سپر داشت
***علی اکبر لطیفیان***

عمو نگاه صمیمانه پدر داری
شکسته بالی و اما هنوز پر داری
دوباره مثل فدیم یتیم خواهم شد
اگر هوای غریبانه سفر داری
اسیر هلهله سایه های شمشیری
هزار فتنه نیزه به دور و بر داری
به غیر این همه تیری که سینه ات دارد
چه زخم های عمیقی در کمر داری
اگر چه از نفس افتاده هیبت تیغت
ولی ببین دم آخر دو تا سپر داری
عمو به جان رقیه باور کن
میان این همه دشمن تو هم پسر داری
همین که دست من و جان تو به مو بند است
همین که سوی نگاهم نگاه تر داری
برای بردن پیراهن تو آمده اند
مخواه پیکر من را ز سینه برداری
***محمد امین سبکبار***


نویسنده سائل در چهارشنبه 89/9/10 | نظر

جان می­تپد از خوبی یاری که گرفتیم
آقای کریم است نگاری که گرفتیم
پاکیزه شد آیینه محراب سحر ها
رفته غم آن گرد و غباری که گرفتیم
از ثانیه تا ثانیه اش عطر بهشت است
با این همه احساس بهاری که گرفتیم
دیدند قلمکاریتان را به دل ما
زیباست خط و نقش و نگاری که گرفتیم
نذر نفس گرم شما بود... دو نان از
نانوای خیابان کناری که گرفتیم
با لقمه ای از سفره تان تا به همیشه
سیریم از این داری و نداری که گرفتیم
گفتند اذان وقت غزلخوانی من شد
افطار طرب­ناک لبم نام حسن شد
ای چتر بلندت به سر بی سر و­ پاها
بی مثل ترین است گل نام شماها
انگار نشسته است به حسن سکنات
راه و منش فاطمه آرامش طاها
آغاز کریمانه هر وعده از این سو
آن سوی کرم خانه ی تو تا به کجاها
خالی نشده کوچه احسان نگاهت
هر لحظه پر از سیل بروها و بیاها
هر وقت که بند آمده راه نفس شهر
یعنی دم در آمده آقای گداها
جبریل چه بی صبر و پر از دغدغه پرسید
کی میرسد ای خوب­ترین نوبت ماها
شیرین و گواراست حسن جان محمد
شاداب­ترین سبزه و ریحان محمد
تصویر خدا چشم زلالی که تو داری
احرام ببندیم به خالی که تو داری
لرزید تنت وقت نماز آمده انگار
اوقات تماشایی حالی که تو داری
آغاز حسین است گل صلح سپیدت
دیدند و ندیدند خیالی که تو داری
یکبار  که نه دیده شده وقف خدا شد
دارایی هر ثروت و مالی که تو داری
تو قله نشین بوده ای و عالم و آدم
در سایه ی با عزت بالی که تو داری
ای سید بخشنده ما خانه ات آباد
گنجینه ی دنیا پر شالی که تو داری
تا روز ابد سلطنتت زنده و جاوید
تا کور شود چشم هر آنکه نتوان دید
خوابید جمل تا تب طوفان تو آمد
تا رخشش شمشیر سر افشان تو آمد
خیبر شکنی در رگ و در خون شماهاست
بی باکی حیدر همه در جان تو آمد
آنقدر به زیر ضرباتت سر و تن ریخت
تا فتنه خون دست به دامان تو آمد
شمشیر بزن تا که بدانند ابالفضل
از جذر و مد آتش میدان تو آمد
ما لب به لب از کفر کویری شده بودیم
تا اینکه نظر کردی و باران تو آمد
معنای مسلمان شدنم طرز نگاهت
توحید من از کوثر چشمان تو آمد
بر پای کریم چه کسی سر بگذاریم
ما غیر نگاه تو پناهی که نداریم
آباد شد آنجا که شما پا بگذاری
صد پنجره رو به خدا جا بگذاری
در شهر ری چشم من از نسل کریمت
یک سید عالی نسبی را بگذاری
تا مملکت از آبرویش امن بماند
در ساحلش آرامش دریا بگذاری
در کام پسر بچه خود جام عسل را
تا روز دهم روز مبادا بگذاری
لا یوم کیومک همه ی درد تو بوده
تو سر به حسینیه غم ها بگذاری
انگار تویی در دل گودال که بازو
در تاب و تب و تیغ در آنجا بگذاری
محبوب ترین داغ نصیب تو حسین است
غم­نامه ی چشمان غریب تو حسین است
دلشوره ی زهرا شده چشم تر کوچه
تو دیده ای آغاز و تا آخر کوچه
گفتند در این شهر که از سنگ کشیدند
نقاشی دیواری سر تا سر کوچه
دست تو به چادر ،نفسی که پر درد است
طوفان شد و بر هم زده بال و پر کوچه
افتاد زمین آینه ی شرم و نجابت
بر شانه ی تو زخم شد آن مادر کوچه
ای بغض گلوگیر نرو حوصله ای کن
بردار تو این زینتی و گوهر کوچه
باید که مزار تو غریبانه بماند
ای خاک نشین گل غم پرور کوچه
ای بی حرم شهر مدد بر تو بگریم
تا فاطمه خوشحال شود بر تو بگریم
***علیرضا لک*** 

 


نویسنده سائل در یکشنبه 89/5/31 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<