ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

اشعار مذهبی - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :176
بازدید دیروز :81
کل بازدید ها :6144805

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

الغرض! فیض خاص گشت تمام
سهم ما باز، فیض عام شده است
دل ناباورم صدا میزد:
میهمانی مگر تمام شده است؟
*
گفته بودند آخر این ماه
عاشقش سر به زیر خواهد شد
گفته بودند با دلم هر شب
توبه کن! توبه، دیر خواهد شد
*
رمضان­های بی شمار رسید
همه شب­ها گذشت پی در پی
با خودم گفتم ای دل بی درد
فرصت توبه می­رود، پس کی؟
*
فکر این باش سال دیگر هم
رمضان می­رسد ز راه اما
تو مگر می­شوی عوض؟هرگز
تو مگر توبه می­کنی اصلا!
*
تو فقط فکر آمدن، رفتن
فکر در مسجدِ خدا بودن
فکر با اشک خود غریبه شدن
با همه شهر آشنا بودن
*
چیست دیگر بگو که قلب تو را
به تامل، به فکر وا دارد؟
تو گمان می­کنی به راه آیی؟
مرگ باید تو را به راه آرد
*
ای دل، از حال خود مشو غافل
چهره با اشک خود معطر کن
فرصت گفت و گو کمی باقی است
خیز و فریاد توبه­ای سر کن
***جواد محمد زمانی***

 آقا سلام! ماه مبارک تمام شد
شب­های آخر من و ماه صیام شد
درهایی از ضیافت حق بسته شد ولی
پشت در نگاه شما ازدحام شد
سفره دوباره جمع شد و دیر آمدیم
دیر آمدیم و قسمت ما فیض عام شد
بین دعای آخر سفره دعا کنید
شاید که سال، سالِ ظهور امام شد
آقا دعا کنید که شب­های آخر است
شاید که مهمانی ما هم به کام شد
***رحمان نوازنی*** 


نویسنده سائل در جمعه 89/6/12 | نظر

جان می­تپد از خوبی یاری که گرفتیم
آقای کریم است نگاری که گرفتیم
پاکیزه شد آیینه محراب سحر ها
رفته غم آن گرد و غباری که گرفتیم
از ثانیه تا ثانیه اش عطر بهشت است
با این همه احساس بهاری که گرفتیم
دیدند قلمکاریتان را به دل ما
زیباست خط و نقش و نگاری که گرفتیم
نذر نفس گرم شما بود... دو نان از
نانوای خیابان کناری که گرفتیم
با لقمه ای از سفره تان تا به همیشه
سیریم از این داری و نداری که گرفتیم
گفتند اذان وقت غزلخوانی من شد
افطار طرب­ناک لبم نام حسن شد
ای چتر بلندت به سر بی سر و­ پاها
بی مثل ترین است گل نام شماها
انگار نشسته است به حسن سکنات
راه و منش فاطمه آرامش طاها
آغاز کریمانه هر وعده از این سو
آن سوی کرم خانه ی تو تا به کجاها
خالی نشده کوچه احسان نگاهت
هر لحظه پر از سیل بروها و بیاها
هر وقت که بند آمده راه نفس شهر
یعنی دم در آمده آقای گداها
جبریل چه بی صبر و پر از دغدغه پرسید
کی میرسد ای خوب­ترین نوبت ماها
شیرین و گواراست حسن جان محمد
شاداب­ترین سبزه و ریحان محمد
تصویر خدا چشم زلالی که تو داری
احرام ببندیم به خالی که تو داری
لرزید تنت وقت نماز آمده انگار
اوقات تماشایی حالی که تو داری
آغاز حسین است گل صلح سپیدت
دیدند و ندیدند خیالی که تو داری
یکبار  که نه دیده شده وقف خدا شد
دارایی هر ثروت و مالی که تو داری
تو قله نشین بوده ای و عالم و آدم
در سایه ی با عزت بالی که تو داری
ای سید بخشنده ما خانه ات آباد
گنجینه ی دنیا پر شالی که تو داری
تا روز ابد سلطنتت زنده و جاوید
تا کور شود چشم هر آنکه نتوان دید
خوابید جمل تا تب طوفان تو آمد
تا رخشش شمشیر سر افشان تو آمد
خیبر شکنی در رگ و در خون شماهاست
بی باکی حیدر همه در جان تو آمد
آنقدر به زیر ضرباتت سر و تن ریخت
تا فتنه خون دست به دامان تو آمد
شمشیر بزن تا که بدانند ابالفضل
از جذر و مد آتش میدان تو آمد
ما لب به لب از کفر کویری شده بودیم
تا اینکه نظر کردی و باران تو آمد
معنای مسلمان شدنم طرز نگاهت
توحید من از کوثر چشمان تو آمد
بر پای کریم چه کسی سر بگذاریم
ما غیر نگاه تو پناهی که نداریم
آباد شد آنجا که شما پا بگذاری
صد پنجره رو به خدا جا بگذاری
در شهر ری چشم من از نسل کریمت
یک سید عالی نسبی را بگذاری
تا مملکت از آبرویش امن بماند
در ساحلش آرامش دریا بگذاری
در کام پسر بچه خود جام عسل را
تا روز دهم روز مبادا بگذاری
لا یوم کیومک همه ی درد تو بوده
تو سر به حسینیه غم ها بگذاری
انگار تویی در دل گودال که بازو
در تاب و تب و تیغ در آنجا بگذاری
محبوب ترین داغ نصیب تو حسین است
غم­نامه ی چشمان غریب تو حسین است
دلشوره ی زهرا شده چشم تر کوچه
تو دیده ای آغاز و تا آخر کوچه
گفتند در این شهر که از سنگ کشیدند
نقاشی دیواری سر تا سر کوچه
دست تو به چادر ،نفسی که پر درد است
طوفان شد و بر هم زده بال و پر کوچه
افتاد زمین آینه ی شرم و نجابت
بر شانه ی تو زخم شد آن مادر کوچه
ای بغض گلوگیر نرو حوصله ای کن
بردار تو این زینتی و گوهر کوچه
باید که مزار تو غریبانه بماند
ای خاک نشین گل غم پرور کوچه
ای بی حرم شهر مدد بر تو بگریم
تا فاطمه خوشحال شود بر تو بگریم
***علیرضا لک*** 

 


نویسنده سائل در یکشنبه 89/5/31 | نظر

باز هم زائر سپیده شدم
در حوالی عشق دیده شدم
مرده بودم و با نگاه شما
مثل روحی به تن دمیده شدم
تا بیایم مرا صدا زده ای
نام من گفتی و شنیده شدم
از قدم های با طراوت تو
مثل باران شدم چکیده شدم
میوه ی کال شاخه ای بودم
که به لطف شما رسیده شدم
تا به بار آمدم مرا کندی
با دو دستی کریم چیده شدم
تو مرا از خودم جدا کردی
و برای خودت سوا کردی

مثل باران همیشه می باری
با قدومت بهار می آری
در کویر دلم بگو آیا
دانه عشق خود نمی کاری
طعم لبهای توچه شیرین است
بسکه زیبایی و نمک داری
تا که بر هر غریبه رو نزنم
دست خالی مرا نمیذاری
منهم از راه دور آمده ام
می دهی این غریبه را یاری
تشنه لطف جام دست توام
دعوتم می کنی به افطاری
مستی وباده هِی چه میچسبد
وقت افطار مِی چه میچسبد

ما به لطف شما غزل داریم
عشق را با تو لم یزل داریم
حرفت آمد که ناگهان دیدیم
روی لبهای خود عسل داریم
تا که حرف کریم می آید
از کرامات تو مثل داریم
از کسی جز خدا نمی ترسیم
چون که شیرافکن جمل داریم
سر زیبایی تو با یوسف
بین اشعارمان جدل داریم
مثل تو نیست ورنه صد یوسف
در همین جا ، همین بغل داریم
هرکسی عاشق تو آقا شد
رنگ لیلا گرفت و زیبا شد

ای به لبهای من ترانه حسن
بهترین حس عاشقانه حسن
تا که نام تو را به لب بردم
در دلم زد گلی جوانه حسن
پرتوی از جمال تو کرده
رخنه در عمق هرکرانه حسن
کوچه ها را ببین که بند آمد
منشین پشت درب خانه حسن
مزنی شانه گیسویت که دلم
کرده در زلفت آشیانه حسن
تا به دست آورم دل زهرا
روضه ات را کنم بهانه حسن
صلح تو شد پیام عاشورا
ابتدای قیام عاشورا

ای تمام سخا و جود خدا
اکرم الاکرمین اکرمنا
با هزاران امید آمده ام
دست خالی ردم مکن آقا
ماه کامل شد از همان روزی
که شما آمدی در این دنیا
بخدا کم نمی شود از تو
قدمی رنجه کن به محفل ما
خواب دیدم مدینه آمده ایم
تا بگیریم اجازه از زهرا
که برایت حرم درست کنیم
مثل مشهد شبیه کرب و بلا
تا که گردیم سائل خانت
ای فدای مزار ویرانت

ای فقط ناله ای صدای اشک
ای وجود تو مبتلای اشک
گیسوانت سپید شد آقا
پیکرت آب شد به پای اشک
حرف من نیست فضه میگوید
بین خانه تویی خدای اشک
قتل تو بین کوچه ها رخ داد
زهر یارت شده دوای اشک
شب جشن است پس چرا گریه
تو بگو پاسخ چرای اشک
چقدر گریه میکنی آقا
روضه ات را بخوان به جای اشک
ماجرایی که زود پیرت کرد
آنچه از زندگیت سیرت کرد

چه بگویم از آن گل پرپر
چه بگویم ز داغ نیلوفر
چه بگویم سیاه شد روزم
اول کودکی شدم مضطر
حرف من خاطرات یک لحظه است
لحظه ای که نبود از آن بدتر
ایستادم به پنجه پایم
تا کنم روبروش سینه سپر
مثل طوفانی از سرم رد شد
دست او بود و صورت مادر
ناگهان دیدمش زمین خوردو
کاری از دست من نیامد بر
بعد آن غصه بود و خون جگر
دیدن روی قاتل مادر
***محمد علی بیابانی***


وبلاگ بی دست و پا ترین 


نویسنده سائل در یکشنبه 89/5/31 | نظر

ای وسعت بهاری بی انتهای سبز
مرد غریب شهر ولی آشنای سبز
روح اجابت است به دست تو بسکه داشت
باغ دعای هر شب تو ربنای سبز
هر شب مدینه بوی خدا داشت تا سحر
از عطر هر تلاوت تو با صدای سبز
سرسبزی بهشت خدا چیست ؟ رشته ای
از بالهای آبیتان آن عبای سبز
از لطف اشکهای سحر غنچه داده است
در دامن قنوت شبم این دعای سبز
کی می شود که سایه کند بر مزار تو
یک گنبد طلا ئی و گلدسته های سبز
آن وقت تا قیام قیامت به لطفتان
داریم در بقیع تو یک کربلای سبز
یا می شود دلم گل و خشت حریم تو
یا می شود کبوتر تو ، یا کریم تو

تو سرو قامتی تو سراپا ملاحتی
آقا تو حسن مطلقی و بی نهایتی
خاک زمین که عطر حضور تو را گرفت
از یاد رفت قصة یوسف به راحتی
ایوب که پیمبر صبر و رضا شده
از لطف توست دارد اگرحلم وطاقتی
بی شک و شبهه دست توسل زده مسیح
بر دامنت اگر شده صاحب کرامتی
یاد پیامبر به خدا زنده می شود
وقتی که گرم ذکر و دعا و عبادتی
حتماً برای خواهش دست نیازمند
دست تو داشت پاسخ سبز اجابتی
وقتی میان معرکه شمشیر می کشی
تنها تویی که مرد نبرد و رشادتی
با تیغ ذوالفقار که در دستهای توست
بر پا شده به عرصة میدان قیامتی
بر دوش سید الشهدا بود رایتت
عباس بود آینه دار شجا عتت

خورشید آسمانی ماه خدا حسن
همسایة قدیمی دنیای ما حسن
پرواز بالهای خیالی فهم ما
کی می رسد به اوج مقام شما حسن
روشن ترین تجسم آیات و سوره ها
یاسین و قدر و کوثری و هل أتی حسن
صفین شاهد تو شور و حماسه ات
شیر دلیر بیشة شیر خدا حسن
الله اکبر تو بلند است وقت رزم
آیات فتح روز نبردی تو یا حسن
صلح شکوهمند تو هرگز نداشته
چیزی کم از قیامت کرب و بلا حسن
صلحت حماسه بود نه سازش که اینچنین
شد سربلند پرچم اسلام راستین

در خانة تو غیر کرامت مقیم نیست
اینجا به غیر دست تو دستی رحیم نیست
تو سفره دار هر شب شهر مدینه ای 
جز تو کسی که لایق لفظ کریم نیست
از بسکه داشت دست شما روح عاطفه
شد باورم که کودکی اینجا یتیم نیست
جز سر زدن به خانة دلخستگان شهر
کاری برای هر سحرت ای نسیم نیست
اینجا که نیست گنبد و گلدسته ای بگو
جایی برای پر زدن یا کریم نیست
داغ ضریح و مرقد خاکیت ای غریب 
امروزی است غربت عهد قدیم نیست
با این همه غریبی و دلتنگی ات بگو
جایی برای اینکه فدایت شویم نیست ؟
گل داشت باغ شانة تو از سخاوتت
آقا زبانزد همه می شد کرامتت

اینگونه در تجلی خورشید وار تو
گم می شود ستارة دل در مدار تو
روشن شده است وسعت هفت آسمان عشق
از آفتاب روشن شمع مزار تو
بوی بهشت، عطر پر و بال جبرئیل
می آورد نسیم سحر از دیار تو
دلهای ما زمینی و ناقابلند پس
یک آسمان درود الهی نثار تو
هر شب به یاد قبر تو پر می زند دلم 
تا خلوت سحرگه آئینه زار تو
تا که شبی بیائی و بالی بیاوری
ماندیم مات و غمزده چشم انتظار تو
بالی که آشنای تو باشد ابوتراب !
یا وقف صحن خاکی و پر از غبار تو
بالی که سمت تربت تو وا کنیم و بعد
باشیم تا همیشه فقط در کنار تو
با عطر یاس تربت تو گریه می کنیم
آنجا فقط به غربت تو گریه می کنیم

چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
شایستة شفاعت حیدر نمی شود
چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود
مرهم به زخمهای دل پر شراره ات
جز خاک چادر و پر معجر نمی شود
یک عمر خون دل بخورد هم کسی دگر
والله از تو پاره جگر تر نمی شود
یک طشت لخته های جگر پاره های دل
از این که حال و روز تو بهتر نمی شود
یک چیز خواستی تو از این قوم پر فریب
گفتند نه کنار پیمبر نمی شود
گل کرد بر جنازة تو زخم سرخ تیر
هرگز گلی شبیه تو پرپر نمی شود
پر شد مدینه از تب داغ غمت ولی
با کربلا و کوفه برابر نمی شود
زینب کنار نیزه کشید آه سرد و گفت
سالار من که یک تن بی سر نمی شود
دیگر تمام قامت زینب خمیده بود 
از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود

***یوسف رحیمی***


وبلاگ کاروان دل


نویسنده سائل در یکشنبه 89/5/31 | نظر

می­سوزم از شرار نفس های آخرت
از لحن جانگداز وصایای آخرت
دستم به دست بی رمقت می­شود دخیل
در پیش دیدگان گهربار جبرئیل
دستم شبیه دست تو تبدار می­شود
دیوار غصه بر سرم آوار می­شود
رحمی نما به حال پریشان دخترت
مادر مکش عبای پدر را تو بر­ سرت
دلواپس غروب توام،آفتاب من
بر روزهای روشن من،رنگ شب مزن
در جام لحظه های خوشم شوکران مریز
مادر نمک به زخم جگرهایمان مریز
محزون رنج های پدر می­شوم مرو
من شاهد عزای پدر می­شوم مرو
مادر بمان کنار گل یاس باغ خود
آتش مزن به حاصل خود با فراق خود
فصل بهار خانه مان را خزان مکن
مادر بمان و نیت ترک جهان نکن
مادر حلال کن که دعایم اثر نکرد
شرمنده ام قنوت عشایم اثر نکرد
اشک غمت به ساحل پلک ترم نشست
سنگ فراق شیشه ی قلب مرا شکست
امن یجیب خواندن من بی­نتیجه ماند
زهرا یتیم گشت و پدر بی­خدیجه ماند
***وحید قاسمی***
شب است و بغض سکوت و صدای گریه آب
شکسته قلب رسول و ندارد امشب خواب
کنار بستر مرگ یگانه امّیدش
گرفته زمزمه،یا رب خدیجه را دریاب
*
همانکه هستی خود را به هستیَم بخشید
همانکه سوخت به پای منادی توحید
همانکه گرمی پشت رسالت من بود
و می تپید برای نبوت خورشید
*
در آن زمان که شب سرد کفر جولان داشت
زبان زخم عدو،تیغ تیز و بران داشت
خدیجه مرهم دلگرمی رهَم میشد
به آفتاب وجودم همیشه ایمان داشت
*
همانکه درک مقامش مقام می­آرد
و جبرئیل برایش سلام می­آرد
همان سرشت زلال و مطهری که خدا
ز نسل پاک و شریفش امام می­آرد
*
مقام و منزلتش را کسی چه می­داند
شریک امر رسالت همیشه می­ماند
قد خمیده و موی سفید او امشب
هزار روضه برای رسول می­خواند
*
برای مادر ایمان سزاست گریه کنیم
و با سرشک امامان سزاست گریه کنیم
برای آنکه ز من هم غریب تر گردید
شبیه شام غریبان سزاست گریه کنیم
*
قنوت امشب زهرا فقط شده مادر
به روی سینه مادر نهاده سر ،کوثر
الهی مادر یاسم غریب می­میرد
غریب بود و غریبانه جان دهد آخر
*
خدیجه گریه نکن این همه از این غم­ها
که گریه ها بنماید به جای تو زهرا
برای فاطمه امشب نماز صبر بخوان
ببوس سینه او را ببوس دستش را
*
اگر تو بودی،یاس تو غنچه وا می­کرد
بجای تکیه بر آن در ،تو را عصا می­کرد
اگر خدیجه تو بودی،به پشت در زهرا
بجای فضه در آنجا تو را صدا میکرد
*
خسوف بر رخ ماهش نمی­نشست ای کاش
و گوشواره ز گوشش نمی­گسست ای کاش
میان آن همه نامحرم و به پیش علی
کسی ز فاطمه پهلو نمی­شکست ای کاش
*
اگر کفن تو نداری عبای من به تنت
ولی چه چاره کنم بر حسین بی کفنت
می­آوری تو به مقتل خدیجه،زهرا را
چه میکنی تو در آن لحظه های آمدنت
***رحمان نوازنی***
از ماتم تو فاطمه جان گریه می کنم 
بی صبر می شوم و چنان گریه می کنم
یا اینکه در مصیبتت از دست می روم
یا اینکه با تمام توان گریه می کنم
زهرا به یاد غربت تو زار می زنم 
با قلب خسته و نگران گریه می کنم 
در التهاب نالة تو آب می شوم 
مانند شمع از دل و جان گریه می کنم
در پشت در به رنگ گل لاله می شوی 
پهلو شکسته ! ناله زنان گریه می کنم
با روضه های پهلو و بازو و چهره ات
با روضة بلال و اذان گریه می کنم
اصلاً ببین که با همة روضه های تو
اندازة زمین و زمان گریه می کنم
بانوی بی حرم به خدا من به یاد آن 
قبر بدون نام و نشان گریه می کنم
*

آه ای خدیجه مادر غم ! نه فقط شما
من هم به یاد مادرمان گریه می کنم
کی می شود شبی بدهم جان برایتان
عالم فدای غربت بی انتهایتان
*** یوسف رحیمی*** 


نویسنده سائل در چهارشنبه 89/5/27 | نظر

امسال هم چیدی بساط میهمانی
بال و پرم دادی که گردم آسمانی
منت نهادی در به رویم باز کردی
آغوش بگشودی برای همزبانی
در هر ضیافت خانه ای که پا نهادم
مانند تو پیدا نکردم میزبانی
از من چه دیدی دعوتم کردی دوباره
باور نمی­کردم مرا قابل بدانی
هرگز به روی من نیاوردی که بودم
گفتی همین که آمدی از دوستانی
با یک نگاه کبریایی می توانی
از چهره ام عرض ندامت را بخوانی
نادانی ام شد عذر بدتر از گناهم
آگاه بودم خرج عصیان شد جوانی
تو خواستی تا من نمک گیرت بمانم
تو عهد کردی که برای من بمانی
باعفو خود باید مرا در بر بگیری
آخر کریمی تو،خدایی،مهربانی
من در جوار رحمتت یعنی حسینم
مانند تو باشد حسینت جاودانی
با بردن نام قشنگ حضرت عشق
روزی افطارم بود صاحب زمانی
تا مظهر فیاض "یا رازق" سه ساله است
دیگر چرا غصه برای لقمه نانی
یارب به موی خاک آلود رقیه
حاشا اگر از درگهت ما را برانی
***احسان محسنی فر***


نویسنده سائل در دوشنبه 89/5/25 | نظر

از ما عجیب نیست دعایی نمی رسد 
از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد 
ما تحبس الدعا شده نان شبهه ایم 
آنجا که شبهه است عطایی نمی رسد 
پر باز می کنم بپرم،می خورم زمین 
بال و پر شکسته به جایی نمی رسد 
باید تنم پی سپر دیگری رود
با روزه های ما به نوایی نمی رسد 
با دست خالی از چه پل دیگران شوم
دستی که وقف شد به گدایی نمی رسد 
ای میزبان فدای تو و سفره چیدنت 
آیا به این فقیر غذایی نمی رسد؟
من سالهاست منتظر یک ضمانتم
آخر چرا امام رضایی نمی رسد 
از من مخواه پیش از این زندگی کنم
وقتی برات کرب و بلایی نمی رسد
***علی اکبر لطیفیان***
آمد خبر که من خبری دست و پا کنم
برقلب مرده ام شرری دست و پا کنم
ماه خدا عیان شد و درمانده مانده ام
در چشم کور یک قمری دست و پا کنم
سوز و فضای عطر مناجات روبراه
مستولی است تا جگری دست و پا کنم
آوای ربنا و ابوحمزه می رسد
باید که دیدگان تری دست و پاکنم
حال و هوای عالم و آدم عوض شده
باید که در دلم؛اثری دست و پا کنم
باید از این دیار جنایت فرار کرد
باید که مقصد سفری دست و پا کنم
دل بردن از خدا که طریق عوام شد
بیچاره گشته ام هنری دست و پا کنم
قامت خمیدگان گنه راست گشته اند
کو دغدغه که من کمری دست و پا کنم
ماهش رسید و کام دلم تلخ می شود
باید که زودتر شکری دست و پا کنم
مردم خلیل خالق خود گشته اند و من
در قصه گشته ام پسری دست و پا کنم
چشم رفیق می نگرم،غبطه می خورم
یک اشک سیر در سحری دست و پا کنم
از پیش چشم صاحب خود دور گشته ام
کو فرصتی که من نظری دست و پا کنم
درهای آسمان همه باز است؛می پرند
وقتش رسیده بال و پری دست و پا کنم
چشم همه به سوی دری بین آسمان
من خیره مانده ام که دری دست و پا کنم
باب الحسین مانده فقط، شکر ای خدا
پیغام او رسیده سری دست و پا کنم
***رضا تاجیک*** 


نویسنده سائل در سه شنبه 89/5/19 | نظر

باز امشب لحظه تنهائیم
فکر کردم بر دل دنیائیم
بسکه زنجیر بدی محکم شده
روزگارم دائما درهم شده
مردگی کردم به جای زندگی
سرکشی کردم به جای بندگی
بار و بندیلم پر از سنگینی است
بال پروازم فقط تزئینی است
در جوانی یاد پیری نیستم
یاد ایام اسیری نیستم
سبزی عمر مرا زردی زده
سر درختی مرا سردی زده
ساعتم روی عبادت کوک نیست
جای طاعت در دل متروک نیست
ظاهرا در چشم مردم عاقلم
باطنا از حال و روزم غافلم
روبرو با احترام و با ادب
پشت سر دادم به هرکس صد لقب
خار را در چشم مردم دیده ام
شاخه را در چشم خود گم دیده ام
گردنم همسایه حق دارد ولی ....
چند طفل مستحق دارد ولی ....
یک زمان استاد عرفان می­شوم
یک زمان شاگرد شیطان می­شوم
زندگیم دور پرگاری شده
ماجرای چرخ عصاری شده
غرق در دریای افکار کجم
تا ثریا رفته دیوار کجم
بعد چندین سال هیئت آمدن
گاه گاهی گریه می­خندد به من
این همه اشک ندامت ریختم
نقشه راه سعادت ریختم
باز اما در سر جای خودم
بی هدف دنبال فردای خودم
حرمت موی سپید از یاد رفت
راه کج تا خراب آباد رفت
مادرم می­گفت با مردم بساز
با همین یک لقمه گندم بساز
سر به زیر و سر به راه و ساده باش
همنشین هر شب سجاده باش
نان به نرخ روز خوردن خوب نیست
حاصل این مزرعه مرغوب نیست
گوش من اما بدهکاری نداشت
در نظر جز تیره و تاری نداشت
من ضرر کردم فقط در نفس خویش
نعل وارونه زدم بر اسب خویش
- - -
بس کن ای نفسم که شرمم می­شود
از خجالت سرخ وگرمم می­شود
ای خدایی که بدی را می­خری
بار کج را هم به منزل می­بری
تا تو هستی هیچ راهی بسته نیست
آب از جو رفته هم برگشتنی است
بار الها سفره مهمانی است
بار الها فرصت پایانی است
یاد آن ساعت که اصغر تشنه بود
یا علی اکبر به زیر دشنه بود
یاد آن لحظه که قاسم قد کشید
جان عبدالله، آن طفل شهبد
یاد آن دم که امیر علقمه
ناله می­زد پیش چشم فاطمه
یاد غم های غروب کربلا
آتش و دود و فرار بچه ها
یاد آن روزی که زینب خسته بود
دستهایش پیش دشمن بسته بود
یاد آن شب که رقیه خون جگر
بوسه می­زد بر گل زخم پدر
دست خالی آمدم دستم بگیر
ای خدای راحم توبه پذیر
ما سیه پوشان روز محشریم
سهم ارثیه ز هیئت می­بریم
***محمد امین سبکبار***


نویسنده سائل در شنبه 89/5/16 | نظر

دامن شب ستاره باران است
جلوه‌ای از خدا نمایان است
کودکی آمده که گیسویش
شرح والیل و قدر قرآن است
لیلی ایل سبز حورشید است
آیه‌های قدش فراوان است
هرکسی دل نداده بر دستش
روز محشر بدان پشیمان است
برتر از فهم و درک انسان‌هاست
خادم خادمش سلیمان است
خشت اول به نام او نشود
خانه از پایبست ویران است
آمد آیینه‌ی جمال و جلال
دستگیر ای محول‌الاحوال
*** محمّد بختیاری ***


نویسنده سائل در یکشنبه 89/5/10 | نظر

وقتی تو نیستی 
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو روز مباداست
آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آیینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه..
دیوارهای تو همه آیینه اند
آیینه های من همه دیوارند
***قیصر امین پور***


نویسنده سائل در دوشنبه 89/5/4 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<