نه صبر به دل مانده، نه در سینه قرارم
بگذار چو آتش ز جگر شعله برآرم
گر زحمتت افتد که نهی پای به چشمم
بگذار که من چشم به پایت بگذارم
یک لحظه بزن بر رخ من خنده که یک عمر
با یاد لبت خنده کنان اشک ببارم
خجلت کشم از دیده و از گریه ی عمرم
گر پیشتر از آمدنت جان بسپارم
بگذاشته ام بر روی خاک حرمت رو
شاید گنه از چهره بشویی به غبارم
حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانم
اما چه کنم جز تو کسی یار ندارم
شامم شده تاریک تر از صبح قیامت
روزم شده بی روی تو همچون شب تارم
ای منتظر منتظران یوسف زهرا
پاییز شده بی گل روِی تو بهارم
دادند مرا دیده که روی تو ببیبنم
بی دیدن رخسار تو با دیده چه کارم؟
مهرت نتوان کرد برون از دل "میثم"
گر خصم دو صد بار کشد بر سر دارم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
زگردون تیره ابری , تند گردی بر شد از دریا
جواهر خیز وگوهر بیز وگوهر ریز و گوهر زا
هـژبر بیشه امکان نهنگ لجّـه ایمـان
ولیّ ایـزد منّـا ن علی عـا لی اعـلا
امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن
زمین از حزم او سا کن سپهر ازعزم او پویا
نهـا ل باغ علّیین ، بهـار مرغـزار د یـن
نسیم روضـه یا سین ، شمیـم دوحــه طـه
سحاب عد ل را ژاله ، ریاض شرع را لاله
خرد بر چهر او واله ، روان از مهر او شیدا
رخش مهری فروزنده ، لبش یاقوتی ارزنده
از ان جان خرد زنده و زین نطق سخن گویا
زجودش قطره ای قلزم ،زرویش پرتوی انجم
جنـا بش قبـله مردم ، رواقـش کعبـه دلهـا
بهشت ازخلق او بوئی ، محیط ازجود اوجوئی
به جَنب حشمتش گوئی ، گرایا ن گنبد مینا
ستـاره گوی میدانش ، هلال عیـد چوگا نش
ز نعـل سمّ یکرانش غبـا ری توده غبـرا
قمررنگی زرخسارش، شکر طعمی زگفتارش
بشر را مهرد یدارش،نهان چون روح در اعضا
زمین اثاری ازحزمش، فلک معشاری ازعزمش
اجـل در پهنه رزمـش ندارد دم زدن یـارا
خـرد طفـل دبستا نش ، قمر شمع شبستا نش
به مهر چهر رخشا نش ،ملک حیران ترازحربا
نظـام عا لـم اکبـر ، قِـوام شــرع پیـغمبر
فروغ د یده حـید ر، سـرور سینـه زهـرا
اَبَد از هستیش آنی ، فلک درمجلسش خوانی
به خوان همتش نانی فروزان بیضه بیضا
وجودش با قضا توام ، زجودش ما سوی خرّم
حد وثش با قِدم همد م ، حیا تش با ابد همتا
قضا تیریست درشستش ،فنا تیغیست دردستش
چو ماهی بسته شستش ، همه د نیا و ما فیها
زمین گویست درمشتش،فلک مُهری درانگشتش
دو تا چون اسمان پشتش ، به پیش ایزد یکتا
به سا ئل بحرو کان بخشد ،خطا گفتم جهان بخشد
گرفتم کو نهان بخشد ، ز بسیا ری شود پیدا
ملک مست جما ل او ، فلک محو کما ل او
ز دریـای نوا ل ا و ، حبـا بی لجّه خضرا
زما ن را عد ل او زیور،جهان را ذات اومفخر
زمان را او زمان پرور، جهان را اوجهان پیرا
ز قدرش عرش مقداری ،زصنعش خاک اثاری
به باغ شوکتش خاری ریا ض جنّت الماوی
رضای او رضای حق ، قضای او قضای حق
د لش از ما سوای حق گزید ه عزلت عنقا
کواکب خشت ایوانش، فلک اُجری خورخوانش
به زیر خط فرما نش چه بُلقا و چه جابُلسا
رخش پیرایه هستی ، د لش سرما یه هستی
وجودش دایه هستی ، چه درمقطع چه درمبدأ
ملک را روی دل سویش، فلک را قبله ابرویش
به گِرد کعبه کویش طواف مسجد الاقصی
جهان را او بود آمر،چه درظاهر چه در باطن
به امر او شود صا در ز دیوان قضـا طغرا
کند از یک شکرخنده ، هزاران مرده را زنده
چنا ن کز چهـر رخشند ه، جهان پیر را بـرنا
رِدای قد س پوشیده ، به هضم نفس کوشیده
به بزم ا نس نوشیده ، می وحدت ز جام لا
مِی از مینای لا خورده ، سبق از ماسوا برده
و ز ان پس سر بر اورده ، ز جَیب جامه الآ
زُدوده زنگ امکانی ، شده در نورحق فانی
چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا
ده د ر دشت لا خرگه ، که لا معبود الا الله
ز کـاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنـا
شده از بس به یاد حق به بحرنفی مستغرق
چنان با حق شده ملحق که استثنا به مستثنی
هی یزدان ثنا خوانت،دوگیتی خوان احسا نت
خمی فتراک فرما نت جهان را عروة الوثقی
ستاره میخ درگاهت ، زحل هندوی درگاهت
ز بیـم خشـم جا نکاهت ، فلک را رنج استـرخا
به سرازلطف حق تاجت،طریق شرع منهاجت
بسا ط قرب معراجت فسبحا ن الذی اسری
مهین نـو باوه آدم ، بهین پیـرایه عـا لم
چو خیر المرسلین مَحرم به خلو تگاه اُو ادنی
توئی غا لب توئی قاهر،توئی با طن توئی ظاهر
تو ئی نا هی توئی آمر، تو ئی داورتوئی دارا
تو درمعموره امکان ، خداوندی پس ازیزدان
چودررگ خون چودرتن جان روان حکم تودراشیا
توئی برنفع وضرقادر، توئی برخیرو شرقادر
توئی بر د یو و دَد آمر، توئی بر نیک وبد دانا
تو جسم شرع را جانی ، تو دُرّ عقل را کانی
تو گنج کا ن یزدانی تو د ا نی سرّ ما اوحی
تو دانا ئی حقا یق را ، تو بینا ئی دقا ئق را
تو رویا نی شقا یق را ز نا ف صخره صمّا
ترا از ماه تـا ماهی، ز حق پروانـه شاهی
گر افزائی و گر کاهی ، نباشد از کست پروا
سخن تخم است واودهقان ثنا مزرع امل باران
فشاند دانه در میزان که چیند خوشه درجوزا
دراوصاف تـو« قـا آنی» دهد دادِ سخنـدانی
کنـد امروز دهقا نی که تا حا صل بَرَد فردا
***قا آنی***
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است
چشم بسته به سرش،موج تماشا زده است
جمعه را سرمه کشیدیم ،مگر برگردی
با همان سیصد و فرسنگ نفر برگردی
زندگی نیست ،ممات است تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد
از دل تنگ من ،آیا خبری هم داری؟
آشنا،پشت سرت مختصری هم داری؟
منتی بر سر ما هم بگذاری ، بد نیست
آه ،کم چشم به راهم بگذاری ،بد نیست
نکند منتظر مردن مایی ،آقا؟
منتظرهات بمیرند،میایی آقا؟
به نظر میرسد این فاصله ها کم شدنی ست
غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنی ست
دارد از جاده صدای جرسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
منجی ما به خداوند قسم آمدنی ست
یوسف گم شده، ای اهل حرم! آمدنی ست
***صابر خراسانی***
لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا
سالیانی ست که دل تنگ شماییم بیا
وسعتت در دل این ظرف نشد جا ماندیم
تشنه از حسرت رویت لب دریا ماندیم
چشممان خشک شد از وسعت این بی اَبی
و نداریم دگر طاقت این بی اَبی
در قنوت دلمان خواهش باران داریم
ندبه خوانیم و تمنای بهاران داریم
پس ببار ای پسر حضرت باران بر ما
که ترک خورده زمین از اثر این گرما
دامن دشت شده سفره ی راز دل ما
داغ الاله نشانی ز نیاز دل ما
ما که در راه تو عمریست تمامی گردیم
گردبادیم و به دنبال شما می گردیم
چند جمعه دلمان را سر راهت اریم
تا بدانی که تمنای وصالت داریم
شهرمان را ز رخ چون قمرت روشن کن
کوچه ها را پر از نسترن و سوسن کن
اسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد
نه که ما فاطمه هم چشم به راهت دارد
***صابر خراسانی***
تا می دمد از یاد تو در شهر نشان ها
در معرضِ عطر کلماتند دهان ها
بوی تن تو با نَفَس خاک چه کَردَست
کِامروز پر از بوی بهشتند جوان ها
دیروز چشیدست زمین طعم تو،امروز
ذرّات تو را تجزیه کرده ست به جان ها
ای کاش زمین خون تو را ترجمه می کرد
تا با گلِ خورشید می آمیخت دهان ها
از تیغ گرفتند تَنَت را و سپردند
در آن سوی مقتل به کَمان ها و گَمان ها
ای زنده جاوید! همانروز سرت را
از نیزه ربودند و سپردند به آن ها
گفتند فقط،از لب و دندان و ندادند
از ردّ نَفَسهایِ شهیدِ تو نشان ها
ای کاش مسیحِ نَفَسَت ، روح بریزد
در کالبدِ منجمدِ مرثیه خوان ها
***عبدالجبار کاکایی***
آری سر شانه ام کبوتر شده بود
از خیمه برای پر زدن در شده بود
در کوچکی اش داشت بزرگی می کرد
یعنی علی اصغر، علی اکبر شده بود
***علی اکبر لطیفیان***
خوب است که که عاشق جگری داشته باشد
آشفتگی بیشتری داشته باشد
حاجات بهانه است که ما اشک بریزیم
خوب است گدا چشم تری داشته باشد
پرواز من این است که یک کنج بیفتم
این بال بعید است پری داشته باشد
ای یار سفر کرده نگاه پر لطفت
وقتش شده بر ما نظری داشته باشد
گر سنگ دلم باز تعلق به تو دارم
هر کعبه ای باید حجری داشته باشد
سر می زنم آنقدر به در تا بگشایی
خوب است گدا هم هنری داشته باشد
تو سمت گدا پشت کنی بهتر از این است
که چشم به دست دگری داشته باشد
از دور خودت دور مکن چند گدا را
خوب است که شه دور و بری داشته باشد
قبل از سفر آخرت ای دوست دلم را
بگذار به سویت سفری داشته باشد
انگار بنا نیست ببینم تو را .... پس
بگذار دلم یک خبری داشته باشد
***علی اکبر لطیفیان***
از من مپرس زینب من معجرت چه شد
با من بگو برادر زینب سرت چه شد
از من مپرس از چه لبت خشک و زخمی است
با من بگو که ساقی آب آورت چه شد
از من مپرس رخت تنت از چه خاکی است
با من بگو که پیرهن پیکرت چه شد
از من مپرس از چه زدی سر به محملت
با من بگو در نظر مادرت چه شد
از من مپرس در دل محمل چه دیده ام
با من بگو که راس علی اصغرت چه شد
از من مپرس از چه نمازت نشسته است
با من بگو اذان علی اکبرت چه شد
از من مپرس موی سرت از چه شد سپید
با من بگو عمامه ی پیغمبرت چه شد
از من بپرس شرح تمام سفر ولی
دیگر نپرس شام بلا دخترت چه شد
***مهدی محمدی***
یک اربعین، به نیــزه ســر یـار دیده ام
یک اربعین، چو شمع به پایش چکیده ام
یک اربعین، به ضربه ی شلّاق ساربان
بر روی خــارهای مغــیلان دویده ام
یک اربعین، تمام تنم درد می کند
با ضـرب تـازیانه ز جـایم پریده ام
یک اربعین، رقیّه ی تو مُرد از غمت
اکنون بدون او به کنارت رسیـده ام
یک اربعین، به شام و به کوفه حماسه ها
با خطــبه های حیــدری ام آفـریده ام
یک اربعین، ز چوبه ی محمل سرم شکست
همچـون پـدر ببیـن تـو جبین دریــده ام
یک اربعین، کنار عدو، وای! وای! وای!
بس جورِ طعنه های فراوان کشیده ام
یک اربعین، به ضربه سیلی ببین حسین
رویم کبود گشته و قامــت خمیــده ام
***مجید لشکری***
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
***فاضل نظری***