چو اعدا دید قاسم را که اندر تن کفن دارد
همه گفت از ره تحسین عجب وجه الحسن دارد
رخش چون پرتو افکن شد در آن وادی فلک گفتا
خوشا حال زمین را کاو مهی در پیرهن دارد
لبش افسرده، همچون گل ز سوز تشنگی اما
تو گوئی چشمهی کوثر در این شیرین دهن دارد
چو بلبل، شور انگیزد در آواز رجز خوانی
به شوق نوگلی کاو در میان آن چمن دارد
کشیده تیغ خون افشان ز ابرو در صف هیجا
تو گوئی ذوالفقار اندر کف خود بوالحسن دارد
چنان آشوب افکند اندر آن صحرا ز خونریزی
پس از حیدر نه در خاطر دگر چرخ کهن دارد
چه بی انصاف بودی آن جفا جویان آهن دل
چه جای نیزه و خنجر در آن سیمین بدن دارد
زهر سو لشگر عدوان هجوم آور در آن ظلمت
به صید شاهبازی جمله کز زاغ و زغن دارد
فکندند از سریرِ زین سلیمان وار آن شه را
بلی اندر کمین دائم سلیمان اهرمن دارد
چو سرو قد او زیب گلستان یل آرا شد
بگفتا تاب سم اسب کی همچون بدن دارد
مرادریاب یا عماه ز روی مرحمت اکنون
که مرغ روح، شوق دیدن بابم حسن دارد
خموش ای ناصر الدین شه یقینم شد که هر زهری
به جام آل حیدر سازد این چرخ کهن دارد
***منسوب به ناصرالدین شاه***
گذشت فصل گل و موسم خزان گردید
ز چشم لاله رخان اشک غم روان گردید
به بام قصر سحر هاتفی چنین میگفت
بهار گلشن ما دوستان خزان گردید
برفت بلبل مستان ز ساحت بستان
قد صنوبر و سرو سهی کمان گردید
همای جان چه از این گلبن بدن پر زد
به شب ابر چو خورشید و مه نهان گردید
چه داستان ورا خواهی از کشاکش دهر
ز نوک هرمژه اش خون دل روان گردید
تنی که داشت مکان روی تخت و بستر ناز
مشبک از اثر ناوک سنان گردید
قدش چو سرو و رخش جنت و لبش کوثر
کمان ز باد غم از گردش زمان گردید
از آن نهال جوانی خود نچید گلی گل
همیشه بهارش چه شد؟ خزان گردید
چو آمد از سر زین بر زمین عزیز حسن
به غم قرین، ملک وحور و انس و جان گردید
به ناله گفت عمو جان برس به فریادم
که قاسم از ستم و ظلم ناتوان گردید
شنید شاه شهیدان چو نالة قاسم
به صد شتاب سوی رزمگه روان گردید
رسید و دید که جسمش فتاده بر سر خاک
غمش فزون ز شمار آن شه زمان گردید
چو جان کشید در آغوش جسم و جانش را
به سوی خیمه روان سید جنان گردید
در آن زمان که در آغوش شاه مأوی داشت
ز طاق ابروی او سیل خون روان گردید
برای تسلیت نو عروس کرب و بلا
به پا ز هر طرفی ناله و فغان گردید
سرش گرفت به زانو و بوسه زد به لبش
شهید عشق از آن بوسه کامران گردید
در آن دیار بسی کاروان دل گم شد
که "قطره" غرق در آن بحر بیکران گردید
***قطره***
قاسم آن نو باوه باغ حسن
گوهر شاداب دریاى محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
سیزده ساله جوان نونهال
برده ماه چارده شب را به سال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش مرآت نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدرلشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
گفت شه کاى رشک بستان ارم
رو تو در باغ جوانى خوش به چم
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زى و شاد بال و شاد باش
مهلا اى زیبا تذر و خوش خرام
این بیابان سر به سر بند است و دام
الله اى آهوى مشگین تتار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوى خون می آید از دامان دشت
نیست کس را زان امید بازگشت
چون تو را من دور دارم از کنار
اى مرا تو از برادر یادگار
کى روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
کى روا باشد که این روى چو ورد
غلطد اندر خون به میدان نبرد
گفت قاسم کاى خدیو مستطاب
اى تو ملک عشق را مالک رقاب
گرچه خود من کودک نورستهام
لیک دست از کامرانى شستهام
من به مهد عاشقى پروردهام
خون به جاى شیر مادر خوردهام
کرده در روز ولادت کام من
باز، با شهد شهادت مام من
گرچه در دور جوانى کامها است
کام من رفتن به کام اژدها است
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سر به خاک کوى جانان هشتن است
ننگ باشد در طریق بندگى
بر غلامان بى شهنشه زندگى
زندگى را بى تو بر سرخاک باد
کامرانى را جگر صد چاک باد
لابههاى آن قتیل تیر عشق
مىنشد پذرفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نو گل باغ رسول
ازحضور شاه نومید و ملول
شد به سوى خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگى
آن که نپسندد شهش بر بندگى
شامئى را گفت ساز جنگ کن
سوى روزم این صبى آهنک کن
گفت شامى ننگ باشد در نبرد
کافکند باکودکى پیکار مرد
خود تو دانى که مرا مردان کار
یک تنه همسر شمارد با هزار
دارم اینک چار فرزند دلیر
هر یکى در جنگ زاوى شیر گیر
نک روان دارم یکى بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننگ او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آن سرورند
خردسال ار بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودى جوشنش
گر بخردى تن بر این دادى تنش
این شررها کن نژاد آتشند
خرمنى هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگى عمرو افکنند
که به نسبت خوشه آن خرمنند
آن که از پستان شیرى خورد شیر
گرچه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودى منع زنجیر قضا
تنگ بودى بر دلیریشان فضا
داد شامى از سیه بختى جواز
پور را بر حرب آن ماه حجاز
شاهزاده راند باره سوى او
یافت ناگه دست بر گیسوى او
مرکبشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش
آنچنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت
هم یکایک آن سه دیگر زاد وى
رو به میدانگه نهاد او را ز پى
***نیر تبریزی***