پاشو ای برادر من پاشو از جا پهلوونم
پاشو که می خوام بلند شم اما دیگه نمی تونم
پاشو ای ابرو شکسته کمر منو شکستی
چشمای من پراشکه تو چرا چشماتو بستی
اگه می شنوی صدامو پاشو یه کاری کن عباس
دشمنا دارن می خندن آبرو داری کن عباس
انقدر نگو که روی خیمه اومدن ندارم
انقدر نگو کنار علقمه تنهات بذارم
چی جوری رهات کنم با گرگای تشنه به خونت
کوفیا کینه دارن از ضربه های بی امونت
اینا منتظرن تا تو رو زخمی گیر بیارن
می دونم که از تن تو چیزی باقی نمی ذارن
یه دلم پیش تن تو یه دل من توی خیمه
می شنوی صدای اسباس که می رن به سوی خیمه
یادته گفتم نباشی دشمنم بی حیا می شه
یادته گفتم که پاشون توی خیمه ها وا می شه
خوش بخواب ای غیرت الله دست زینبو میبندن
پای نیزه ی سرت بر دخترای من می خندن
***محسن عرب خالقی***
ای که می پرسی ، کجا من لعل خندان داشتم
بند مشک آب را وقتی به دندان داشتم
چون به نخلستان رسیدم شد امیدم نا امید
با وجود آنکه امید فراوان داشتم
دجله از سرچشمه ی آبش چه کم می شد اگر
من به دست آرزوها جامی از آن داشتم
در کنار علقمه ازخجلت دست تهی
ظهرعاشورا،غم شام غریبان داشتم
هرچه گل بود از عطش پژمرد و من بی اختیار
گریه بر آن غنچه سر در گریبان داشتم
گلشن توحید را سیراب می کردم ز اشک
(گر به قدر عقده ی دل چشم گریان داشتم)
باغبان چشم انتظار دیدن من بود و من
با خیال روی جانان گل به دامان داشتم
کی فریبم می دهد خط امان اهرمن
من که عمری دست در دست سلیمان داشتم
ای مراد عاشقان ای کاروان سالار عشق
پاسداری کردم از راه تو تا جان داشتم
از حرم وقتی برای بردن آب آمدم
با کبوترهای معصوم تو پیمان داشتم
پیش این گلهای پرپر ، عذر بی دستی بس است
گرچه من از شرمساری اشک پنهان داشتم
بست چون تیر ستم شیرازه ی چشم مرا
روی گلبرگ لبم آیات قرآن داشتم
با کدامین دیده اینک برجمالت بنگرم
من که از دیدار تو امید درمان داشتم
اشک من رنگ شفق شد کاروان در کاروان
بس که رنج و غم بیابان در بیابان داشتم
***محمد جواد غفورزاده(َشفق)***
وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای
خوش به حال لب اصغر که تو سقا شدهاى
آب از هیبت عباسى تو مىلرزد
بى عصا آمدهاى حضرت موسى شدهاى
به سجود آمدهاى یا که عمودت زدهاند
یا خجالت زدهاى وه که چه زیبا شدهاى
یا اخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت
کمر خم شده را غرق تماشا شدهاى
منم و داغ تو و این کمر بشکسته
تویى و ضربهاى و فرق ز هم وا شدهاى
سعى بسیار مکن تا که ز جا برخیزى
اندکی فکر خودت باش ببین تا شدهاى
ماندهام با تن پاشیدهات آخر چه کنم؟
اى علمدار حرم مثل معما شدهاى
مادرت آمده یا مادر من آمده است
با چنین حال به پاى چه کسى پا شدهاى
تو و آن قد رشیدى که پر از طوبى بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شدهاى
***علی اکبر لطیفیان***
اى حرمت قبله حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
تاج شهیدان همه عالمى
دست على ماه بنى هاشمى
ماه کجا روى دل آراى تو
سرو کجا قامت رعناى تو
ماه و درخشنده تر از آفتاب
مشرق تو جان و تن بوتراب
همقدم قافله سالار عشق
ساقى عشاق و علمدار عشق
سرور و سالار سپاه حسین
داده سر و دست به راه حسین
عم امام و اخ و ابن امام
حضرت عباس علیه السلام
اى علم کفر نگون ساخته
پرچم اسلام بر افراخته
مکتب تو مکتب عشق و وفاست
درس الفباى تو صدق و صفاست
مکتب جانبازى و سر بازى است
بى سرى آنگاه سر افرازى است
شمع شده آب شده سوخته
روح ادب را ادب آموخته
آب فرات از ادب توست مات !
موج زند اشک به چشم فرات !
یاد حسین و لب عطشان او
و آن لب خشکیده طفلان او
تشنه برون آمدى از موج آب
اى جگر آب برایت کباب !
ساقى کوثر، پدرت مرتضى است
کار تو سقایى کرب و بلاست
مشک پر از آب حیات به دوش
طفل حقیقت ز کف آبنوش
درگه والاى تو در نشاتین
هست در رحمت و باب حسین
هر که به دردى ، به غمى شد دچار
گوید اگر یکصد و سى و سه بار
اى علم افراخته در عالمین
اکشف یا کاشف کرب الحسین
از کرم و لطف جوابش دهى
تشنه اگر آمده آبش دهى
چون نهم ماه محرم رسید
کار بدانجا که نباید کشید
از عقب خیمه صدر جهان
شاه فلک جاه ملک پاسبان
شمر به آواز ترا زد صد
گفت کجایید بنو اختن
تا برهانند ز هنگامه ات
داد نشان خط امان نامه ات
رنگ پرید از رخ زیباى تو
لرزه بیفتاد بر اعضاى تو
من به امان باشم و، جان جهان
از دم شمشیر و سنان بى امان ؟!
دست تو نگرفت امان نامه را
تا که شد از پیکر پاکت جدا
مزد تو شد دست شه لافتى
خط تو شد خط امان خدا
چهار امامى که ترا دیده اند
دست علم گیر تو بوسیده اند
طفل بدى ، مادر والا گهر
بردت تا ساحت قدس پدر
چشم خداوند چو دست تو دید
بوسه زد و اشک ز چشمش چکید
با لب آغشته به زهر جفا
بوسه به دست تو زده مجتبى
دید چو در کرب و بلا شاه دین
دست تو افتاده به روى زمین
خم شد و بگذاشت سر دیده اش
بوسه بزد با لب خشکیده اش
حضرت سجاد هم آن دست پاک
بوسه زد و کرد نهان زیر خاک
مطلع شعبان همایون اثر
بر ادب توست دلیلى دگر
سوم این ماه ، چون نور امید
شعشعه صبح حسینى دمید
چارم این مه که پر از عطر بوست
نوبت میلاد علمدار اوست
شد به هم امیخته از مشرقین
نور ابوالفضل و شعاع حسین
اى به فداى سر و جان و تنت
وین ادب آمدن و رفتنت
وقت ولادت قدمى پشت سر
وقت شهادت قدمى پیشتر!
مدح تو این بس که شه ملک جان
شاه شهیدان و امام زمان
گفت به تو گوهر والا نژاد
جان برادر به فداى تو باد!
شه چو به قربان برادر رود
کیست (ریاضى ) که فدایت شود؟!
***محمد علی ریاضی یزدی***
مـیـان هــمهمـــه تیــری پــریــد آهسته
و از نـــگاه تـــری خــون چکیــد آهسته
وآب دســت بـه دامــان مــاه صحرا شـد
همین که مشک گــریبان دریــد آهسـته
نـگاه مشــک گـریـزان به خیمه ها افتاد
و آب زیـــر لــب آهــی کشــید آهســته
غبار و شیههی اسبان کمان و تیغ دغا
نســیـم، زیــر علـم، میخزید آهسـته
سـوار، خـم شد و از اسب، به زیر افتاد
بـــه روی خــــاک بـــلــا آرمــید آهسته
و در میــان هیـاهوی اسـبها، آن مرد
صدای نالهی زهرا ، شنید آهسته
و بـــر جنــــازهی او آفــتــاب را دیــــدم
که زیــر بار غمش می خمید ، آهسته
و در جــواب شــهیدان که منتظر بودند
ســتــون خیمــهی او را کشید آهسته
***حسنعلی حاج باقری***
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل!
تو را دیده ام بارها؛ یا اباالفضل!
تو، از آب، می آمدی، مشک بر دوش ـ
و من، در تو، غرق تماشا؛ اباالفضل!
اگر دست می داد، دل می بریدم
به دست تو، از هر دو دنیا، اباالفضل!
دل از کودکی از فرات، آب می خورد
و تکلیف شب:" آب، بابا، اباالفضل."
تو لب تشنه پرپر شدی، شبنم اشک..
..به پای تو می ریزم، اما، اباالفضل!
فدک، مادری می کند کربلا را؛
غریبی، تو هم مثل زهرا، اباالفضل!
تو را هر که دارد، ز غم، بی نیاز است؛
وفا بعد از این نیست تنها، اباالفضل!
تو با غیرت و، آب و، دست بریده
قیامت، به پا می کنی؛ یا اباالفضل!
***ابوالقاسم حسینجانی***
مشک بر دوش به دریا آمد
همه گفتند که موسی آمد
نفس آخر ماهی ها بود
ناگهان بوی مسیحا آمد
از سر و روی فرات، آهسته
موج می ریخت که سقا آمد
او قسم خورده که سقا باشد
آن زمانی که به دنیا آمد
دست بر زیر سر آب نبرد
علقمه بود که بالا آمد
از کمین گذر نخلستان
با خبر بود که تنها آمد
کاش آن تیر نمی آمد، حیف
از ید حادثه امّا آمد
انکسار از همه جا می بارید
از حرم شاه حرم تا آمد
داشت آماده ی هجرت می شد
که در این فاصله زهرا آمد
از دل علقمه زیبا می رفت
مثل آن لحظه که زیبا آمد
***علی اکبر لطیفیان***
کیست این کز لب دیوار من آویخته زلف
تاکوش، شیشه به دست، از همه سو ریخته زلف
کیست این راز پریشانی من، در موهاش
تکیهگاه سر شوریده من، بازوهاش
کیست این عطر غزل میوزد از پیرهنش
ای صبا مرحمتی کن بشناسان به منش
این که میخندد و میخواند و میرقصد و مست
میرود بوی خوش پیرهنش دست به دست
نازپرداز همه ناز فروشان زمین
ساقی اما، ز همه تشنهلبان تشنهترین
نشأت افزای دل و جان خماران مستیش
دستگیر همه خستهدلان بی دستیش
کیست این سروقدِ تشنهلبِ مشک به دوش؟
اینکه بی اوست چراغ شب مستان خاموش
اینکه آتش لب و دریا دل و مشکین کُلَه است
کیست این شب همه شب ماه شب چارده است؟
گره وا کردن از آن زلف سیه، لازم نیست
حتم دارم که به جز ماه بنیهاشم نیست
"دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام زار و پریشان که مپرس"
***سعید بیابانکی***