ای که نور مهر و ماهی دوستت دارم حسین
مظهر لطف الاهی دوستت دارم حسین
هستی من را خدا با مهر تو پیوسته است
یا بخواهی یا نخواهی دوستت دارم حسین
تا شنیدم دوست می داری غلام خویش را
با وجود رو سیاهی دوستت دارم حسین
هر کجا نام تو آید می رود تاب از کفم
من چه گویم خود گواهی دوستت دارم حسین
گر بخواهی با کلامی در رهت جان می¬دهم
ور برانی با نگاهی دوستت دارم حسین
آن چنان خوبی که هر بد بسته بر لطفت امید
شرمگین از هر گناهی دوستت دارم حسین
ای که خواندت رحمه للعالمین فُلک نجات
تا که جویم بر تو راهی دوستت دارم حسین
بر تو گر رو کرده ام دارم امید مرحمت
تا به من بخشی پناهی دوستت دارم حسین
کرده ام با هر زبانی بر جلالت اعتراف
گفته ام در هر نگاهی دوستت دارم حسین
باز هم گوید "مؤید" با لسان نارسا
گر بخواهی، ور نخواهی دوستت دارم حسین
***سید رضا موید***
نمی دانم چه سوزی بود از عشق تو در سرها
که دل ها می زند پر در هوایت چون کبوترها
به خون پاک خود خطی نوشتی از فداکاری
کز آن حرفی نمی گنجد به دیوان ها و دفترها
اگر هر منبر از وصف تو زینت یافت ، جا دارد
که از خون تو پا بر جای شد محراب ومنبرها
بنازم همرهانت را که افتادند چون از پا
طریق عشق را مردانه طی کردند با سرها
نمی دانم چه آیینی ست دنیای محبت را
که خواهرها نمی گریند بر مرگ برادرها
پدر ها شسته دست از جان به آب دیده طفلان
خضاب از خون فرزندان خود کردند مادرها
فدای پرچم سرخ تو ای سردار مظلومان
که می لرزد زبیمش تا ابد کاخ ستمگرها
***ذبیح الله صاحبکار(سهی)***
کاش ما هم کبوترت بودیم
آستان بوس محضرت بودیم
کاش با بالهای خاکی مان
لااقل سایه گسترت بودیم
کاش ما هم به درد می خوردیم
فرش قبر مطهرت بودیم
کاش می سوختیم از این غربت
شمع بالای بسترت بودیم
کاش می شد که محرمت بودیم
عاشقانه ابوذرت بودیم
کاش در کوچه بنی هاشم
پیش مرگان مادرت بودیم
کاش ماه محرمی آقا
یک دهه پای منبرت بودیم
کاش می شد که گریه کن های
روضه تیغ و حنجرت بودیم
کاش می شد که سینه زنهای
نوحه ی گریه آورت بودیم
کاش که در روز تشنه گی،"محشر"
باده نوشان ساغرت بودیم
در قیامت به گریه می گوئیم
کاش… ای کاش… نوکرت بودیم
***وحید قاسمی***
لاله سرخ شهادت تن تب دار من است
چشمه ی فیض خدا چشم گهر بار من است
حافظ خون پیام شهدای ره دین
لب گویای من و دیده خونبار من است
داغ یک دشت شهید و غم یک دشت اسیر
این همه بار گران بر تن بیمار من است
پای در سلسله و دست به دامان وصال
دشمن از بی خردی در پی آزار من است
دشمنم بسته به زنجیر ولی غافل از آن
که بر انداختن ریشه او کار من است
تا بر اندازی بنیاد ستم می جنگم
اشک من منطق من حربه ی پیکار من است
پرچم نهضت خونین شهیدان خدا
گرچه بر دوش من و عمه افکار من است
صبر را بین که در این مرحله از وادی عشق
سخت بیمارم و او باز پرستار من است
آنکه در کرببلا بود انیس پدرم
درره شام بلا مونس و غمخوار من است
در کنار شهدا جان مرا باز خرید
عمه ام بعد خداوند نگهدار من است
خواهر کوچک من همچو گلی پرپر شد
اشک طفلان زغمش شمع شب تار من است
از غم اصغر و اکبر جگرم می سوزد
آه از این غم که خداوندخبر دار من است
در ره آل عیل عمر مؤید طی شد
شاهد زنده من دفتر اشعار من است
***سید رضا مؤید***
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب الفلق» بود
گفتی: آیا کسی یار من نیست؟
قفل بر دست و دندان من بود
لحظهای تب امانم نمیداد
بی تو آن خیمه زندان من بود
کاش میشد که من هم بیایم
در سپاهت علمدار باشم
کاش تقدیرم از من نمیخواست
تا که در خیمه بیمار باشم
ماندم و در غروبی نفسگیر
روی آن نیزه دیدم سرت را
ماندم و از زمین جمع کردم
پارههای تن اکبرت را
ماندم و تا ابد داد از کف
طاقت و تاب بعد از ابالفضل
ماندم و ماند کابوس یک عمر
خوردن آب بعد از ابوالفضل
ماندم و بغض سنگین زینب
تا ابد حلقه زد بر گلویم
ماندم و دیدم افتاده در خاک
قاسم آن یادگار عمویم
گفتم ای کاش کابوس باشد
گفتم این صحنه شاید خیالی است
یادم از طفل شش ماهه آمد
یادم آمد که گهواره خالی است
***افشین علاء***
لب های تو مگر چقدر سنگ خورده است
قاری من چقدر صدایت عوض شده
تشریف تو به دست همه سنگ داده است
اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده
تو آن حسین لحظه ی گودال نیستی
بالای نیزه حال و هوایت عوض شده
وقتی ز روبرو به سرت میکنم نگاه
احساس میکنم که نمایت عوض شده
جا باز کرده حنجره ات روی نیزه ها
در روز چند مرتبه جایت عوض شده
طرز نشستن مژه هایت به روی چشم
ای نور چشم من به فدایت عوض شده
ما بعد از این سپاه تو هستیم "یا حسین"
جنگی دگر شده شهدایت عوض شده
تو باز هم پیمبر در حال خدمتی
با فرق این که شکل هدایت عوض شده
***علی اکبر لطیفیان***
شام یعنی انتهای خستگی
شهر آزار خدای خستگی
شام یعنی گوشه ویرانهها
مدفن شمع و گل و پروانهها
شام تسکین دل شیطان بود
زینت سر نیزهاش قرآن بود
شام یعنی وادی دشنام ها
سنگ باران سری از بام ها
سنگ در دستان نامردان شام
بوسه میزد بر سر زخم امام
شام تفسیر نگاهی مضطراست
شهر داغ لالههای حیدر است
شام هم مانند کوفه بیوفاست
صفحهای از دفتر کرب و بلاست
بیوفایی مانده از این طایفه
شام دارد مردم بیعاطفه
شام یعنی محملی از داغ و درد
موسم پژمردن گلهای زرد
پای محمل رقص و کف آزاد شد
کوچههایش هلهلهآباد شد
شام شهر بازی چوب و لب است
نیشتر بر زخم بغض زینب است
بر دل زهرائیان آتش زدند
هرکه را میسوخت از آهش زدند
یک زن شامی چو دید اشک رباب
اشک او را داد با خنده جواب
در میان ازدحامی از نگاه
میکشید از دل عقیله آه آه
اشک شد آنجا نقاب روی او
شد پریشان قلب او چون موی او
یک نفر شرمی نکرد از معجرش
ریخت خاکستر یهودی بر سرش
***علی ناظمی***
باورت می شد ببینی خواهرت را یک زمان
دست بسته، مو پریشان، مو کنان، مویه کنان
باورت می شد ببینی دختر خورشید را
کوچه کوچه در کنار سایه ی نامحرمان
نه لبی مانده برای تو نه جای سالمی
من که گفتم این همه بالای نی قرآن نخوان
چه عجب!طشتی برای این سرت آورده اند
ای سر منزل به منزل ای سر یحیی نشان
تا همین که چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لبهای زیر خیزران
ای تمامی غرور من فدای غیرتت
لطف کن این مرد شامی را از این مجلس بران
این قدر قرآن مخوان این چوب ها نامحرمند
شب بیا ویرانه هرچه خواستی قرآن بخوان
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
برفراز نیزه می دیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
چشم های خفته در خون شفق را واکنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه اشتر ها چه غمگین وپریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را
***سعید بیابانکی***
صوت قرآن تو صبرم را ربود از دل،حسین
زآن سبب سر را زدم بر چوبه محمل،حسین
من ز طفلی بر سر دوش نبی دیدم تو را
از چه بگرفتی کنون بر نوک نی منزل ، حسین
این تویی بالای نی ای آفتاب فاطمه
یا شده خورشید گردون بر زمین نازل،حسین
می خورد بر هم لبت گویی تکلم می کنی
گاه با من، گه به طفلان ، گاه با قاتل،حسین
ای هلال من ! زبس در خاک و خون پوشیده ای
دیدنت آسان ،شناسایی بود مشکل،حسین
اختیار دیده را پای سرت دادم ز دست
ترسم از اشکم بماند کاروان در گِل،حسین
با تنت در قتلگه بنشسته جانم در عزا
با سرت بر نوک نی ،اُلفت گرفته دل،حسین
با تمام دردها و غصه ها و رنج ها
نیستم آنی ز طفل کوچکت غافل،حسین
هر چه پیش آید ، خوش آید ، سینه را کردم سپر
با اسارت نهضتت را می کنم کامل،حسین
سوز و شور میثم بی دست و پا را کن قبول
گر چه شعرش هست در نزد تو نا قابل،حسین
***حاج غلامرضا سازگار***
ای سرت چون ماه سرگردان به روی نیزه ها
از غمت خون عقده بسته در گلوی نیزه ها
خاطرات کربلا از پیش چشمانم گذشت
تا برآمد صوت قرآنت ز روی نیزه ها
آمدی با سر به دیدارم که بر گردد ، حسین
دیده ی مردم ز محمل ها به سوی نیزه ها
من فدای حنجر خشکت که نوشیدست آب
گه زجام دشنه ها ، گاه از سبوی نیزه ها
از فراق اکبرت ، قلب رقیه آب شد
کاش این دختر نگردد رو بروی نیزه ها
ای موید ! تا بیابم آن سر ببریده را
می روم با پای دل در جستجوی نیزه ها
***سید رضا مؤید***
می روم با کاروان اما سرِ تو ساربانم
می کِشَم خود را به دنبالِ تو گرچه خسته جانم
هیچکس قادر نبود از پیکرت دورم نماید
گر سرِ بر نیزه ات با من نبود ای مهربانم
خنده ی کمرنگِ لب هایِ به خون آغشته ی تو
می زند فریاد می خواهم کمی قرآن بخوانم
ماهِ تابانم ، مشو دور از کنارم تا نمیرم
ای تمامِ حاصلم با من بمان تا من بمانم
گاهی از محمِل که می بینم سَرَت را رویِ نیزه
می خورم حسرت چرا تو اینچنین و من چنانم
جانِ خواهر سروِ بالایی که زینب داشت خَم شد
از غمِ خشکیِ لب هایِ عطشناکت ، کمانم
کاش تا دورانِ (هجران) بگذرد دیگر نمانده
نَه قراری و نَه صبری و نَه طاقت نَه توانم ...
***محسن سلطانی (هجران)***
دل سوزان بود امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا چشم ، به راه من و تو
من به تو دوخته ام دیده تو برمن، از نی
یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو
اُسرا با من و راس شهدا با تو به حق
چشم تاریخ ندیده ست سپاه من و تو
روی تو ماه من و ماه تو عباس امّا
ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو
آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من تا دانند
که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو
هر دو نستوه چو کوهیم بر سیل امّا
عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما
بی خبر زآن که غروبست پگاه من و تو
***حاج علی انسانی***
عیسی شدی که این همه بالا ببینمت
بالای دست مردم دنیا ببینمت
بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضی نمیشود دلم الا ببینمت
اما چه فایده؟ خودت اصلا بگو حسین
وقتی نمی شناسمت آیا ببینمت؟!
امروز که شلوغی مردم امان نداد
کاری کن ای عزیز که فردا ببینمت
شب ها چه دیر می گذرد ای حسین من!
ای کاش زود صبح شود تا ببینمت
حالا هلال تو سر نیزه طلوع کرد
تا ما "رایت، الا جمیلا" ببینمت
گفتی سر تو را ته خورجین گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آنجا ببینمت
تو سنگ میخوری و سرت پرت می شود
انصاف نیست بین گذرها ببینمت
فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت
***علی اکبر لطیفیان***
پس از شام غریبان یاد یاری ماند و "من ماندم"
فروغ دیده شب زنده داری ماند و "من ماندم"
سرشکم ارغوانی شد که روی دامن سبزم
شقایق زار سرخ و لاله زاری ماند و "من ماندم"
خدایا شاهدی از یک چمن نسرین و نیلوفر
گلی خلوت نشین در زیر خاری ماند و "من ماندم"
شفق در آسمان طرحی است از خون گلوی گل
به دامان افق نقش و نگاری ماند و "من ماندم"
به گوشم می رسد صوت رباب و ذکر لالایی
فقط گهواره چشم انتظاری ماند و "من ماندم"
بهار آتش گرفت و باغ پرپر شد در این صحرا
پرستو های در حال فراری ماند و "من ماندم"
نگاهم بود دنبال کبوترهای سرگردان
کنار خیمه اسب بی سواری ماند و "من ماندم"
شکست آیینه های آل عصمت عصر عاشورا
ز سم اسب های گرد و غباری ماند و "من ماندم"
دل من بیشتر از خیمه ها می سوخت چون دیدم
میان شعله جان بی قراری ماند و "من ماندم"
بیابان در بیابان ظلمت است و تیرگی اینجا
هلال ماه نو در شام تاری ماند و "من ماندم"
گواه ظلم این امت همین پیراهن آری
ز هجده یوسف من یادگاری ماند و "من ماندم"
عطش بیداد کرد امروز در این سرزمین اما
ز اشک دیدگان دریا کناری ماند و "من ماندم"
***محمد جواد غفورزاده (شفق)***
***در این ایام و لیالی نورانی، محتاج و ملتمس دعای شما بزرگواران هستم***
دیـگرم شـورى به آب و گـل رسید
گـاه مـیـدان دارى ایـن دل رسـید
نـوبت پـا در رکـاب آوردن اسـت
اسب عشرت را سوارى کـردن است
تنگ شد ساقى دل از روى صـواب
زین مى عشرت مرا پـر کن شـراب
کز سر مستـى سبـک سـازم عـنان
سرگران بر لـشکـر مـطـلب زنان
روى در میـدان ایـن دفـتر کـنـم
شرح مـیدان رفـتن شـه ، سر کـنم
بـازگـویـم آن شـه دنـیـا و دیـن
سـرور و سرحـلقه اهـل یـقـیـن
چون که خـود را یکه و تنها بـدیـد
خـویشتن را دور از آن تـن هـا بدید
قـد براى رفـتن از جـا راست کرد
هر تدارک خاطرش مى خواست ، کرد
پـا نهـاد از روى هـمّت در رکاب
کـرد با اسب از سر شـفـقت خطاب
کـاى سبک پـر ذوالجناح تـیـز تک
گـرد نـعـلت سرمـه چـشم مـلک
اى سمـاوى جـلوه قـدسـى خرام
وى ز مـبـدأ تا معـادت نـیـم گـام
رو به کـوى دوست منهاج من است
دیده واکـن وقت مـعراج مـن است
بد به شـب معراج آن گـیتى فـروز
اى عـجب معراج من باشـد به روز
تـو بـراق آسـمـان پـیمـاى مـن
روز عـاشـورا شـب اسـراى من
پس به چالاکى به پشت زیـن نشست
این بگـفت و برد سوى تـیـغ دست
اى مشعشع ذوالفـقـار دل شـکـاف
مدتـى شد تا که مانـدى در غـلاف
آنـقدر در جاى خود کردى درنـگ
تـا گرفت آییـنـه اسـلام ، زنـگ
من تو را صـیقل دهـم از آگـهـى
تا تـو آن آیـینه را صیـقـل دهـى
* * *
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفـت تا گـیرد بـرادر را عنان
سیل اشکش بـست بر وى راه را
دود آهش کرد حـیران شـاه را
در قفاى شاه رفتى هـر زمـان
بانگ مهلا مهـلااش بر آسمـان
کاى سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لختى سبک تر زن رکاب
تا ببـوسم آن رخ دلـجـوى تو
تا بـبویم آن شـکـنج مـوى تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه چشمى بدان سو کرد بـاز
دید مشکین مویى از جنس زنـان
بر فلک دستى و دستى بر عـنان
زن مگـو مرد آفرین روزگـار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاک درش نقش جبـین
زن مگو دست خدا در آسـتـین
* * *
پس ز جان بر خواهر استـقبال کـرد
تا رخـش بـوسد الـف را دال کـرد
همچـو جان خود در آغـوشش کشید
این سخـن آهسته در گـوشش کـشید
کاى عـنـان گیر من آیا زیـنـبـى؟
یـا کـه آه دردمـنـدان در شـبـى
پیش پـاى شـوق زنجیـرى مـکـن
راه عـشق است عنان گـیرى مـکن
با تـو هستـم جـان خواهر هـمسفر
تو به پا ایـن راه پویى مـن به سـر
خانه سوزان را تو صاحب خانه باش
با زنان در هـمرهـى مردانه بـاش
جان خـواهـر در غمم زارى مکـن
با صـدا بـهـرم عـزادارى مکـن
هست بر من نـاگـوار و ناپـســند
از تـو زینب گـر صـدا گردد بلـند
هر چه باشـد تو على را دخـتـرى
ماده شیرا کى کـم از شـیـر نـرى
با زبـان زیـنـبى شه آنچه گـفـت
با حسینی گـوش زینب مـى شـنفت
گوش عشق آرى زبان خواهد زعشق
فهم عشق آرى بیان خواهد ز عـشق
با زبـان دیـگـر این آواز نـیـست
گوش دیگـر محـرم این راز نـیست
* * *
اى سخنگو لحظه اى خاموش بـاش
اى زبان از پاى تا سر گـوش باش
تا بـبـینم از سر صدق و صـواب
شاه را زینب چه مى گوید جـواب
* * *
عشق را از یک مـشیمه زاده ایـم
لب به یـک پـستان غم بـنهاده ایم
تـربیت بـودت بر یک دوشـمـان
پرورش در جیب یک آغـوشمـان
تا کنیم ایـن راه را مسـتانه طـى
هر دو از یک جام خوردستـیم مى
تو شهادت جستى اى سبط رسـول
من اسیرى را به جان کردم قـبول
خودنمایى کن که طـاقت طـاق شد
جان تـجلّى تـو را مشـتاق شـد
حـالتى زیـن به براى سیر نیست
خودنمایى کن در این جا غیر نیست
* * *
قـابـل اسـرار دید آن سـیـنـه را
مسـتـعـد جـلـوه دیـد آیـیـنه را
معنى اندر لوح صورت نـقش بسـت
آنچه از جان خواست اندر دل نشست
آفـتـابى کـرد در زیـنـب ظهـور
ذره اى زآن آتـــش وادى طــور
شد عیان در طور جـانـش رایــتى
خـرّ مـوسى صعـقـا زان آیـتـى
عین زینب دیـد ز ینب را بـه عیـن
بلکه با عیـن حـسین ، عـین حـسین
غـیب بین گردیـد بـا چشم شـهـود
خواند بر لـوح وفـا نقـش عـهـود
دیـد تابى در خـود و بى تاب شـد
دیده خـورشید بــیـن پـر آب شد
صورت حالـش پـریـشانى گرفـت
دست بـى تابى به پیـشـانى گرفـت
خواست تا بـر خرمـن جنس زنـان
آتـش انـدازد انـا الاعــلا زنـان
دید شه لب را به دنـدان مـى گـزد
کز تو این جـا پـرده دارى مى سزد
رخ ز بـى تـابى نـمى تـابى چرا
در حضور دوسـت بى تابـى چـرا؟
کرد خـوددارى ولـى تـابـش نبود
ظرفـیت در خـورد آن آبـش نـبود
از تـجـلّـى هاى آن سـرو سهـى
خواست زیـنب تا کـند قـالب تـهى
سایـه سـان بر پاى آن پـاک اوفتاد
صحیه زن غش کرد و بر خاک اوفتاد
* * *
از رکـاب اى شهـسوار حـق پرست
پاى خالى کن که زیـنب رفـت ز دست
شـد پـیـاده بر زمـین زانـو نـهـاد
بـر سـر زانـو سـر بـانـو نـهـاد
گفت وگـو کـردنـد با هـم مـتـصل
ایـن بــآن و آن بــایــن از راه دل
دیگر این جا گفت وگو را راه نیست !!
پـرده افـکنـدند و کـس آگاه نـیست !
***عمان سامانی***
تو زیر پا رفتی ولی بیچاره زینب
از این به بعد و بعد از این آواره زینب
باید خودت یاری کنی ورنه محال است
بوسه بگیرد از گلوی پاره زینب
**
خون گلویت را کسی تا آسمان برد
پیراهن و عمامه ات را این و آن برد
آیا نگفتم در بیاور خاتمت را
راضی شدی انگشترت را ساربان برد
**
گفتند که پیراهنت را می کشیدند
تصویر غارت کردنت را می کشیدند
نه اینکه نیزه بر تنت می ریخت دشمن
بلکه به نیزه ها تنت را می کشیدند
**
رفتی و دستم بر ضریح دامنی بود
رفتی ز دستم رفتنت چه رفتنی بود؟
تا آن زمانی که به یادم هست داداش
وقتی که می رفتی تنت پیراهنی بود
**
رفتی که اشک خواهرت را در بیاری
بغض گلوی دخترت را در بیاری
آیا نمی شد ای سلیمان زمانه
قبل از سفر انگشترت را در بیاری؟
***علی اکبر لطیفیان***
چون زخم های روی تنت گریه ام گرفت
از پـیــرهـن نــداشـتـنـت گریه ام گرفت
بـا دیـده هـای سـرخِ جگـر مثـل مـادرم
هنگام دست وپا زدنت گـریـه ام گـرفت
جـایـی بـرای بـوسـه بــرادر نـیـافــتم
از نیـزه هـای در بـدنت گـریه ام گـرفت
تا دیـدم آن سـواره ولـگـرد نـیـزه دار
بــر تـن نـمـوده پـیـرهنت گریه ام گرفت
وقـتـی شنـیـدم از پسـرت ای امام اشک
یـک بـوریـا شـده کـفـنـت گریه ام گرفت
***وحید قاسمی***