و روزی نوبت باغ فدک بود...
به روی زخم ها دیدم نمک بود
تمام باغ را تقسیم کردند
ولی سهمیه ی زهرا کتک بود
***
غم های حنینی اش مرا آتش زد
چشمان حسینی اش مرا آتش زد
آن لحظه که بین در و دیوار شکست
یا فضه خُذینی اش مرا آتش زد
***
آن خط که خدا نوشت را سوزانید
زیبایی سرنوشت را سوزانید
شیطان به تقاص رانده گشتن از عرش
امروز در بهشت را سوزانید
***
در غربت کوچه نعره ی مست مزن
سیلی به ستاره ی من ای پست مزن
!برگرد به خانه ، نامسلمان! برگرد
قرآن خداست، بی وضو دست مزن
***
دوزخ نفسی بر تنتان خواهد د
زقّوم به مِن مِن مِن تان خواهد زد
هرچند مرا غلاف شمشیر زدید
شمشیر علی گردنتان خواهد زد
***
آتش - نفسی، دمی زبانه زد و رفت
چرخید، مرا به تازیانه زد و رفت
شیطان چموش را نبستید به بند
آمد لگدی به درب خانه زد و رفت
***
قرآن محمدی و قاموس علی ست
این آیه ی روشنای فانوس علی ست
بیم است که غیرت خدا شعله کشد
شلاق بینداز که ناموس علی ست
***
آن پاک تر از فرشته ها را می زد
آئینه عصمت و حیا را می زد
شیطان به تقاص لعن و طعنی ازلی
آن روز حبیبه ی خدا را می زد
***
آن روز ، دل ستاره ی عرش ، شکست
هنگام اذان مناره ی عرش ، شکست
دستان سیاهی از جهنم آمد
سیلی زد و گوشواره ی عرش ، شکست
***
این جان ولی بود که از پا افتاد
شرم ازلی بود که از پا افتاد
مردان مدینه ای ! بمیرید از شرم
ناموس علی بود که از پا افتاد
***ایوب پرند آور***
* سپاس از جناب آقای علیرضا شعبانی*
دست اسلام را چرا بستید
فاتح بدر و خیبر است این مرد
یادتان رفته درب خیبر را
با همین دستها شکست این مرد
*****
یادتان رفته در حنین و اُحد
ذوالفقار گره گشایی داشت
یادتان رفته تا همین دیروز
در مدینه برو بیایی داشت
*****
شرمتان باد ناجوانمردان
نکشیدش چنین غریبانه
اسدالغالب است ، میجنگد
پنجه در پنجه ، مرد و مردانه
*****
یادتان رفته از لب تیغش
جای خون رأفت و کرم میریخت
یادتان رفته بی زره تنها
لشگری را علی به هم میریخت
*****
یادتان رفته ذوالفقارش را
ماجرای فنِّ دستش را
مرحب و عبدود دو نیم شدند
یادتان رفته ضرب شصتش را
*****
نبریدش چنین ، یدالله است
کفر از او سیلی عیان خورده
ای عربهای بی حیا اصلاً
اسم حیدر به گوشتان خورده
*****
تیره بختان ز فیض محرومید
در صف دشمنه ولی هستید
رفته از یادتان که مدیون
دست پر پینه ی علی هستید
*****
پابرهنه به مسجدش نبرید
او خودش خاکی ِ خدایی هست
نیمی از کینه را نگه دارید
چون که گودال کربلایی هست
*****
کربلا باز فرصت خوبی است
عقده هاتان به کار می آیند
سر ِ بر نیزه رفتن پسرش
همه با هم کنار می آیند
***وحید قاسمی***
ای گل یاسم که در گلزار پرپر گشته ای
در جوانی باعث پیری حیدر گشته ای
در همین آغاز غسلت از نفس افتاده ام
مثل یک باغ بنفشه رنگ و رو برگشته ای
آب میریزم ولی خون میچکد از پهلویت
با علی هرگز نگفتی از چه مضطر گشته ای
زخمهایت شرح یک لحظه به پشت در که نیست
گوییا از غزوه ی بدر و احد برگشته ای
زخمهایت از نود زخم تن من بدتر است
تازه با یک زخم خود با من برابر گشته ای
ای ودیعه رفتی از دستم خجالت میکشم
اینچنین مهمان چشمان پیمبر گشته ای
با لحد چیدن بساط عمر من برچیده شد
کوثر من قاتل ساقی کوثر گشته ای
***جواد حیدری***
کار تنش زیاد ولی وقت من کم است
یک شب برای شست و شوی این بدن کم است
بانوی من نحیف نبود ، اینچنین نبود
وقتی نگاه میکنمش ظاهراً کم است
در زیر پارچه ورمش گم نمیشود
آنقدر واضح است که یک پیرهن کم است
باید چگونه جمع کنم این بساط را
فرصت کم است و آب کم است و کفن کم است
مسمار را خودم زده بودم به تخته ها
باید بمیرم آه ، پشیمان شدن کم است
گیرم حسین دق نکند اینچنین ولی
گریه بدون داد برای حسن کم است
آئینه آمدی و ترک خورده میروی
یعنی برای بردن تو چهار زن کم است
پیراهن حسین که کارش تمام شد
پس جای غُصّه نیست اگر یک کفن کم است
بالت ، پرت ، تنت ، همه ی پیکرت خدا
این زخمها زیاد ولی وقت من کم است
***علی اکبر لطیفیان***
وقتش رسید هم، سخنت را عوض کنی
هم خواهش رها شدنت را عوض کنی
لاغر شدی کفن دگر اندازه تو نیست
باید زمان پر زدنت را عوض کنی
پهلو عوض نکن تو که مجبور می شوی
وقت نماز پیرهنت را عوض کنی
دستت تکان نمی خورد اصلا نیاز نیست
با دست خود لباس تنت را عوض کنی
باید که یا تحمل بی تابی حسن
یا جای بغچه ی کفنت را عوض کنی
باغ بنفشه شد به خدا غنچه ی تنت
مویم سفید می شود از راه رفتنت
خیلی رعایت دل بی یار می کنی
داری مرا به خویش بدهکار می کنی
حتی هنوز هم که دگر بی نفس شدی
با این نفس نفس نفسم کار می کنی
پنهان نکن عزیز دلم بی دلیل نیست
تا می رسم تو روی به دیوار می کنی
باشد نگو فقط کمی آرام گریه کن
همسایه را دو مرتبه بیدار می کنی
نیلوفرم قدم به قدم زرد می شوی
پا می شوی دوباره کمر درد می شوی
شکرخدا که ظاهرا امروز بهتری
نان می پزی و دست به دستاس می بری
باشد قبول خوب شدی! جمله ای بگو
تا مطمئن شوم که ز پیشم نمی پری
دلتنگ دست های تو و موی زینبند
آئینه ها و شانه و سنجاق و روسری
این فاطمه که فاطمه ی این سه ماه نیست
حالا درست مثل زمان پیمبری
قد قامت صلات! زمان نماز شد
باید نماز را سرِ پا جا بیاوری
اما دوباره پای قیام تو پا نشد
حتی قنوت نافله ات هم ادا نشد
***علی زمانیان***
ای بال و پر شکسته، مرا بال و پر مبند
بردار بارم از دل و بار سفر مبند
پای فراق را تو در این خانه وا مکن
دستی که بسته شد تو بار دگر مبند
چشمت بهشت باشد و مژگان در بهشت
بگشا مژه , زباغ بهشتم تو در مبند
ای قبله علی زچه رو رو به قبله ای؟
راه امید را به من ای محتضر مبند
جانم بگیر از من خسته رو مگیر
راه نگاه را به رخ چون قمر مبند
***سید محسن حسینی***
خورشیدم وزمان غروبم رسیده است
ابری سیاه هاله به رویم کشیده است
بعداز پدر بلای دو عالم شد ارث من
قسمت به سفره ام غم صد داغ چیده است
روز و شب از غریبی و غم گریه می کنم
اشکم به روی گونه سرخم چکیده است
هرکس عیادتم برسد آه می کشد
معلوم می شود که ز من دل بریده است
شبها زدرد سینه نفس تنگ میشوم
چون پیله درد و غصه تنم را تنیده است
پیش علی قیام من از روی غیرت است
ورنه قد مرا غم بی حد خمیده است
این سهم روز ختم شه ختم الانبیاست
این مزد واجر شاه به خاک آرمیده است
من آن گلم که پای چهل تن به پشت در
از روی شاخ و برگ تن من دویده است
باور نمی کنید؟ قیامت خدا گواست
زیرا که او به عرش فغانم شنیده است
باور نمی کنید؟ که محسن بجای شیر
در بین دود ، شعله ی آتش مکیده است
گوشی نمانده تا بزنم گوشواره ای
سیلی تمام لاله ی گوشم دریده است
من حیدری شدم وبه این جرم جان دهم
پاره تن پیمبرتان یک شهیده است....
***مجتبی صمدی شهاب***
ای نور خدا سرشـــته با آب و گِلَت
ای مـهر علـــی راز هویــدای دلت
این ذکر هزارساله ی مهدی توست
ای یاس نبی « بِــاَیِّ ذنـب قتلت؟ »
***
تو فرد ترین وحیــده ی تاریخی
مستوره ترین ندیــده ی تاریخی
از تربـت پنهان تـو معلــوم شده
مظلومه ترین شهیده ی تاریخی
***
ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت
زهـرایـی و خــورشید غبـار قدمـت
کی گــفته که تـو حـرم نداری بانو؟
ای وسعت دلـهای شکسته ، حَرَمت
***
ای شافعـه ی روز قیامــــت ، زهرا
محشر نشود جز به قیـــامت ، زهرا
دنبـال گــنه ، عفـــو خـدا می گــردد
گردست بری تو در شفاعت ، زهرا
***
در مَـجد وشــرف یکّـه و تنــها هستی
در فخــر تـو بـس ، اُمّ ابــیــها هســتی
مریم که مقدس شده یک عیسی داشت
تو مــــــادر یـــازده مســیــحا هســتی
***
گفــتم به گُـل لالــه چـه آموخــته ای ؟
در باغ ، تـو تنها گُل دلســوخـته ای !
رو کــرد به آن یـاسِ میــان آتــش ...
گفتا که تو چشمِ دل به آن دوخته ای ؟
***
ای کـــــاش نمی گفت رســـولِ والا
«لا اسئَـــلـکـم علــیـه اَجـــراً الّا...»
امّت به پیمــبرش عجب اجری داد!
کز آتش در، سوخت دل کرب و بلا
***
از آتش کین شعــــله بپا شد آنجا
از دامن گل غنــچه جدا شد آنجا
تقدیر چنین بود که ساداتِ جهان
یک ســوم نسـلـشان فدا شد آنجا
***
منظومه ی عشق بی تو بی تاب شده
تصویر تو در کوچه ی دل قاب شده
ای یـــاس کبــودِ مرتـضی جــا دارد
مـولا اگــــر از خجـالـتت ، آب شـده
***سید محسن سادات خلردی ***
گر چه کبود ناز نگاهت کشیدنی است
از آفتاب هرچه که باشد خریدنی است
انگشت لاغرت ز چه در خواب میپرد
شاید اشاره ایست که روحت پریدنی است
گل در لباس ساده ی تو راه میرود
دنباله دار بودن زخم تو دیدنی است
مویی که استخوان تو برداشت چاک داشت
این چاک استخوان به گریبان رسیدنی است
بعد از تو این وسایل تو میکشد مرا
با من نگو که خاطره هایت ندیدنی است
زین پلک بی مژه به دلم التفات کن
اشک تو بر غریبی حیدر چکیدنی است
***محمد سهرابی***
جانها خموش بودِ، نفس ها گرفته بود
دلها برای حضرت زهرا گرفته بود
چندین صباح بود که آن حور چادری
جایی میان خلوت شبها گرفته بود
درامتداد ناله شب زنده داری اش
مهتاب ذکر ام ابیها گرفته بود
اشکی که می فشاند، ز اندوه و درد بود
یا برکه ای بهانه دریا گرفته بود؟
می کرد یاد روز پر از ظلمتی که کفر
حق را ز دست حضرت مولا گرفته بود
او آمد از حقوق ولایت دفاع کرد
حیدر نرفت، تا کمرش را گرفته بود
می خواست تا مهار کند شعله را، ولی
هیزم زیاد بود، شر پا گرفته بود
آمد که در بیاید از آتش،ولی چو خار
مسمار در به سینه او جا گرفته بود
از یاس هم گلاب گرفتند عاقبت
لای دری که تاب تقلَّا گرفته بود
***حسین قربانچه***