شد تهی دست شه ، چو از کم و بیش
سر خجلت فکند، خود در پیش
اصغر خود به کف گرفت و بگفت
"برگ سبزی است تحفه درویش"
***سالکی واعظ***
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
آز نای زمانه نعره ی "لا" جوشید
تنها ز گلوی اصغر شش ماهه
خون بود، که در جواب بابا جوشید
***سید حسن حسینی***
گویند ، پی گواهی عصمت مام
عیسای نبی داد، زگهواره پیام
این امر، عجیب نیست، با عشق حسین
شش ماهه کربلا بود مرد قیام
***مجاهدی (پروانه)***
اصغر که به چهره از عطش ، رنگ نداشت
یارای سخن، با من دل تنگ نداشت
یا رب تو گواه باش، شش ماهه من
شد کشته ی ظلم و ، با کسی، جنگ نداشت
***محمد جواد غفور زاده (شفق)***
تو مثل آن گل سرخی که تازه وا شده است
و غنچه غنچه در این دشت رو نما شده است
تو اولین قدم سبزه روی دشت بهار
تو مثل طفل نسیمی که تازه پا شده است
هنوز چشم نجیبت شبیه باران است
که با ترنم هر قطره هم نوا شده است
تو آن لطیفه صبحی که از سحر خورشید
به غمزه غمزه ناز تو آشنا شده است
دوباره خنده بزن غنچه ام که دل تنگم
لب شکر شکن تو چه دلربا شده است
تو را چگونه شقایق رقیب خود نکند
که داغ عشق به درد تو مبتلا شده است
تو روی دست منی تا به عرش می برمت
که فصل سبز ملاقات با خدا شده است
فرات بر دو لب تشنه تو می سوزد
مگر برای تو این دشت کربلا شده است
دعای کوچک من در قنوت عشق تویی
که کائنات پر از ذکر ربنا شده است
***جعفر رسول زاده (آشفته)***
*عرض سلام و ادب محضر همه دوستان و خوبان
و سپاس از حضور سبزتون در تیشه های اشک
شرمنده از اینکه بازهم چند وقتی توفیق خادمی شما رو نخواهم داشت.
ملتمس دعا. یاعلی*
آری سر شانه ام کبوتر شده بود
از خیمه برای پر زدن در شده بود
در کوچکی اش داشت بزرگی می کرد
یعنی علی اصغر، علی اکبر شده بود
***علی اکبر لطیفیان***
یه حدیث می خوام بخونم، واسه هردلی که خوابه
گفته پیغمبر به دست،تشنه آب دادن ثوابه
ببینید بچه م هلاکه، چارشم یه چیکه آبه
به خدا گناه نداره، آب بهش بدید ثوابه
دل من رو نسوزونید، دنیاتون آتیش می گیره
نمی بینید روی دستم، شیرخوارم داره می میره
الهی آتیش بگیرن ، نه فقط دل می سوزونن
کوفیا هر جوری باشه، زهرشونو می رسونن
تیری که برای صید، شیر کربلا میارن
کوفیا برای حلق، شیرخواره کنار میذارن
اگه تیر سه شعبه باشه، دیگه حنجر نمی مونه
اگه طفل شیرخواره باشه، بخدا سر نمی مونه
خونای حلق علی رو، سمت آسمون می پاشه
میگه بعد علی اصغر، میخوام این دنیا نباشه
یه قدم به سمت خیمه، یه قدم به سمت لشگر
می شینه پا می شه از جا، به گمونم شده مضطر
داره می ره پشت خیمه، الهی رباب نبینه
که تا خیمه رد خون، پسرش روی زمینه
***محسن عرب خالقی***
بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه راس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست دست خودت را تکان مده
دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
***حسن لطفی***
چگونه خاک بریزم به روی زیبایت
که تو بخندی و من هم کنم تماشایت
به غیر گریه بی اشک تو جواب نبود
برای ناله هل من معین بابایت
مزار کوچک تو پر شده است از خونت
بخواب ماهی من در میان دریایت
مرا ببخش عزیزم که جای قطره آب
به یک سه شعبه برآورده ام تقاضایت
چگونه جسم تو پنهان کنم که میدانم
به وقت غارتمان می کنند پیدایت
بخواب در دل این خاک تا کمی وقت است
که بعد از این شود آغوش نیزه ها جایت
* * * * *
بیا رباب که این شاید آخرین باریست
که خواب می رود او با نوای لالایت
اگر نشد که شود سایه سرت امروز
به روی نیزه شود سایه سار فردایت
***محمد علی بیابانی-از وبلاگ بی دست و پا ترین***
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگ است ای پدر بادت سلام
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد گردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد به دست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آن صحرا عقاب
با همان آهن دلی گریان بر او
چشم خونین اشک جوشن مو به مو
چهر عالم تاب بنهادش به چهر
شد جهان تار از قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کای بالنده سرو سر فراز
ای بطرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیر انداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
اینک بسوی خیمه ی لیلا رویم
رفتی و بردی ز چشم باب خواب
اکبرا بی تو جهان بادا خراب
***نیر تبریزی***
ماهم فتاده بر خاک با جسم پاره پاره
ای اشک ها بریزید بر دیده چون ستاره
جز من که همچو خورشید افروختم در این شب
کی پاره پاره دیده اندام ماه پاره
ماهم فتاده بر خاک دیدم که خصم ناپاک
با تیغ زخم میزد بر زخم او دوباره
در پیش چشم دشمن بر زخمت ای گل من
جز اشک نیست مرحم جز آه نیست چاره
خندید قاتل تو بر اشک دیده من
با آنکه خون بر آمد از قلب سنگ خاره
وقتی لبت مکیدم آه از جگر کشیدم
جای نفس برون ریخت از سینه ام شراره
ای جان رفته از دست بگشا دو دیده از هم
جانی بده به بابا حتی به یک اشاره
دشمن چنین پسندد استاده و بخندد
فرزند دیده بندد بابا کند نظاره
چون ماه نو خمیدم با چشم خویش دیدم
خورشید غرقه خون را در یک فلک ستاره
دردا که پیش رویم در باغ آرزویم
افتاد برگ یاسم با زخم بی شماره
جسم عزیز جانم چون دامن زره شد
از زخم هر پیاده از تیغ هر سواره
افتاده جسم صد چاک جان حسین بر خاک
(میثم) بر آن پاک خون گریه کن هماره
***استاد حاج غلامرضا سازگار(میثم)***