آیه آیه همه جا عطر جنان می آید
وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید
جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است
بشنود مدح تو را با هیجان می آید
می رسی مثل مسیحا و به جسم کعبه
با نفس های الهی تو جان می آید
بس که در هر نفست جاذبهی توحیدی است
ریگ هم در کف دستت به زبان می آید
هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده ست
قبلهی عزت و ایمان به جهان می آید
با قدوم تو برای همهی اهل زمین
از سماوات خدا برگ امان می آید
نور توحیدی تو در همه جا پیچیده ست
از فراسوی جهان عطر اذان می آید
عرشِ معراج سماوات شده محرابت
ملکوتی ست در این جلوهی عالم تابت
خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد
نور توحید به قلب بشر ارزانی شد
خواست حق، جلوه کند روشنی توحیدش
قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد
ذکر لب های تو سرلوحهی تسبیحات است
عرش با نور نگاه تو چراغانی شد
قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند
نورت آئینهی آئین مسلمانی شد
به سراپردهی اعجاز و بقا ره یابد
هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد
خواستم در خور حسن تو کلامی گویم
شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد
ای که مبهوت تو و وصف خطی از حسنت
عقل صد مولوی و حافظ و خاقانی شد
«از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
جنتی از همهی عرش فراتر داری
تو که در دامن خود سورهی کوثر داری
دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است
چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری
جذبهی چشم تو تسخیر کند عالم را
در قد و قامت خود جلوهی محشر داری
عالم از هیبت تو، شوکت تو سرشار است
اسداللهی چون حضرت حیدر داری
حسنین اند روی دوش تو همچون خورشید
جلوهی نورٌ علی نور ، مکرر داری
اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند
روشنی بخش جهان، قبلهی دنیا هستند
ای که در هر دو سرا صبح سعادت با توست
رحمت عالمی و نور هدایت با توست
چشم امید همه خلق و شکوه کرمت
پدر امتی و اذن شفاعت با توست
با تو بودن که فقط صرف مسلمانی نیست
آنکه دارد به دلش نور ولایت، با توست
بی ولای علی این طایفه سرگردانند
دشمنی با وصی ات، عین عداوت با توست
باید از باب ولای علی آید هر کس
در هوای تو و در حسرت جنت با توست
سالیانی ست دلم شوق زیارت دارد
یک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست
کاش می شد سحری طوف مدینه آنگاه
نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله
***یوسف رحیمی***
شما زمان شروع من ابتدای منید
مسیر سبز نجاتِ در انتهای منید
اگر چه "اسهد" لحنم مرا بلال نکرد
ولی همیشه شما اشهد صدای منید
به شوق روی شما هست وقف محرابم
شما تهجدمید و شما دعای منید
شما برای خدایید و من برای خودم
نه من برای شما نه شما برای منید
گل اضافیتان بودم و اضافه شدم
به آفرینشتان پس شما خدای منید
شما بهار، شما آسمان، شما برکات
به خاندان شما اهل بیت حق صلوات
بهشت را تو ظهور مصوّرش بودی
خدای آینه ها را تو دلبرش بودی
تو حق محضی و در خلوت خداوندی
کسی نبود فقط تو، تو در برش بودی
برای آن که خدا ناظر خودش باشد
شبیه آیینه ای در برابرش بودی
در آن زمان که درختی نبود و برگی هم
خدای بود و تو هم سیب نوبرش بودی
قرار نیست چهل سال بگذرد از تو
تو قبل از آمدنت هم پیمبرش بودی
مدینه تا که تو را داشت تا محمد داشت
خدا همیشه در آن شهر رفت و آمد داشت
فدائیان نگاهت شهید جانانند
ملازمان سر کوی تو بزرگانند
فراریان سر گیسویت پر از کفرند
اسیرهای سر زلفت اهل ایمانند
به عقل ناقص ما حق بده به تو نرسد
مگر عقول بشر از خدا چه می دانند
نگاه خاک نشینان خانواده ی تو
به غمزه مسئله آموز صد مسلمانند
رسول سبز ببینم که می شناسیشان
همین قبیله همین ها که شکل سلمانند
نگاه روشنت آن روز صرف سلمان شد
عرب کنار تو بود و عجم مسلمان شد
بهشت باغچه ی روشن سرای تو بود
گل محمدیِ دست بچه های تو بود
سلام اول صبح و غروب این خانه
مسیح خانه ی زهرای تو صدای تو بود
کمال روح تو با وحی پا نمی گیرد
نزول آیه نزول خودت برای تو بود
فقط نسیم خوشی شد نصیب جبرائیل
همین که مدت کوتاهی آشنای تو بود
تو را کمال نوشتند یا رسول الله
بزرگ آل نوشتند یا رسول الله
تو آفتابی و انوار آفتاب علی ست
کتاب سرّی و اسرار این کتاب علی ست
قرار شد همه عقد برادری خوانند
برای سهم شما حسن انتخاب علی ست
اگر تو خضر رهی مرتضاست موسایت
اگر تو آب بقایی بقای آب علی ست
اگر سوال کنند از تو حضرت حق کیست
قسم به ذات تو محکم ترین جواب علی ست
برای فخر تو این بس یگانه دامادت
جناب حضرت حیدر ابوتراب علی ست
«به ذره گر نظر لطف بو تراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند»
***علی اکبر لطیفیان***
ابتدا چشمان خود را رو به چشمم باز کن
بعد از آن با چشم هایت دلبری آغاز کن
آه ای موسی ترین! پیغمبرا! عالی مقام!
دست خود را در گریبانت ببر اعجاز کن
من گناهی کرده ام! رقصیده ام ساغر به دست
دست و پا گم کرده بودم پیش تو! اغماض کن...
بال هایت سبزتر از گنبد خضرایی ات
سبز گنبد! بال بگشا تا دلم پرواز کن
ای قمر! زیبا بشر، خورشید! شمس مستمر!
ای شکر اندر شکر کمتر برایم ناز کن
شهد شیرین! کوکب دین! گریه هایت را بخوان
خنده هایت را سپس لفافه ی الفاظ کن...
بغض ها دارم ولی اشکم نمی آید چرا؟
سوره ای مکّی بخوان و بغض من را باز کن
***وحیده افضلی***
انس اگر حکم براند به سخن حاجت نیست
دیده گر بوسه بلد شد به دهن حاجت نیست
این که گویند من و او به یکی پیرهنیم
عین حق است و لیکن به بدن حاجت نیست
کفن من به جزا پرچم صلح من و تو ست
ور نه آن قدر که گویی به کفن حاجت نیست
از همین دور به یک ناله طوافت کردم
دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نیست
دل مگو پاره ی خون است که در دست شماست
با دل ما به عقیقی ز یمن حاجت نیست
تو وکیل منی ای داد رس جن و بشر
در صف حشر چو آیی تو به من حاجت نیست
مست و طناز، سر معرکه باز آمده ای
خون مگر مانده که با تیغ فراز آمده ای
سر پر نشئه ی ما شیشه ی پُر باده ی توست
این هم از لطف تو و حسن خدا داده ی تو ست
من ز یک (اَدَّ بَنی ربّیِ) تو فهمیدم
خلق جبرئیل امین مشق شب ساده ی تو ست
درس پس می دهد این طوطی آئینه پرست
من یقین کرده ام این مرغ فرستاده ی توست
گردن جام نوشتند گناهی که مراست
این هم از خاصیت ساغر آماده ی توست
وصف قد تو محالی است که من می دانم
سرو، پیش تو نهالی است که من می دانم
ختم بر خیر شود گردن آهوی نظر
ابرویت تیغ قتالی ست که من می دانم
امر کردی که تقیه ز سیاهی بکند
ور نه خورشید بلالی ست که من می دانم
تو لبش بوسی و او پای به دوش تو زند
این علی مرد کمالی ست که من می دانم
آمده تا که مروری کند از درس ازل
وحی جبرئیل سئوالی است که من می دانم
پدر خاک چو گفتند به داماد رسول
نه فلک چرخ سفالی ست که من می دانم
هر کجا هست دم از شیر خدا باید زد
چون به دخت تو جلالی است که من می دانم
غرض از هر دو جهان قامت بالای تو بود
غرض از خلق علی، خلقت زهرای تو بود
کیستی ای که مرا تازه تر از هر نفسی
چیستی ای که مرا روشنی پیش و پسی
من به پابوس تو از راه دراز آمده ام
شب محیاست بده زلف به دستم قبسی
دشمن شیر خدا نیز به پاکی برسد
گر مطهر شود از آب مضاعف نَجسی
مگرش سامری آواز در آرد ور نه
گاو را حق ندهد منصب صاحب نفسی
یا بزن با دم خود یا به دم تیغ علی
یسَّرَ الله طریقا بِکَ یا ملتَمَسی
تو نبوغ ازلی، طیف خلایق ماتت
انبیا کاسه به دستان صف خیراتت
چشم بد دور، عجب فتنه دوران شده ای
بر سر معرکه بس رهزن ایمان شده ای
نیمه شب آمده ای درد کشان موی فشان
این چه وقت است که غداره کش جان شده ای
باید امروز رخت سرخ تر از مِی می شد
چون که تو حاصل مستی امامان شده ای
سعی در پوشش خود کم بکن ای شمس جلی
بس که پر نوری، از این فرش نمایان شده ای
امرت از روز ازل بر همگان واجب شد
پاسدار حرمت شخص ابوطالب شد
مست و شب گرد شدم کیست بگیرد ما را
مستحق شررم، کیست دهد صهبا را
دادِ مجنون دل آزاده در آمد که چرا
باز تکرار کنی قافیه لیلا را
با علی غار برو، با دگری غار مرو
محرم خَشیتِ الله مکن ترسا را
آن که در مهد، تو را خواند ز آیاتی چند
بعد از این نیز شود بر سر دوش تو بلند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
که نبی شد پسر آمنه، ماه عربی
بعثتی کرد که ابلیس طمع کرد به عفو
رحمتی کرد که خاموش شود هر غضبی
بعثتی نیز رسول غم یحیی دارد
جای حیدر شده همراه بر او زِینِ اَبی
خوش رَوی ای پسر فاطمه اما به خدا
طاقت زینب تو نیست کمی بی ادبی
ترسم این بار اگر گوش به خواهر ندهی
خون کند چوب یزیدی ز تو دندان و لبی
چون که جان می دهد امروز ز تب کردن تو
چه کند زینب تو با سر دور از تن تو
***محمد سهرابی***
توفیق نصیبم شده از یار بخوانم
مدّاحی دلدار کنم از دل و جانم
خواهم ز خدا ای هدف خلقت هستی
تا روز جزا زیر لوای تو بمانم
المنةُ لله که من وقف تو هستم
یعنی که گدای تواَم و شاه جهانم!
وقتی که زبان مدح و ثنای تو بگوید
شهد عسلت می چکد از هر دو لبانم
جام دلم از عشق تو گردیده لبالب
این حالت روحانی من گشته نشانم
جز مِهر تو را در دل خود راه ندادم
مِهر تو شود روز جزا خطّ امانم
سرشار شدم از کرَم واسعه ی تو
از فیض تو نشأت ببَرد طرز بیانم
بر طینت من مُهر غلامی تو پیداست
تزریق شده مِهر تو در روح و روانم
سوگند به زهرا که تویی دار و ندارم
گر اَمر کنی در قدمت جان بسپارم
جبریل فرود آمده از سوی خدایت
حکمی ز خدای احد آورده برایت
آورده برای تو که سلطان جهانی
تاجی که مزیّن شده با نور ولایت
«اقرأ» به تو تلقین بکند یار قدیمی
آوای علی می رسد از غار حرایت
فرمود بخوان نام خداوند جلی را
آن کَس که به هر لحظه کند از تو حمایت
شد واسطه ی فیض خدا حضرت حیدر
یعنی که به دست علی است امر هدایت
تو با علی هستی و علی با تو دمادم
هر جا که تو رفتی، شده او پای به پایت
تو منبع نوری و علی لمعه ی نورت
یعنی که تویی کعبه و او قبله نمایت
آویخته بر گردن من رشته ی لطفت
مملو ز کرامات تواَم، زیر لوایت
من جز تو و حیدر به خدا یار ندارم
جز لطف شما هیچ مددکار ندارم
ای دوستی ات تاج سر عالم و آدم
المنةُ لله که تویی سید خاتم
با خُلق عظیمت همه را شیفته کردی
اسلام ز اخلاق تو شد قبله ی عالم
مشی تو به اسلام علی عادتمان داد
این است صراطی که به قرآن شده اقوَم
تاریخ علی دوستی از ناحیه ی توست
تقویم ولایت به تو دادند مُسلّم
واقف به تولای علی چون تو کسی نیست
ای یار قدیمی علی، قائد اعظم!
با دست که شد تاج رسالت به سر تو؟
این دست خدا بود که گشتی تو معمّم!
معراج، خدا از چه کسی با تو سخن گفت؟
با صوتِ که اسرار خدا بود مفهّم؟
هنگام خداحافظیِ آخر معراج
آیا تو نگفتی به خدا یا علی آن دم؟
بالله که این حمد خداوند ودود است
حیدر به خداوند قسَم، اصل وجود است
قلبم شده امشب حرم حیدر کرّار
جانم به فدای قدم حیدر کرّار
بر طالع من شیعه ی حیدر بنوشتند
نقش است به قلبم عَلَم حیدر کرّار
زنگار، زدوده ز دلم نور ولایت
گردیده دلم جام جم حیدر کرّار
اُفتد به تن دشمن تو لرزه ی سنگین
وقتی شنوَد ذکر و دم حیدر کرّار
در معرکه بر روی زمین ریخته سرها
با چرخش تیغ دو دم حیدر کرّار
روئیده به جان و دل من گلشن مِهرت
از بارش ابر کرَم حیدر کرّار
با نیمه نگاه تو شدم یار ولایت
صد شکر شدم از خدَم حیدر کرّار
از روز ازل تا به ابد دل به تو بستم
از پیر غلامان شما بوده و هستم
***محمد فردوسی***
رسول خدا از حرا می رسد
کلید در گنج لا می رسد
دل از شوق دیدار پر می زند
پرستوی مهر و وفا می رسد
ز دل عقد? درد وا می شود
طبیب دل و دردها می رسد
گرفته به کف رایت عدل را
به فریاد هر بینوا می رسد
درخت غم از ریشه بر می کند
به دل ها امید و رجا می رسد
ز دارالشفای خدا مرهمی
به رخم دل مبتلا می رسد
الا غم نصیبان درد آشنا
بیائید کان آشنا می رسد
سبک بال از دامن کوه نور
خرامان ز غار حرا می رسد
گشائید چشم و نگاهش کنید
که خورشید ملک ولا می رسد
شکوفایی باغ سبز خداست
گل سرخ باغ خدا می رسد
به باغ خزان دید? روزگار
شکوه بهاران فرا می رسد
گزیده ترین بندگان خدا
برای بشر رهنما می رسد
ز نو شوری اندر جهان افکند
ز عرش خدا این نوا می رسد
که منسوخ شد شیو? جاهلی
ره و رسم صدق و صفا می رسد
جهان ظلمت ستان کفر است و شرک
که انوار شمس الضحی می رسد
ز دل بانگ توحید سر می دهد
منادیِ قالو بلی می رسد
ز گرد ره آن خدایی خصال
به چشمان ما توتیا می رسد
به اعجاز قرآن و لطف کلام
به تسخیر دل های ما می رسد
منات و هبل زیر پا افکند
بساط ستم را فنا می رسد
بنای زر و زور و تزویر را
شکستی عظیم از قفا می رسد
ز بُستان توحید گل می دمد
نسیمی ز باد صبا می رسد
در امواج دریا به کشتی دین
به امر خدا نا خدا می رسد
ز نای دل انگیز ختم رسل
نوای خوش ربّنا می رسد
به امر خدا جبرئیل امین
به دیدار آن مه لقا می رسد
سر و سرور و سیّد کائنات
مهین خاتم الانبیا می رسد
علی می دهد دست بیعت به او
به همراهی اش مرتضی می رسد
سخن را نه یاریِ وصفش بود
بیان را به مدحش کجا می رسد؟!
رسول خدا و حبیب خدا
خطابش به عرش علا می رسد
خدا کرده وصفش به قرآن خویش
کجا قدرت ماسوی می رسد؟
براتی چنین گوید از جان و دل
رسول خدا مصطفی می رسد
***عباس براتی پور***
الا ای باده نوشان بعثت آمد
زمان می کشی و عشرت آمد
بود میخانه دار عشق و سرمد
بود ساقی سر مستان محمد
رحیق عشق سرشار از شراب است
جهان مست از می ختمی مآب است
خراب از نعره اش بتخانه ها شد
که باز امشب همه میخانه ها شد
الا ای عاشقان شاه حجازی
زبتها می کند او پاک بازی
ز دو عالم چهل شب او جدا شد
کنشت و دیر او یکسر حرا شد
چهل شب با خدا دمساز او بود
وجودش غرق در دریای هو بود
تهی از غیر و پر از دوست گردید
به چشم خویشتن معبود خود دید
محمد با هو الهو روبرو شد
که گرم عشق و راز و گفتگو شد
به یک برق تجلی گشت بیهوش
که افتاد او خدا بردش در آغوش
هدایایی برش از داور آمد
به فرق او در امشب افسر آمد
به حق یکسر سر تعظیم بگرفت
که هر چه بود او تعلیم بگرفت
پر از علم لدنی سینه اش شد
منور تا ابد آیینه اش شد
به مستی جانب میخانه رو کرد
گل گلخانه اش مستانه بو کرد
میان میکده فرخنده یارش
چهل شب بود چون چشم انتظارش
خدیجه لعل لب یکباره وا کرد
سلامی گرم او بر مصطفی کرد
بگفتا یا محمد البشارت
به تو از بهر تبلیغ رسالت
چهل شب قسمتم گر شد جدایی
ولی بینم جمال کبریایی
چهل شب بی تو بر من شد چهل سال
ولیکن روی بر من کرد اقبال
چهل شب من کشیدم بی تو بس رنج
ولی در خویش کردم جستجو گنج
چهل شب گر مرا از تو جدا کرد
ولی بر ما خدا کوثر عطا کرد
سرا پا مصطفی در تاب و تب شد
که روز روشن او هم چو شب شد
که جبریل امین با امر سرمد
رسید و گفت قُم قُم یا محمد
زمان عشق بر ذوالمن رسیده است
که نابودی اهریمن رسیده است
***خلیل کاظمی***
عشقت مرا اسیر بیابان نوشته است
مجنون ترین صحابی دوران نوشته است
این هم ز مشکلات و مکافات عاشقی است
دست مرا برای گریبان نوشته است
از دست اختیار تو راه فرار نیست
این جبر را خدات به پامان نوشته است
مانند تو امیر فقط یک نفر ولی
مانند من اسیر فراوان نوشته است
شکر خدا که نام مرا اعتبار تو
سلمان نوشته است، مسلمان نوشته است
نام تو را به آب طلا دستِ کردگار
بالای تخت و تاج سلیمان نوشته است
کم ناز کن دو آیه از این سوره را بخوان
اصلاً خدا برای تو قرآن نوشته است
امشب قلم زدند پریشانی مرا
با تو رقم زدند مسلمانی مرا
قرآن بخوان و راه خدا را نشان بده
توحید را نشان زمین و زمان بده
قرآن بخوان و با نفس آسمانی ات
این مرده های روی زمین را تکان بده
قرآن بخوان و بال مرا از قفس بگیر
اندازه شعور پرم آسمان بده
آخر چه قدر قوم پسر دار می شوند
دختر به دست دامن این مادران بده
جز با صدای عشق مسلمان نمی شوم
پس لطف کن خودت در ِگوشم اذان بده
قرآن بخوان بگو که خدا واحد است و بس
هر که ادلّه خواست علی را نشان بده
تو آسمان مکه ای و ماه تو علی ست
تنها دلیل روشنیِ راه تو علی ست
مکه گرفته بوی خدا از دعای تو
پیچیده در زمانِ همیشه صدای تو
پایین بیا ز کوه دخیلی بیاورند
دست توسل همگان بر عبای تو
امشب فرشته ها همه پرواز می کنند
اطراف آستانهی غار حرای تو
از این به بعد چشم تمام قنوت ها
ایمان می آورند به یا ربّنای تو
از این به بعد شمس و قمر روی دست تو
از این به بعد مُلک و مکان زیر پای تو
پرواز با دو بال میسر شود، بلی
قرآن برای توست، علی هم برای تو
احمد شدی کتاب شدی مصطفی شدی
حالا تمام دار و ندار خدا شدی
امشب که تاج نور نشاندند بر سرت
خالی است ای نبیِّ خدا جای مادرت
آن بانویی که زحمت بسیار می کشید
تا این که این زمانه ببیند پیمبرت
ای زیر سقف فاطمه ات عرش دومت
دیدار روی فاطمه معراج دیگرت
غیر از کلام حق سخنی بر لبت نبود
هر ظهر جمعه وقف علی بود منبرت
هر جا که پا نهادی و هر جا که سر زدی
دیدی علی امیر نجف را برابرت
فکر برادری؟! چه کسی بهتر از علی
از این به بعد شاه ولایت برادرت
از این به بعد شیر خدا آفتاب توست
مهر علی تمامی دین کتاب توست
شصت و سه سال زندگی ات مهربان گذشت
با کیسه های وصله ایِ آب و نان گذشت
شصت و سه سال زندگی ات بین کوچه ها
در بند? خدا شدن این و آن گذشت
گاهی میان دورترین خانهی زمین
گاهی میان دورترین آسمان گذشت
گاهی کنار سفره بیوه زنان شهر
گاهی کنار خاطر? کودکان گذشت
وقت نزول حضرت خاکی نشین شدی
وقت صعود ردّ تو از بی کران گذشت
آن روزها که شعب ابی طالبی شدی
ایام درد بود ولی همچنان گذشت
ای آن که زندگی تو خرج نجات شد
ای آن که زندگی تو با مردمان گذشت
برگرد رنج و درد بشر را نگاه کن
این زندگیِ سرد بشر را نگاه کن
یک عده ای به عشق تو دور از وطن شدند
یک عده ای ندیده اویس قرن شدند
از خانواده ام همه عبدالله شما
از خانواده ات همه آقای من شدند
تو پیر خانواده بزرگ قبیله ای
محصول زندگی تو پنج تن شدند
یک عده زینب و علی و فاطمه شدند
یک عده ای حسین شدند و حسن شدند
بعد تو دختر تو و زینب کنار هم
مشغول کار بافتن پیرهن شدند
یک عده بچه های تو پاره جگر ولی
یک عده بچه های تو پاره بدن شدند
این کشته ها تمام جگر گوش? تواند
یا ایها الرسول ببین بی کفن شدند
«یا مصطفاه» این تن پامال را ببین
این کشته فتاده به گودال را ببین
***علی اکبر لطیفیان***
ای لهجه ات ز نغمه ی باران فصیح تر
لبخندت از تبسم گلها ملیح تر
بر موی تو نسیم بهشتی دخیل بست
یعنی ندیده از خم زلفت ضریح تر
ای با خدای عرش ز موسی کلیم تر
با ساکنان فرش ز عیسی مسیح تر
وقتی سوال می شود از بهترین رسول
از نام تو چه پاسخی آیا صحیح تر؟
با دیدن تو عشق نمک گیر شد که دید
روی تو را ز چهره ی یوسف ملیح تر
تو حسن مطلع غزل سبز خلقتی
حسن ختام قصه ی ناب نبوتی
بر چهره ی تو نقش تبسم همیشگی
در بین سینه ات غم مردم همیشگی
دریایی و نمایش آرامشی ولی
در پهنه ی دل تو تلاطم همیشگی
در وسعتی که عطر سکوت تو می وزد
بارانی از ترانه، ترنم همیشگی
با حکمت ظریف تو ما بین عشق و عقل
سازش همیشگی و تفاهم همیشگی
خورشید جاودانه ی اشراق روی توست
سرچشمه ی «مکارم الاخلاق» خوی توست
تکرار نام تو شده آواز جبرئیل
آگاهی از مقام ، تو اعجاز جبرئیل
تا اوج عرش در شب معراج رفته ای
بالاتر از نهایت پرواز جبرئیل
مثل حریر روشنی از نور پهن شد
در مقدم «براق» پر باز جبرئیل
مداح آستان تو و دوستان توست
باید شنید وصف شما را ز جبرئیل
سرمست نام توست بزرگ فرشتگان
پیر غلام توست بزرگ فرشتگان
در آسمان عرش تمام ستاره ها
بر نور با شکوه تو دارند اشاره ها
چشم تو آینه ست؛ نه، آیینه چشم توست
باید عوض شود روش استعاره ها
شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو
داده ست آبرو به تمام هزاره ها
عیسی کشند و غم زده ناقوس ها ولی
نام تو زنده است بر اوج مناره ها
گلواژه ای برای همیشه است نام تو
«ثبت است بر جریده ی عالم دوام تو»
***سید محمد جواد شرافت***
صفای زندگیم آیه های قرآنت
بیا به ما برکت ده به برکت نانت
تویی که کعبه به دور سر تو می گردد
رسول آینه ها! هستی ام به قربانت
کسی که عطر گدایت بر مشامش خورد
چنان اُویس قرن می شود پریشانت
تویی که ماه بود مُهر جانماز شبت
تویی که حضرت حیدر شده مسلمانت
شبی بیا و مرا زائر حریمت کن
چرا که عطر خدا می وزد ز ایوانت
اگر که خاک کف پای توست عرض و سما
بهشت شاخه یاسی است کنج گلدانت
تویی که در حرم چشم هات معلوم است
که خاک پای علی بوده است سلمانت
بیا و آتش جان مرا گلستان کن
بیا به حق حسینت مرا مسلمان کن
همیشه سفره لطفت به عالمی وا بود
حرای خانه تو جانماز زهرا بود
تویی که وقت نماز جماعتت هر شب
همیشه در صف اول یقین مسیحا بود
مرا به خاک درت نوکری ست اربابی
چرا که خاک درت کوه طور موسی بود
همیشه دور و بر خانه بهشتی تو
یکی دو تا نه، هزاران فرشته پیدا بود
کسی که از در این خانه رهگذر می شد
ندیده روی تو را بدتر از زلیخا بود
در آن حوالی گرم حجاز هم تنها
دل تو بود که همواره مثل دریا بود
کسی که پشت سرت حامی رسالت بود
نوشته اند که تنها علی اعلا بود
علی کنار تو بود و تو هم کنار علی
و فاطمه همه جا بود ذوالفقار علی
تو از نخست برایم پیامبر بودی
در آسمان خدا برترین قمر بودی
تکامل همه ادیان به دست های تو بود
چرا که پیش خدا بهترین بشر بودی
پیمبران همه هم رأی بوده اند این که
تو از تمامی آنها رسول تر بودی
ندیده ام که کسی هم تراز تو باشد
تو از ولادتت آقا ز خلق سر بودی
پیمبریِ تو از اولش مشخص بود
امین مردم و همواره معتبر بودی
پیمبران همه شاگرد مکتبت هستند
و عالمی همه مدیون زینبت هستند
پیامبر شده ای که برای تو باشیم
همیشه تا به ابد مبتلای تو باشیم
تو گرم ذات خدا باش تا که ماها هم...
...غلام و نوکر خلوت سرای تو باشیم
بیا کرم کن و کاری کن این که تا آخر
کنار خانه زهرا گدای تو باشیم
ببند گردن ما را به پای سلمانت
که تا همیشه به زیر لوای تو باشیم
چه می شود که اویس قرن شویم و شبی
کنار صحن حسینت فدای تو باشیم
چه می شود که شبیه ابوذر و مقداد
بلالمان بکنی تا عصای تو باشیم
چه می شود که شبیه ملائکه هر شب
دخیل رشته ای از آن عبای تو باشیم
مرا شبیه غلامان خود معطر کن
عنایتی کن و من را غلام حیدر کن
قرار بود چهل روز در حرا باشد
و از تمامی خلق خدا جدا باشد
قرار بود که او باشد و خدا باشد
خدا معلم و شاگرد، مصطفی باشد
کسی اجازه ندارد به این حریم آید
به غیر یک نفر آن هم که مرتضی باشد
خدا به غیر نبی معتکف نمی خواهد
مقام هر کسی این نیست با خدا باشد
همان که کل بشر ریزه خوار خادم اوست
همان که خاک درش مُهر انبیا باشد
همان که فاطمه اش افتخار قرآن است
کسی ندیده، چنین دختری کجا باشد
تمام حاجت این عبد رو سیاه این است
چنین شبی حرم مشهد الرضا باشد
برات نوکریش را ابالحسن بدهد
کبوترانه شب جمعه کربلا باشد
بیا و عیدی من را بده به چشم ترم
بگیر دست مرا و به کربلا ببرم
***مهدی نظری***