در آفتاب نباشی رُباب حداقل
نمی خورد به لبت آفتاب حداقل
دو روزی است که نانی نخورده ای اصلاً
کمی بزن لب خود را به آب حداقل
چقدر گریه و گریه، بس است خسته شدی
عروس فاطمه قدری بخواب حداقل
ادامه مطلب...
ای سرت سعیِ صفای سنگ ها
نیزه ات قبله نمای سنگ ها
روی نی قرآن نمی خواندی اگر
در نمی آمد صدای سنگ ها
تا که پیدایت نمایم، شهر را
گشته ام با ردّ پای سنگ ها
ادامه مطلب...
ای یزید بی حیا آتش به قلب و جان مزن
خنجر خود را به جسم و جان این طفلان مزن
پیش اهل بیت قرآن بی حیائی تا چه حد
دست خود را بی وضو بر آی? قرآن مزن
بارها بر این لب و دندان پیمبر بوسه زد
چوب خود را از ستم بر این لب و دندان مزن
ادامه مطلب...
هرچه زدند شوکتِ من کم نشد حسین
در مجلس یزید، سرم خم نشد حسین
با خطبه ای که من سرِ بازار خوانده ام
آن نقشه ای که داشت، فراهم نشد حسین
آنجا چنان شبیه پدر حرف می زدم
یک مرد از آن قبیله حریفم نشد حسین
ادامه مطلب...
گاهی ز روی نی سر تو می خورد زمین
گاهی سر برادر تو می خورد زمین
فریاد "یا حسین" دلم می رود به عرش
تا صورت مطهر تو می خورد زمین
خوشحال می شوند که از خستگی راه
در شهر شام خواهر تو می خورد زمین
ادامه مطلب...
ضربت چوب و گل چیده کجا
بزم عیش و سر ببریده کجا
طعنه و زینب غمدیده کجا
خیزران و لب خشکیده کجا
گل بی خار کجا خار کجا
زینب و مجلس اغیار کجا
ادامه مطلب...
جهانیان همه با پای جان به شام روید
به مسجد اموی نغمه ی خدا شنوید
نهاد مسجدیان سخت آمده به خروش
صدای حضرت سجّاد می رسد بر گوش
درون سینه ی پاکش خروش خون خداست
تمام، گوش! که فریاد سیّد الشّهداست
ادامه مطلب...
ای آنکه نیست غیر خدا خون بهای تو
خون سر شکسته ی من رو نمای تو
زینب سرش شکسته ولی سر شکسته نیست
سر خم نکرده پیش کسی جز خدای تو
قرآن بخوان اگر چه تو را سنگ میزنند
دین خدا نفس بکشد با صدای تو
ادامه مطلب...
وای از نگاه بی خرد بی مرام ها
بر نیزه بود جاذبه ی انتقام ها
بازی کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها
آن روز از تمامی دیوار های شهر
با سنگ میرسید جواب سلام ها
در مدخل ورودی آن سرزمین درد
از بین رفته بود دگر احترام ها
وای از محله های یهودی نشین شهر
وای از صدای هلهله و ازدحام ها
یک کاروان به ناقه عریان گذر نمود
آهسته از میان نگاه امام ها
بر نیزه های گمشده در لابه لای دود
هجده سر بریده نشسته بدون خوود
در سرزمین شام خزانِ بهار بود
ازگریه جاده ها همگی شوره زار بود
ناموس اهل بیت به صحرای بی کسی
بر ناقه ی بدون عماری سوار بود
در بین ناقه های یتیمان هاشمی
هجده عدد ستاره دنباله دار بود
آن روز نیزه دار سر حضرت حسین
تنها به فکر جایزه و کسب و کار بود
در جمع کاروان کف پاهای دختری
زخمی تکه سنگ وَ یا اینکه خار بود
صف های چند بد صفتِ تازیانه دار
دور و بر کجاوه زینب قطار بود
گویا که بود لعل لب و مغز استخوان
آماده معانقه با چوب خیزران
دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله
رقاصه های شهر به دنبال قافله
تجار ها برای خرید و فروش سر
بنشسته اند بر سر میز معامله
از روی نیزه ها به زمین می خورد مدام
آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله
از بس رقیه دخترمان تازیانه خورد
در استخوان گردنش افتاده فاصله
با چادری که پاره و یا تکه تکه بود
در زیر تازیانه اَدا کرد نافله
در بین بغض و ناله و فریاد بی کسی
گفتم میان آن ملاء عام با گله
**
نقل و نبات دور سر اهل کاروان
عید آمده برای تماشاچیانمان
یک عده در میان زمین های دور شهر
مشغول جمع آوری چوب خیزران
یک عده هم دوباره برای ادای نذر
می آورند مجمر خرما و تکه نان
انگار کاسب یکی از کوچه های شهر
طشت طلا فروخته با قیمت گران
اکبر مؤذن حرم آل فاطمه
وقت صلات بر سر گلدسته سنان
شب ها سه ساله دخترمان گریه می کند
از درد پا و درد سر و درد استخوان
با خود همیشه حجمه زنجیر میکشد
شب های سرد پهلوی او تیر میکشد
اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت
قلبم گرفته بود کمی بیشتر گرفت
در داخل خرابه نه گودال قتلگاه
گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت
وقتی طبق برابر او خورد زمین
لکنت زبان حاد و درد کمر گرفت
انگشت های سوخته دختر حسین
خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت
رأس بریده با نگه گریه آورش
از ما سراغ مقتعه و زیب و زر گرفت
شکر خدا که حضرت شیب الخضیبمان
با پای سر دومرتبه از ما خبر گرفت
تا بوسه زد به گونه بابا رقیه مرد
مأمور سر رسید و طبق را گرفت و برد
خوابیده بود کودک معصوم بی صدا
دندانه های محکم زنجیر دور پا
بعد از زیارت سر ر گردش پدر
افتاد روی خاک و سفر کرد تا خدا
گل یک طرف و بلبل آن یک طرف دگر
لب ؛ گونه نقطه های تلاقی جدا جدا
دختر درست مثل پدر بی کفن ترین
زیرا که دید واقعه تلخ بوریا
یک مشت گوش پاره و روی سیاه و زرد
سوغات ما برای شهیدان کربلا
از شعر هم توان بیان را گرفته اند
این واژه های سیلی و زخم و سه نقطه ها
من عارفم مجاور نخ های پرچمش
تا هر زمان اجازه دهد می نویسمش
***علی زمانیان***
* از وبلاگ شعر شاعر*
باید برای مجلسشان سر بیاورند
یا لاله های زخمی پرپر بیاورند
تا آتشی به جان کبودم بیفکنند
تا آه از نهاد دلم در بیاورند
دور از نگاه خیره شان این ذوات را
آیا نشد که از در دیگر بیاورند؟
اصلا به ما مطاع تصدق نمی رسد
حتی اگر که چادر و معجر بیاورند
خشکش زده نگاه تر نازدانه ات
این ضربه ها چه بر دل دختر بیاورند
با پای چوب روی لبت راه می روند
شاید که ظرف صبر مرا سر بیاورند
قرآن بخوان ز حنجره ی آیه آیه ات
تا بر کتاب دبن تو باور بیاورند
***محمد امین سبکبار***