ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

اشعار کوفه و شام - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :520
بازدید دیروز :52
کل بازدید ها :6139276

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

بعد از تو گوشواره به دردم نمی خورد
رخت و لباس پاره به دردم نمی خورد

ای آفتاب بر سر زینب طلوع کن
این چند تا ستاره به دردم نمی خورد

نزدیک تر بیا که کمی درد دل کنیم
تنها همین نظاره به دردم نمی خورد

ما را پیاده کن،سرمان سنگ می خورد
این بودن سواره به دردم نمی خورد

چندین شب است منتظر صحبت توام
حرفی بزن،اشاره به دردم نمی خورد

این ها مرا به مجلس خوبی نمی برند
بعد از تو استخاره به دردم نمی خورد

این سنگ ها هنوز حسابم نمی کنند
با این حساب چاره به دردم نمی خورد

این تکه حجم موی مرا پرنمی کند
پس آستین پاره به دردم نمی خورد
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در جمعه 90/9/25 | نظر

خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن

نوای نی‌، نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دل‌نشین است

نوای نی نوای بی‌نوایی‌ست
هوای ناله‌هایش نینوایی‌ست

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ

قلم تصویر جانکاهی‌ست از نی
علم تمثیل کوتاهی‌ست از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سرِ او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله‌ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز

چه رفت آن روز در اندیشه نی
که این‌سان شد پریشان بیشه نی؟

سری سرمست شور و بی‌قراری
چو مجنون در هوای نی‌سواری

پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت غم دیرینه او

غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی‌ست
به هم اعضای او، وصل از جدایی‌ست

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردیده، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه‌ای، منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی

اگر نی پرده‌ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می‌کشاند

سزد گر چشم‌ها در خون نشینند
چو دریا را به روی نیزه بینند

شگفتا بی‌سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!

ز دست عشق در عالم هیاهوست
تمام فتنه‌ها زیر سر اوست
***قیصر امین‌پور***


نویسنده سائل در جمعه 90/9/25 | نظر

دامن زلف تو در دست صبا افتاده
که دل خسته ام اینگونه ز پا افتاده

گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک رها افتاده

هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر
تا به اینجا سرت از نی دو سه جا افتاده

سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
که چنین نای تو از شور و نوا افتاده

باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
گوش کن ولوله بین اسرا افتاده

دخترت گم شده انگار همه می پرسند
از رقیه خبری نیست کجا افتاده
***مصطفی متولی***


نویسنده سائل در چهارشنبه 90/9/16 | نظر

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرد
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرد

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری.

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت

مرا از فیض رستاخیز چشمانت نکن محروم
جهان را جان بده,پلکی بزن,یا حی یا قیوم

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به ایین مسلمانی در آوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از ان وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

تو میرفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد

حدود ساعت سه جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته

بخوان آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها بامن

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود.
ولی از پا نیفتادم,شکستم بی صدا در خود

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم...

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
***سید حمیدرضا برقعی***
*سپاس از آقای مجتبی خالد آبادی*


نویسنده سائل در یکشنبه 90/6/27 | نظر

شهر شام و ملاء عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لب بام و به رخ ننگ و به کف سنگ و به تن جامه ی گلرنگ گرفتند، ره آل‌علی تنگ، تو گویی همه دارند سرجنگ، هم‌آواز و هم‌آهنگ، شده دشمن دادار، پر از کینه ی پیغمبر مختار و علی- حیدرکرار، به آزار دلِ عترت اطهار، همه عید گرفتند به قتل پسر فاطمه آن سیّد ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی که ببینند سرنیزه سر پاک امام شهدا را
*****
درِ دروازه ی ساعات خبر بود، خبر بود که بر نیزه یکی مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روی همه از ضربت سنگ و دم شمشیر اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشک بصر بود، سر یوسف زهرا، سر عباس دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنی‌هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطراف امام شهدا بود به لب داشت همی ذکر خدا را
*****
در اطراف، سر خون خدا، خیل رسل یکسره در ولوله بودند زن و مرد، همه گرم کف و هلهله بودند نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مرد همه آینه ی حسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهره ی او مشعل انوار جلی بود، علی ابن حسین ابن علی بود به گردن عوض شاخه ی گل حلقه ی غل داشت بپا داشت یکی چکمه ی گلگون نه، مگو چکمه ی گلگون و بگو پرده‌ای از خون، ز جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که می‌دید در آن سر، گل رخسار رسول دو سرا را
*****
در آن هجمه ی جمعیّت و آن مرحله، گردید روان سهل، به سویش به ادب داد سلامش که در آن سلسله می‌دید بلندای مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود ای گهرِ دُرج ولایت، مه افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمره ی انصار رسولم، که پر از دوستی عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان، فاطمه، را شاد کنم بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، که ای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافر غدّار، که بر نیزه ی او هست سر یوسف زهرا شود از دور و بر دخت علی دور، که این قوم ستمکار، تماشا نکنند عمه ی ما را
*****
کوچه‌ها بود پر از هجمه ی جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامه ی نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانه ی پیغمبر اسلام رسیدند، به یک کوچه که این کوچه‌ همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر آل علی و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد، منادی که ایا قوم یهود! آمده هنگامه ی شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگ ستم دست شما، هر چه توانید، بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرق سر زینب، همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه داد خود از حیدر و فرمان ز یزید آمده مأمور به آزار بنی فاطمه کرده است شما را
*****
یهودان ستم‌پیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل، ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند به دشنام همه آتش بغض جگر خویش نشاندند، «ترانه» عوض «مرثیه» خواندند خدا را بگذارید، بگویم، که یهودیه‌ای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد که لب‌هاش به هم می‌خورَد و ذکر خدا گوید و بگْرفت یکی سنگ چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را
*****
چه بگویم چه شده این‌همه من سنگدل و نوکر بی‌شرم و حیایم چه کنم؟ شعله ی جان است به نایم عجبا آه که انگار همان پشت در قصر یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یک‌سلسله بستند و همه حرمتشان را بشکستند و بوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر، گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجاد، همه چشم گشودند، مگر کودکی از پای بیفتد به سرش از ره بیداد، بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز ره مهر بلندش.... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم» افتاده ز پا را
***استاد حاج غلامرضا سازگار از وبلاگ سفینه های مهر***


نویسنده سائل در چهارشنبه 89/10/15 | نظر

چون لشکر ابن زیاد ملعون در کنار دیر راهب منزل کرد، سر حضرت امام حسین (ع) را در صندوق گذاشتند، و به روایت قطب راوندی آن سر را بر نیزه کرده، دور او نشسته و از آن حراست می کردند.
پاسی از شب را به شرب خمر مشغول، و شادی می کردند، آنگاه سفره ی غذا گستردند و مشغول غذا خوردن شدند، ناگاه دیدند دستی از دیوار دیر بیرون آمد و با قلمی از آهن این شعر را بر دیوار نوشت:*آیا امتی که حسین را کشتند شفاعت جدش را در روز قیامت امید دارند؟
به شدت ترسیدند و بعضی برخاسته که آن دست و قلم را بگیرند، که ناپدید شد. چون باز به کار خود مشغول شدند آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت:
*به خدا سوگند که از برای قاتلان حضرت حسین شفاعت کننده ای نخواهد بود، بلکه در قیامت در عذاب می باشند.
باز بعضی بر خاستند که آن دست را بگیرند، ناپدید شد. چون به کار خود مشغول شدند دگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت:
*(چگونه ایشان شفاعت شوند) و حال آنکه حسین را به حکم جور شهید کردند و حکم آنها با حکم خدا مخالف بود.
چون چنین دیدند، آن غذا بر آنان ناگوار شد و با ترس خوابیدند. نیمه شب صدایی به گوش راهب رسید، چون گوش داد ذکر تسبیح و تقدیس الهی شنید. برخاست و سر از پنجره ی دیر بیرون کرد، دید از صندوقی که در کنار دیوار نهاده اند نور عظیم به جانب آسمان بالا می رود، و از آسمان دسته دسته ملائک فرود می آیند و می گویند:
«السلام علیک یا بن رسول الله! السلام علیک یا ابا عبدالله! صلوات الله و سلامه علیک»
راهب چون این منظره را دید تعجب کرد و ترسید و تا صبح صبر نمود. چون سپیده ی دمید از دیر خود بیرون آمد، به میان لشکر رفته پرسید: بزرگ لشکر کیست؟ گفتند: خولی
نزد خولی آمد و پرسید: در این صندوق چیست؟ گفت: سر مرد خارجی است که ابن زیاد او را به قتل رسانیده.
گفت: نامش چیست؟ گفت: حسین بن علی بن أبی طالب. گفت: نام مادرش؟ گفت: فاطمه زهرا دختر محمد مصطفی(ص)
راهب گفت: هلاکت بر شما باد بر آنچه کردید، همانا احبار و علمای ما راست گفتند، که هر گاه این مرد کشته شود از آسمان خون می بارد، و جز در کشتن پیامبر و وصی او خون نبارد.
اکنون از تو خواهش می کنم ساعتی این سر را به من دهید. آنگاه به شما رد کنم. گفت: ما این سر را بیرون نمی آوریم مگر نزد یزید، تا از وی جایزه بگیریم.
راهب گفت: جایزه ی تو چیست؟ گفت: کیسه ای که ده هزار درهم در او باشد.
گفت: این مبلغ را من نیز می دهم. راهب همیانی آورد که در او ده هزار در هم بود خولی آن را گرفت و آن سر مطهر را تا یک ساعت به راهب سپرد.
راهب آن سر مبارک را به صومعه ی خویش برد و با گلاب شست، و با مشک و کافور خوشبو گردانید، و بر سجاده ی خویش گذاشت و بنالید و بگریست، و به آن سر منور می فرمود: یا ابا عبد الله! به خدا سوگند بر من گران است که در کربلا نبودم که جان خود را فدای تو کنم، یا ابا عبد الله !هر گاه جدت را ملاقات کردی گواهی بده که من شهادتین را گفتم، و در خدمت تو اسلام آوردم.
آنگاه راهب مسلمان شد (و کسانی هم که با او بودند مسلمان شدند) و آن سر مقدس را بر گردانید.
راهب بعد از این جریان از صومعه بیرون آمد، و در کوهستانی می زیست و به عبادت و پارسایی ادامه داد تا از دنیا رفت.
لشکریان کوچ کردند، و نزدیک شام چون خواستند آن پولها را بین خود تقسیم کنند، همه سفال شده و بر یک طرف آن نوشته بود:
«ولا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون»
و بر طرف دیگر نوشته بود:
«و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون»
خولی گفت: این امر را کتمان کنید و استرجاع کرد و گفت:
«خسر الدنیا و الا خرة»
یعنی در دنیا و آخرت زیان کار شدیم.
بعضی چنین نقل کرده اند: را هب به سر مقدس عرض کرد:
ای سر سروران عالم! و ای مهتر مهتران! گمان دارم تو از کسانی باشی که خداوند در تورات و انجیل وصف آنان کرده، و فضیلت تأویل به تو عطا فرموده، و بزرگان سادات بنی آدم در دنیا و آخرت بر تو گریه و ندبه می کنند، می خواهم تو را به اسم و وصف بشناسم.
آن سر بزرگوار به سخن آمد و فرمود:

«انا المظلوم، انا المهموم، اناالمغموم، انا الذی بسیف العدوان و الظلم قتلت، انا الذی بحرب اهل البغی ظلمت، انا الذی علی غیر جرم نهبت، انا الذی من الماء منعت، انا الذی عن الاهل و الاوطان بعدت»

آن نصرانی گفت: به خدا قسم ای سر! خود را بیشتر معرفی کن. آن سر فرمود:

«انا ابن محمد المصطفی، انا ابن علی المرتضی، انا ابن فاطمة الزهراء، انا ابن خدیجة الکبری، انا ابن العروة الوثقی، انا شهید کربلا، انا قتیل کربلا، انا مظلوم کربلا، انا عطشان کربلا...»
چون شاگردان راهب این را دیدند گریستند، و زنارها را پاره کردند، و در خدمت امام زین العابدین (ع) آمده، مسلمان شدند...

منبع: پایگاه روز دهم

*** با جستجو و تحقیقی که در این ایام داشتم،شعر یا اشعاری در مورد واقعه ی دیر راهب که در خور مطالعه و استفاده در مجالس باشند یافت نشد جز این شعر زیبا و جانسوز از استاد حاج غلامرضا سازگار!
 چنانچه دوستان عزیز، شعری درخور درج و استفاده داشتند، در یغ نفرمایند. باشد که قبول افتد *** 


**در دیر راهب چه گذشت:
بعد شهر بعلبک آل زیاد
راهشان در دیر راهب اوفتاد
کهنه دیری در درونش راهبی
شعله های طور دل را طالبی
دیر نه، نه، یک جهان دریای نور
او چو موسی بر فراز کوه طور
ترک دنیا گفته ای در کنج دیر
همچو عیسی آسمان را کرده سیر
لحظه لحظه سال ها در انتظار
تا شود دیرش زیارتگاه یار
بی خبر خود رازها در پرده داشت
در تمام عمر یک گم کرده داشت
پیر دیری در نوا چون بلبلی
چشم جانش در ره خونین گلی
با گل نادیده اش می کرد حال
تا شبی بگرفت دامان وصال
دید در پایین دیر خود شبی
هر طرف تابیده ماه و کوکبی
گفت الله کس ندیده این چنین
هیجده خورشید، یک شب بر زمین
این زنان مو پریشان کیستند
گوئیا از جنس انسان نیستند
لاله ی حمرا کجا و آبله
بازوی حورا کجا و سلسله
چیستند این عقده های گوهری
یاس های کوچک نیلوفری
آمده از طور، موسای دگر
در غل و زنجیر، عیسای دگر
سر به نوک نیزه می گوید سخن
یا سر یحیی است پیش روی من
گشته نیلی ماه روی کودکی
بسته دست نونهال کوچکی
طفل دیگر بسته با معبود عهد
یا سر عیسی جدا گشته به مهد

**راهب سر را می بیند:
کرد نصرانی نزول از بام دیر
گرد سرها روح او سرگرم سیر
دیده بر شمع ولایت دوخته
چون پر پروانه جانش سوخته
راهب پیر و سر خونین شاه
رازها گفتند با هم با نگاه
شد فراق عاشق و معشوق طی
این به پای نیزه او بالای نی
ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه
کای جنایت پیشگان رو سیاه
کیست این سر؟کاین چنین خواند فصیح
وای من داوود باشد یا مسیح
یا شده ایجاد صفین دگر
گشته قرآن بر سر نی جلوه گر
پاسخش گفتند مقصود تو چیست؟
این سر خونین، سر یک خارجیست
کرده سر پیچی ز فرمان امیر
خود شهید و عترتش گشته اسیر
بود هفتاد و دو داغش بر جگر
تشنه لب از او جدا کردیم سر
لرزه بر هفت آسمان انداختیم
اسب ها را بر تن او تاختیم
شعله ها از هر طرف افروختیم
خیمه هایش را سرارسر سوختیم
هر یتیمش از درون خیمه گاه
برد زیر بوته خاری بی پناه
ریخت نصرانی به دامن خون دل
گشت سرتا پا وجودش مشتعل
بر کشید از سینه چون دریا خروش
گفت ای دون فطرتان دین فروش
ثروت من هست چندین بدره زر
در جوانی ارث بردم از پدر
در بهای این همه سیم و زرم
امشب این سر را امانت می برم
می کنم تا صبح با او گفتگو
کز دهانش بشنوم سری مگو
شمر را چون دیده بر زر اوفتاد
عشق سیمش باز در سر اوفتاد

**راهب سر را به دیر می برد
:
داد، سر را و ز راهب زر گرفت
راهب آن سر را چون جان در بر گرفت
برد سوی دیر سر را با شتاب
کرد ناگه هاتفی او را خطاب
راهب از اسرار، آگه نیستی
هیچ دانی میزبان کیستی؟
میهمانت میزبان عالم است
هر چه گیری احترامش را کم است
این که لب هایش به هم خشکیده است
بحر رحمت از دمش جوشیده است
اینکه زخمش را شمردن مشکل است
زخم هفتاد و دو داغش بر دل است
گوش شو کآوای جانان بشنوی
از دهانش صوت قرآن بشنوی
گرد ره با اشک، از این سر بشنوی
با گلاب و مشک، خاکستر بشوی
برد راهب عاقبت سر را به دیر
تا خدا در دیر خود می کرد سیر
شد چراغ دیر آن سر تا سحر
دیگر این جا دیر راهب بود و سر
خشت خشت دیر را بود این سلام
کای چراغ دیر و مطبخ السلام

**راهب ناله ی واحسینا می شنود
:
ناگهان آمد صدای یا حسین
واحسینا واحسینا وا حسین
آن یکی می گفت حوا آمده
دیگری می گفت سارا آمده
هاجر از یک سو پریشان کرده مو
مریم از سو زند سیلی به رو
آسیه رخت سیه کرده به بر
گه به صورت می زند گاهی به سر
ناگهان راهب شنید این زمزمه
ادخلی یا فاطمه یا فاطمه
آه راهب دیده بر بند از نگاه
مادر سادات می آید ز راه

  **راهب ناله ی فاطمه می شنود:
بست راهب دیده اما با دو گوش
ناله ای بشنید با سوز و خروش
کای قتیل نیزه و خنجر حسین
ای فروغ دیده ی مادر حسین
ای سر آغشته با خون و تراب
کی تو را شسته است با خون و گلاب؟
بر فراز نی کنم گرد تو سیر
یا به مطبخ یا به مقتل یه به دیر؟
امشب ای سر چون گل از هم واشدی
بیشتر از پیشتر زیبا شدی
ای نصاری مرحبا بر یاری ات
فاطمه ممنون مهمان داری ات
هر کجا این سر دم از محبوب زد
دشمنش یا سنگ یا چوب زد
تو نبوی، گرد این سر صف زدند
پیش چشم دخترانش کف زدند
پیش از آن کافتد در این دیرش عبور
من زیارت کردم او را در تنور
راهب اول پای تا سر گوش شد
  ناله ای از دل زد و بی هوش شد
چون به هوش آمد به سوی سر شتافت
سینه ی تنگش ز تیر غم شکافت
گفت ای سر تو محمد نیستی؟

گر محمد نیستی پس کیستی؟

**سر با رهب سخن می گوید:

ناگهان سر، غنچه ی لب باز کرد
با نصاری درد دل ابراز کرد
گفت کای داده ز کف صبر و شکیب
من غریبم من غریبم من غریب
گفت می دانم غریب و بی کسی
گشته ثابت غربتت بر من بسی
تو غریبی که به همرا سرت
هره آید دست بسته خواهرت
باز اعجازی کن ای شیرین سخن
لب گشا و نام خود را گو به من
آن امیر المومنین را نور عین
گفت راهب من حسینم من حسین
من که با تو هم سخن گشته سرم
نجل زهرا زاده ی پیغمبرم
دیده این سر از عدو آزارها
خوانده قرآن بر سر بازارها
اشک راهب گشت جاری از بصر
گفت ای ریحانه ی خیر البشر
از تو خواهم ای عزیز مرتضی
شافع راهب شوی روز جزا
گفت آئین نصاری وا گذار
مذهب اسلام را کن اختیار

**راهب مسلمان می شود:

راهب از جام ولایت کام یافت
تا تشرف در خط اسلام یافت
یوسف زهرا بدو داد این برات
گفت ای راهب شدی اهل نجات
عاشق و معشوق بود و بزم شب
صبحدم کردند از او سر طلب
راهب آن سر را چو جان در بر گرفت
باز با سر گفتگو از سر گرفت
گفت چون بر این مصیبت تن دهم
میهمان خویش بر دشمن دهم
چشم از آن رخ دل از آن سر برنداشت
لیک اینجا چاره ای دیگر نداشت
داد سر را گفت ای غارتگران
ای جنایت پیشگان ای کافران
این سر ریحانه ی پیغمبر است
مادرش زهرا و بابش حیدر است
ظلم و بیداد و جنایت تا با کی
وای اگر دیگر زنید آن را به نی
***استاد حاج غلامرضا سازگار***


نویسنده سائل در جمعه 89/10/10 | نظر

لب های تو مگر چقدر سنگ خورده است
قاری من چقدر صدایت عوض شده
تشریف تو به دست همه سنگ داده است
اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده
تو آن حسین لحظه ی گودال نیستی
بالای نیزه حال و هوایت عوض شده
وقتی ز روبرو به سرت میکنم نگاه
احساس میکنم که نمایت عوض شده
جا باز کرده حنجره ات روی نیزه ها
در روز چند مرتبه جایت عوض شده
طرز نشستن مژه هایت به روی چشم
ای نور چشم من به فدایت عوض شده
ما بعد از این سپاه تو هستیم "یا حسین"
جنگی دگر شده شهدایت عوض شده
تو باز هم پیمبر در حال خدمتی
با فرق این که شکل هدایت عوض شده
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در پنج شنبه 89/9/25 | نظر

شام یعنی انتهای خستگی
شهر آزار خدای خستگی
شام یعنی گوشه ویرانه‌ها
مدفن شمع و گل و پروانه‌ها
شام تسکین دل شیطان بود
زینت سر نیزه‌اش قرآن بود
شام یعنی وادی دشنام ها
سنگ باران سری از بام ها
سنگ در دستان نامردان شام
بوسه می‌زد بر سر زخم امام
شام تفسیر نگاهی مضطراست
شهر داغ لاله‌های حیدر است
شام هم مانند کوفه بی‌وفاست
صفحه‌ای از دفتر کرب و بلاست
بی‌وفایی‌ مانده از این طایفه
شام دارد مردم بی‌عاطفه
شام یعنی محملی از داغ و درد
موسم پژمردن گلهای زرد
پای محمل رقص و کف آزاد شد
کوچه‌هایش هلهله‌آباد شد
شام شهر بازی چوب و لب است
نیشتر بر زخم بغض زینب است
بر دل زهرائیان آتش زدند
هرکه را می‌سوخت از آهش زدند
یک زن شامی چو دید اشک رباب
اشک او را داد با خنده جواب
در میان ازدحامی از نگاه
می‌کشید از دل عقیله آه آه
اشک شد آنجا نقاب روی او
شد پریشان قلب او چون موی او
یک نفر شرمی نکرد از معجرش
ریخت خاکستر یهودی بر سرش
***علی ناظمی***

 باورت می شد ببینی خواهرت را یک زمان
دست بسته، مو پریشان، مو کنان، مویه کنان
باورت می شد ببینی دختر خورشید را
کوچه کوچه در کنار سایه ی نامحرمان
نه لبی مانده برای تو نه جای سالمی
من که گفتم این همه بالای نی قرآن نخوان
چه عجب!طشتی برای این سرت آورده اند
ای سر منزل به منزل ای سر یحیی نشان
تا همین که چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لبهای زیر خیزران
ای تمامی غرور من فدای غیرتت
لطف کن این مرد شامی را از این مجلس بران
این قدر قرآن مخوان این چوب ها نامحرمند
شب بیا ویرانه هرچه خواستی قرآن بخوان

***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در پنج شنبه 89/9/25 | نظر

دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
برفراز نیزه می دیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
چشم های خفته در خون شفق را واکنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه اشتر ها چه غمگین وپریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را
***سعید بیابانکی***

 صوت قرآن تو صبرم را ربود از دل،حسین
زآن سبب سر را زدم بر چوبه محمل،حسین
من ز طفلی بر سر دوش نبی دیدم تو را
از چه بگرفتی کنون بر نوک نی منزل ، حسین
این تویی بالای نی ای آفتاب فاطمه
یا شده خورشید گردون بر زمین نازل،حسین
می خورد بر هم لبت گویی تکلم می کنی
گاه با من، گه به طفلان ،‌ گاه با قاتل،حسین
ای هلال من ! زبس در خاک و خون پوشیده ای
دیدنت آسان ،‌شناسایی بود مشکل،حسین
اختیار دیده را پای سرت دادم ز دست
ترسم از اشکم بماند کاروان در گِل،حسین
با تنت در قتلگه بنشسته جانم در عزا
با سرت بر نوک نی ،‌اُلفت گرفته دل،حسین
با تمام دردها و غصه ها و رنج ها
نیستم آنی ز طفل کوچکت غافل،حسین
هر چه پیش آید ، خوش آید ، سینه را کردم سپر
با اسارت نهضتت را می کنم کامل،حسین
سوز و شور میثم بی دست و پا را کن قبول
گر چه شعرش هست در نزد تو نا قابل،حسین
***حاج غلامرضا سازگار***

 ای سرت چون ماه سرگردان به روی نیزه ها
از غمت خون عقده بسته در گلوی نیزه ها
خاطرات کربلا از پیش چشمانم گذشت
تا برآمد صوت قرآنت ز روی نیزه ها
آمدی با سر به دیدارم که بر گردد ، حسین
دیده ی مردم ز محمل ها به سوی نیزه ها
من فدای حنجر خشکت که نوشیدست آب
گه زجام دشنه ها ، گاه از سبوی نیزه ها
از فراق اکبرت ، قلب رقیه آب شد
کاش این دختر نگردد رو بروی نیزه ها
ای موید ! تا بیابم آن سر ببریده را
می روم با پای دل در جستجوی نیزه ها
***سید رضا مؤید***


نویسنده سائل در پنج شنبه 89/9/25 | نظر

می روم با کاروان اما سرِ تو ساربانم
می کِشَم خود را به دنبالِ تو گرچه خسته جانم
هیچکس قادر نبود از پیکرت دورم نماید
گر سرِ بر نیزه ات با من نبود ای مهربانم
خنده ی کمرنگِ لب هایِ به خون آغشته ی تو
می زند فریاد می خواهم کمی قرآن بخوانم
ماهِ تابانم ، مشو دور از کنارم تا نمیرم
ای تمامِ حاصلم با من بمان تا من بمانم
گاهی از محمِل که می بینم سَرَت را رویِ نیزه
می خورم حسرت چرا تو اینچنین و من چنانم
جانِ خواهر سروِ بالایی که زینب داشت خَم شد
از غمِ خشکیِ لب هایِ عطشناکت ، کمانم
کاش تا دورانِ (هجران) بگذرد دیگر نمانده
نَه قراری و نَه صبری و نَه طاقت نَه توانم ...
***محسن سلطانی (هجران)***

 دل سوزان بود امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا چشم ، به راه من و تو
من به تو دوخته ام دیده تو برمن، از نی
یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو
اُسرا با من و راس شهدا با تو به حق
چشم تاریخ ندیده ست سپاه من و تو
روی تو ماه من و ماه تو عباس امّا
ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو
آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من تا دانند
که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو
هر دو نستوه چو کوهیم بر سیل امّا
عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما
بی خبر زآن که غروبست پگاه من و تو
***حاج علی انسانی***

عیسی شدی که این همه بالا ببینمت
بالای دست مردم دنیا ببینمت
بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضی نمیشود دلم الا ببینمت
اما چه فایده؟ خودت اصلا بگو حسین
وقتی نمی شناسمت آیا ببینمت؟!
امروز که شلوغی مردم امان نداد
کاری کن ای عزیز که فردا ببینمت
شب ها چه دیر می گذرد ای حسین من!
ای کاش زود صبح شود تا ببینمت
حالا هلال تو سر نیزه طلوع کرد
تا ما "رایت، الا جمیلا" ببینمت
گفتی سر تو را ته خورجین گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آنجا ببینمت
تو سنگ میخوری و سرت پرت می شود
انصاف نیست بین گذرها ببینمت
فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در پنج شنبه 89/9/25 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<