بخواب ای نو گل پژمان و پرپر
بخواب ای غنچه افسرده اصغر
بخواب آسوده اندر دامن خاک
ندیده دامن پر مهر مادر
بخواب و خواب راحت کن شب و روز
که خاموش ایت صحرا بار دیگر
نمی آید صدای تیر و شمشیر
نه دیگر نعره الله اکبر
همه افتاده در خوابند خاموش
توئی صحرا و چندین نعش بی سر
نترس ای کودک ششماهه من
که اینجا خفته هم قاسم هم اکبر
مگر باز از عطش میسوزی ای گل؟
که از خون گلو لب میکنی تر
که با تیر سه شعبه کرده صیدت؟
بسوزد جان آن صیاد کافر
خدایا بشکند آن دست گلچین
که کرد این غنچه را نشکفته پرپر
***استاد حبیب الله چایچیان (حسان)***
گفت ای پدر بیا که دل از دست داده ام
جان را به راه عشق تو بر کف نهاده ام
جا گیرم ار به ساحت شه می سزد که من
هم شاهباز عشقم و هم شاه زاده ام
جز نقش عشق روی تو ای شهریار حُسن
نقش دگر ندیده دل صاف و ساده ام
مهدم مقام و شهد بکام از می الست
عهدی که بسته بر سر عهد ایستاده ام
از جام عشق رسته ام از خود بیا مرا
با خود ببرکه بیخود از جام باده ام
هستم به جان نثاریت آماده ای پدر
من خود ز مادر از پی این کار زاده ام
هم جان پی نثار تو بر کف گرفته ام
هم سینه بهر ناوک عشقت گشاده ام
مات آن چنان شدم به رُخ شه که تا ابد
هرگز ز اسب عشق نیابی پیاده ام
***عارف بجنوردی***