لاله سرخ شهادت تن تب دار من است
چشمه ی فیض خدا چشم گهر بار من است
حافظ خون پیام شهدای ره دین
لب گویای من و دیده خونبار من است
داغ یک دشت شهید و غم یک دشت اسیر
این همه بار گران بر تن بیمار من است
پای در سلسله و دست به دامان وصال
دشمن از بی خردی در پی آزار من است
دشمنم بسته به زنجیر ولی غافل از آن
که بر انداختن ریشه او کار من است
تا بر اندازی بنیاد ستم می جنگم
اشک من منطق من حربه ی پیکار من است
پرچم نهضت خونین شهیدان خدا
گرچه بر دوش من و عمه افکار من است
صبر را بین که در این مرحله از وادی عشق
سخت بیمارم و او باز پرستار من است
آنکه در کرببلا بود انیس پدرم
درره شام بلا مونس و غمخوار من است
در کنار شهدا جان مرا باز خرید
عمه ام بعد خداوند نگهدار من است
خواهر کوچک من همچو گلی پرپر شد
اشک طفلان زغمش شمع شب تار من است
از غم اصغر و اکبر جگرم می سوزد
آه از این غم که خداوندخبر دار من است
در ره آل عیل عمر مؤید طی شد
شاهد زنده من دفتر اشعار من است
***سید رضا مؤید***
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب الفلق» بود
گفتی: آیا کسی یار من نیست؟
قفل بر دست و دندان من بود
لحظهای تب امانم نمیداد
بی تو آن خیمه زندان من بود
کاش میشد که من هم بیایم
در سپاهت علمدار باشم
کاش تقدیرم از من نمیخواست
تا که در خیمه بیمار باشم
ماندم و در غروبی نفسگیر
روی آن نیزه دیدم سرت را
ماندم و از زمین جمع کردم
پارههای تن اکبرت را
ماندم و تا ابد داد از کف
طاقت و تاب بعد از ابالفضل
ماندم و ماند کابوس یک عمر
خوردن آب بعد از ابوالفضل
ماندم و بغض سنگین زینب
تا ابد حلقه زد بر گلویم
ماندم و دیدم افتاده در خاک
قاسم آن یادگار عمویم
گفتم ای کاش کابوس باشد
گفتم این صحنه شاید خیالی است
یادم از طفل شش ماهه آمد
یادم آمد که گهواره خالی است
***افشین علاء***
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
برفراز نیزه می دیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
چشم های خفته در خون شفق را واکنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه اشتر ها چه غمگین وپریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را
***سعید بیابانکی***
صوت قرآن تو صبرم را ربود از دل،حسین
زآن سبب سر را زدم بر چوبه محمل،حسین
من ز طفلی بر سر دوش نبی دیدم تو را
از چه بگرفتی کنون بر نوک نی منزل ، حسین
این تویی بالای نی ای آفتاب فاطمه
یا شده خورشید گردون بر زمین نازل،حسین
می خورد بر هم لبت گویی تکلم می کنی
گاه با من، گه به طفلان ، گاه با قاتل،حسین
ای هلال من ! زبس در خاک و خون پوشیده ای
دیدنت آسان ،شناسایی بود مشکل،حسین
اختیار دیده را پای سرت دادم ز دست
ترسم از اشکم بماند کاروان در گِل،حسین
با تنت در قتلگه بنشسته جانم در عزا
با سرت بر نوک نی ،اُلفت گرفته دل،حسین
با تمام دردها و غصه ها و رنج ها
نیستم آنی ز طفل کوچکت غافل،حسین
هر چه پیش آید ، خوش آید ، سینه را کردم سپر
با اسارت نهضتت را می کنم کامل،حسین
سوز و شور میثم بی دست و پا را کن قبول
گر چه شعرش هست در نزد تو نا قابل،حسین
***حاج غلامرضا سازگار***
ای سرت چون ماه سرگردان به روی نیزه ها
از غمت خون عقده بسته در گلوی نیزه ها
خاطرات کربلا از پیش چشمانم گذشت
تا برآمد صوت قرآنت ز روی نیزه ها
آمدی با سر به دیدارم که بر گردد ، حسین
دیده ی مردم ز محمل ها به سوی نیزه ها
من فدای حنجر خشکت که نوشیدست آب
گه زجام دشنه ها ، گاه از سبوی نیزه ها
از فراق اکبرت ، قلب رقیه آب شد
کاش این دختر نگردد رو بروی نیزه ها
ای موید ! تا بیابم آن سر ببریده را
می روم با پای دل در جستجوی نیزه ها
***سید رضا مؤید***
***اشعار مدح و شهادت حضرت رقیه ( س)***
من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده خاموشم
همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم
اگر بیمار شد کس، گل برایش می برند و من
به جای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو ای لب تشنه، آب آزاد شد برما
شرار آتش است این آب بر کامم نمی نوشم
اگر گاهی رها می شد زحبس سینه فریادم
به ضرب تازیانه قاتلت می کرد خاموشم
فراق یار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر کودکم، این بار سنگینی است بر دوشم
سپر می کرد عمه خویش را بر حفظ جان من
نگردد مهربانیهای او هرگز فراموشم
دو چشم نیمه بازت می کند با هستیم بازی
هم از تن می ستاند جان هم از سر می برد هوشم
بود دور از کرامت گر نگیرم دست میثم را
غلام خویش را گرچه گنهکار است نفروشم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
پدر من، پسر فاطمه، مهمان من است
عمه، مهمان نه که جان من و جانان من است
کنج ویرانه شام و سرخونین پدر
آسمان در عجب از این سر و سامان من است
از بهشت آمده آقای جوانان بهشت
یوسف فاطمه در کلبه احزان من است
اوست موسای من و غمکده ام وادی طور
آتش نخله طور از دل سوزان من است
یاد باد آنکه شب و روز، مرا می بوسید
اینکه امشب سر او زینت دامان من است
گر لبش سوخته از تشنگی و سوز جگر
به خدا سوخته تر از لب او، جان من است
می زنم بر لب او بوسه که الفت زقدیم
بین این لعل لب و دیده گریان من است
بر دل و جان مؤید شرری زد غم من
که پس از دیر زمان باز غزل خوان من است
***سید رضا مؤید***
لبریز شهد عاطفه جام رقیه است
آوای مهر جان کلام رقیه است
جانسوز و کفر سوز و روان سوز و ظلم سوز
در گوشه خرابه کلام رقیه است
چون او کسی به عهد محبت وفا نکرد
این سکّه تا به حشر به نام رقیه است
با دستهای کوچک خود نخل ظلم کند
عالیترین مرام، مرام رقیه است
یک جمله گفت و کاخ ستم را به باد داد
خونین ترین پیام، پیام رقیه است
آن قصّه ای که خاطره انگیز کربلاست
افسانه خرابه شام رقیه است
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
عشق حسین رمز دوام رقیه است
گاهی به کوه و دشت و گهی در خرابه ها
در دست عشق دوست، زمام رقیه است
هر کس دلی به دست حبیبی سپرده است
پروانه هم، غلام غلامِ رقیه است
***محمد علی مجاهدی( پروانه)***