ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

رحمان نوازنی - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :157
بازدید دیروز :130
کل بازدید ها :6137616

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

غزل یکم
باز ماه ماتم شد، گریه می کنم غم را
دست من بده امشب روزی محرم را
پیش گریه های تو دست گریه ام خالیست
باز هم بیا پر کن کاسه های چشمم را
چشمه های شورم را اشک بر تو شیرین کرد
پس دوباره شیرین کن چشم شور آدم را
در بهشت ، همسایه با شما شود هر کس
گریه کرده در دنیا این بهشت اعظم را
خوب و بد ؛ برای تو گریه می کنیم آقا !
پس قبول کن از ما گریه های درهم را
من اجازه می خواهم از کلیم این روضه
تا کمی بخوانم از مقتل مقرم را
مقتلی که در باب قتلگاه آورده
روضه های مکشوف و روضه های مبهم را
روضه ای که می فرمود: جالسٌ علی صَدره
روضه ای که خم کرده هر چه قامت خم را

غزل دوم

آماده می شوم که فراهم کنی مرا
خرج عزای ماه محرم کنی مرا
آشفته ام؛به سینه زدن عادتم بده
تا در صفوف نوحه منظم کنی مرا
فرموده ای که:" اشک شما مرهم من است "
اشک مرا بریز که مرهم کنی مرا
آنقدر در طواف سرت گریه می کنم
تا پای نیزه چشمه زمزم کنی مرا
اصلا بعید نیست که در روضه خودت
همسایه رسول مکرم کنی مرا
روزی که اشک و خون تو در قتلگاه ریخت
می خواستی شهید محرم کنی مرا

غزل سوم
روضه شروع شد ؛ همه پر در بیاورید
از این بهشت میوه نوبر بیاورید
حالا که حوض کوثر ما گریه بر شماست
یک کاسه اشک ناب ،از آن ور بیاورید
ما گریه می کنیم که دل شستشو کنیم
پس از گلاب جاری ِقمصر بیاورید
در هیئتی که حال و هوای حرم پُر است
یکشب مرا به شکل کبوتر بیاورید
ای مردمان حاجت! ازاینجا گذر کنید
حاجت هر آنچه هست،براین دربیاورید
با "اشک ِگرم" ، خاطر ایمان خنک تر است
ما گریه می کنیم که باور بیاورید...

غزل چهارم  
به پای روضه نشستیم و اشک ناب شدیم
قنوت گریه گرفتیم و مستجاب شدیم
و ما که در پی خورشید نیزه ات بودیم
شبانه نور گرفتیم و آفتاب شدیم
دوباره اشک" گناه نسوز" ما را سوخت
دوباره پاک شدیم و پر از ثواب شدیم
مدینه بود و تو بودی و رأی مادر بود
که ما برای عزای تو انتخاب شدیم
میان سینه زدن بال و پر گرفتیم و
کبوتر حرم صحن بوتراب شدیم
شبیه چشم تو و مشک خالی عباس
دوباره گریه کن کودک رباب شدیم

غزل پنجم
منم که نم نم از این گریه هات لبریزم
بدون گریه برای تو مثل فصل پاییزم
از آن زمان که به چشمان ِمشک تیر زدند
شبیه مشک، برای تو،اشک می ریزم
دل مرا تو به پای علم گره زده ای
اگرچه ذره ترینم اگر چه ناچیزم
کویر بودم و مثل جوانه ای مرده
تو آب دادیم از گریه ، تا که برخیزم
غروب روز دهم خواهر تو یادم داد
که گریه بر تو کنم ،ازخودم بپرهیزم
کمک کنید که با گریه شما بروم
قیامتم به عزای شما به پا برخیزم

غزل ششم
وقتی که روی نیزه کمی سر گذاشتی
در چشم ما دو بغض شناور گذاشتی
آنقدر روی نیزه به معراج رفته ای
پا از حریم عرش فراتر گذاشتی
وقتی که خم شدی به روی نیزه ، باد گفت :
بر روی شانه های خدا سر گذاشتی
در آسمان نیزه حرم ساختی و بعد
دورش هزار دسته کبوتر گذاشتی
یعنی که ما کبوتر اشک شما شدیم
در چشم ما دو بال مطهر گذاشتی
هر چه لبان تشنه ی تو تشنه تر شدند
در چشم ما دو چشمه کوثر گذاشتی
وقتی رسول گریه شدی روی نیزه ها
این کار را به عهده خواهر گذاشتی
از هجمه های سنگ، سرت بازهم شکست
اما تو سر به دامن مادر گذاشتی

غزل هفتم
باران بریز بر دل باران نخورد ه ام
بی گریه بر تو، مثل زمین های مرده ام
حالا محرم است و بهار است و زندگی
خود را به دست زندگی تو سپرده ام
گریه برای تو بخدا یک وظیفه است
آن را از انبیاء خدا ارث برده ام
آن "مشک ِگریه" بود که سقا به دوش داشت
حالا گذاشته است خدا روی گـُرده ام
در روضه ها هوای دلم صاف صاف شد
از بسکه ابرهای دلم را فشرده ام
در پای نیزه خواهر زهراییت نوشت:
ای جان من ! برادر سیلی نخورده ام !!!
داغت به روی نیزه مرا می کشد حسین
هر داغ را به داغ تو کوچک شمرده ام

غزل هشتم
یکشب دلم بهانه کرببلا گرفت
قلبم شکست و دور و برش را خدا گرفت
پس پا شدم به نیت روضه ،که ناگهان
دیدم بهشت آمد و دست مرا گرفت
ای زائری که می روی آهسته تر برو!
شوق غم حسین ،مرا هم فرا گرفت
اذن دخول خواندم و وارد شدم ولی
دیدم بهشت ،گوشه ای ازعرش جا گرفت
در مجلسی که جای رسولان وحی بود
هر کس نشست خلوت غار حرا گرفت
روضه شروع شد ؛همه ی عرش گریه کرد
حتی خدا دلش زغم کربلا گرفت
بالای عرش منبری از نور چیده شد
اقراء؛ که هر که خواند دلش ارتقا گرفت
از بین شاعران درش محتشم که خواند
از دست های سبز پیمبر عبا گرفت
شاعر نوشت بیتی و از دست مادری
یکشب برای هیئت خود کربلا گرفت
آن سرکه روی دامن معراج جای داشت
آخر چه شد جا به سر نیزه ها گرفت

غزل نهم
از محرم ، حرمی دور و بر ِماه کشید
از دو چشم من و تو تا حرمش راه کشید
در کویر من و تو روضه گرفت و آنگاه
آب شیرین حیات از دل این چاه کشید
روضه خواند و ره صد ساله ما یکشبه شد
این همه فاصله را یک شب ِکوتاه کشید
مجلس روضه خود را که مزیّن فرمود
تا بهشتش همه را برد و به همراه کشید
عده ای را به هوای حرمش مهمان کرد
عده ای را دم در خادم درگاه کشید
این بهشتی که است نهر و می و ساقی دارد
این بهشتی است که ارباب به دلخواه کشید
در محرم ، حرمی دارم و دلخوش هستم
که مرا گریه کن این حرم ِماه کشید
گریه من به فدای جگر سوخته اش
که دلش آب شد از بس جگرش آه کشید

غزل دهم
هیئت" بهشت خانه" سر سبز ایل ماست
که در کنار زمزمه رود نیل ماست
اینجا دل شکسته حرم دارد و حسین
اینجا کبوتر ِدل ما جبرییل ماست
اینجا که دسته دسته به پرواز می رسیم
صحن حیات کرببلای اصیل ماست
اینجا دلیل آمدن ما حسین بود
پس هیئتش حسینه ها ی دلیل ماست
تطهیر ما بس است به یک قطره اشک تو
این ازطهوربودن آب قلیل ماست
ما هم شبیه خواهر او گریه می کنیم
این کشته فتاده به هامون قتیل ماست

غزل یازدهم
چقدر بر سر نیزه خدا خدا کردی
در آسمان که نشستی، مرا دعا کردی
به کربلا نرسیدم ؛ قضا شد ه بودم
در این "نمازِ محرم" مرا ادا کردی
چقدر نامه در خانه ام فرستادی
چقدر دعوت رسمی از این گدا کردی
اگر چه من نشنیدم ولی شما هر بار
به دیدن و به رسیدن مرا صدا کردی
برای اینکه بگیری دو دست دور مرا
به روی نیزه ، سر زُلف را رها کردی
برای اینکه منم جزو کربلا باشم
قنوت گریه گرفتی و ربّنا کردی
چه فرق می کند امروز یا همان دیروز
مرا به مقتل خود بردی و فدا کردی
چه مقتلی که پر از گریه های مادر بود
تو نیز گریه در آغوش نیزه ها کردی

غزل دوازدهم
مثل لبخند صبح زیباییم
شبنم گریه های دریائیم
ای که دنبال شبنم مایی
روی گلبرگ های زهرائیم
"عطرِدرشیشه "های امروزیم
منتشر در هوای فرداییم
گرد و خاک عبای مجنونیم
راهی سرزمین لیلاییم
از سر نیزه می چکیم ؛آری
آسمان بلند بالاییم
گاهی اوقات از سر نیزه
با خدا غرق در تماشاییم
نام خود را از آب پرسیدیم
گفت: « ما آب مشک سقاییم»
گاهی اوقات علقمه هستیم
خاک پای عصای موساییم
ما بر آن مشک گریه ها داریم
ما گدای دو دست آقاییم
ما هنوز پشت پای حسین
قد خمیده به خیمه می آییم

غزل سیزدهم
برگ سبز درخت یاسینیم
دست پرورده های آمینیم
وقف این آسمان شش گوشه
وقف این بارگاه دیرینیم
در محرم به جوش می آییم
خم میخانه های رنگینیم
اشک ما از حسین می جوشد
جاری از چشمه های شیرینیم
تآخر عمر روضه می گیریم
ما گداهای عاقبت بینیم
روضه اش را بهشت می خوانیم
خوشه از این بهشت می چینیم
اینکه فرموده:« کشته اشک است »
بخدا، زیر دِین سنگینیم
ما هنوزم میان ظرف آب
عکس یک شیرخواره می بینیم

غزل چهاردهم
دوباره محرم دوباره حسین
بخوان با چهل شب ستاره حسین
تفال زدم قطره قطره به اشک
جواب آمد از استخاره حسین
موذن اذان داد و هی گریه کرد
صدا زد به روی مناره حسین
شنیدم که آدم زبیچارگی
صدا می زد ای راه چاره!حسین
خراسان مریضی شفا می گرفت
ولی ناله می زد نقاره حسین
کفن در تن آسمان پاره شد
بگو با دل پاره پاره حسین
بگو با پرستوی نامه برش
سربام دارالعماره حسین
شنیدم " میا کوفه اش " گریه کرد
صدا زد به صد ها اشاره حسین

غزل پانزدهم
خودم را ازاول ، دوباره کشیدم
نشستم برایت ستاره کشیدم
کمی گریه کردم و پایین چشمم
نشستم دو تا راه چاره کشیدم
نشستم در این روضه های پر از نور
بهشتی پر از استعاره کشیدم
و آن دست هایی که سینه زنت بود
شبیه هزاران مناره کشیدم
به دنبال تو انبیاء را پیاده
تو را روی نیزه سواره کشیدم
و چندین شب بعد، در یک خرابه
تو را روی دست ستاره کشیدم
نمی شد بخوانی ؛ ولی روضه اش را
فقط یک کمی با اشاره کشیدم
قدش کوچکش خم شده بود و او را
در آغوش یاس بهاره کشیدم
دل علقمه خون شد آن لحظه که
سرش معجری پاره پاره کشیدم

غزل شانزدهم
اینجا محرم است و حرم بی مسیر نیست
هر کس نرفت عاقبتش دلپذیر نیست
یعنی که راه کرببلا از محرم است
هر کس حرم نداشت مسیرش مسیر نیست
با گریه اعتقاد من اینجا درست شد
چشمی که گریه بر تو ندارد بصیر نیست
باید نوشت روی پر و بال آسمان
دستی که سینه می زند اینجا فقیر نیست
هر کس که پیر می شود اینجا جوان تر است
هر کس سپیده می زند اینجا که پیر نیست
تا آسمان کرب و بلایش نمی برند
هر کس در آستان شما سربزیر نیست
بسیار دم گرفته ام اینجا ولی دمی
مثل دم حسین و نعم الامیر نیست

غزل هفدهم
هر کس که در این روزها باران ندارد
روز قیامت چهره ای خندان ندارد
هر کس به خاک کربلا سجده نکرده
گل هم که باشد ریشه در گلدان ندارد
از عرش مهمان می رسد هر جا که روضه است
هر کس ندارد روضه ای؛ مهمان ندارد
هر کس نشد خرج محرم ؛ پس از اینجا-
کم می برد ؛ چون سفره ی احسان ندارد
هر قطره اشکی قیمتش تنها حسین است
اشکی در اینجا قیمت ارزان ندارد
عاشق در اینجا عاشقی می بیند و بس
آئینه که کاری به این و آن ندارد
باید به روی زخم هایش گریه ها ریخت
هر چند زخم کهنه اش درمان ندارد
آن زخم کهنه داغ عباس است و اکبر
زخمی که در دل رفته و پایان ندارد

غزل هجدهم
دوباره روضه گرفتی و جانمان دادی
مسیر کرببلا را نشانمان دادی
شکسته بال ترین فطرس زمین بودیم
ولی تو بال و پر آسمانمان دادی
بدون آب و هوای بهشت می مردیم
هوای روضه؛ هوای بهشتمان دادی
اگر چه دیر رسیدیم روز عاشورا
ولی برای رسیدن زمانمان دادی
اگر چه دیر رسیدیم و سر به نیزه شدی
به روی نیزه ولی سایبانمان دادی
از آن همه عظمت عاجزانه لال شدیم
ولی به گریه دوباره زبانمان دادی
به دست گریه زینب اسیرمان کردی
برای این همه ماتم توانمان دادی

غزل نوزدهم
تا گریه هست دانه ما بی جوانه نیست
تا روضه هست هیچ دلی بی بهانه نیست
گر چه دلم گرفته از این روزهای سرد
از آتش فراق دلم بی زبانه نیست
آقا کبوترم کن و زیر پرت بگیر
دیگر دلم وسیع شده ، فکر دانه نیست
هر جا که جای داده ایم می نشینم و
کارم دوباره نق زدن کودکانه نیست
تو آمدی و سر زدی و من نبوده ام
دیدی دوباره هیچ کسی بین خانه نیست
می خواستی که زائر سجاده ام شوی
دیدی تب عبادت من عاشقانه نیست

غزل بیستم
این کاسه های اشک دو تا چشمه شفاست
این "آب گرم ِچشمه تنزیهی خداست "
کم حرف می زنیم و فقط گریه می کنیم
چون اشک صادقانه ترین گفتگوی ماست
سرگرم دیدن " من و ما " هم نمی شویم
در بین گریه ها سر ما گرم کربلاست
اینجا حسینه است ؛هوایش بهشتی است
اینجا نفس بکش که هوایش پر از خداست
اینجا به روی عرش الهی نشسته ایم
چون بال جبرییل خدا فرش این عزاست
آقا! دو دست ما و سر زلف نیزه ات
زلفی که روی دست خدا سمت ما رهاست

غزل بیست و یکم
دوست دارم حسینه ها را
گریه در زیر عرش خدا را
شب به شب من زیارت نمودم
بین این روضه ها کربلا را
دوست دارم همیشه ببوییم
عطر پیراهن این عزا را
دوست دارم که گاهی ببوسم
دست سینه زنان شما را
دوست دارم دو چشمان خود را
این دو تا صحن دارالشفا را
عطر سیب و گلابش گرفته
چشم و دست و سرو پای ما را
بال و پر باز کن تا ببینی
آسمانهای حاجت روا را
این همه التماس ملک را
این همه حاجت انبیا را
کیست این اربا اربا که آقا
پهن کرده برایش عبا را

غزل بیست و دوم
یک عمر در عزای تو باران نوشته ایم
اسم "هواللطیف" فراوان نوشته ایم
اسم هو الطیف خدا را یکی یکی
دور و بر حسینه ها مان نوشته ایم
با دست خط گریه عزای حسین را
یک عمر بر کتیبه ایمان نوشته ایم
مومن دلش عزای حسین است و والسلام
این را برای هر چه مسلمان نوشته ایم
ما جمله " حسین و نعم الامیر" را
روی کفن به دیده گریان نوشته ایم
هر قطره می چکیم که پیدایتان کنیم
بر روی پلکمان غم کنعان نوشته ایم
این گریه این عبادت شیرین خویش را
نذر کبوتران خراسان نوشته ایم
سرهای ما اگر چه به نیزه نشد ولی
در پای نیزه گریه فراوان نوشته ایم

غزل بیست و سوم
یکسال پشت پای گناهم دویده ام
یکسال در نبود تو حسرت کشیده ام
حالا شکست خورده کرببلا منم
حالا به سرزمین محرم رسیده ام
با شانه ای که دست تو بر آن کشیده شد
بار گناه این ور و آن ور کشیده ام
ای روضه خوان مصیبت من را بخوان که من
یکبارهم مصیبت خود را ندیده ام
یعنی مصیبتی که هدف را ندیدم و
مانند باد هرزه به هر سو دویده ام
آقا تو فجر صادقی و من شبی دروغ
با خود سیاه هستم و با تو سپیده ام
حالا به اشک بر تو فقط پاک می شوم
این را زچشمه های طهارت شنیده ام
آقا چه شد که خواهرتان بال و پر شکست
می گفت : ای حسین من ای سربریده ام !!
در قتلگاه خواهر تو پیر پیر شد
حالا ببین چقدر برایت خمیده ام

غزل بیست و چهارم
پیراهن عزای تو "جوشن کبیر" ماست
ذکر سلام بر تو" دعای مجیر" ماست
پیراهنی که پرچم سیّار کربلاست
بر شانه بلند ، ولی سر بزیر ماست
ما را دراین لباس بهشتی کفن کنید
زیرا پر از شمیم خوش و دلپذیر ماست
ما از غبار روضه ، شفاها گرفته ایم
فردا هم ، این لباس عزا، دستگیر ماست
هرکس بر این لباس عزا طعنه می زند
فردا برای یک نخ آن هم ،اسیر ماست
روضه شروع شد؛ روضه ی جانسوز پیرهن
آن پیرهن که سایه عرش حریر ماست
جانم فدای پیرهن مثله مثله اش
آن کشته فتاده به هامون امیر ماست

غزل بیست و پنجم
این اشک های نشانه ی خیر کثیر ماست
قطره به قطره اش بخدا دست گیر ماست
ما از سر نیاز، بر او گریه می کنیم
این گریه ها نشانه چشم فقیر ماست
چشمان کور لذت گریه نمی برند
نهر بهشت پای دو چشم بصیر ماست
وقتی به روضه می روی آرام تر برو
بال فرشته های خدا در مسیر ماست
یک آسمان خضوع کن اینجا، که دست یار
بر شانه های سر به کف و سر به زیر ماست
در این بهشت نیت خود را زیاد کن
هر کس زیاد شد ؛ اثرش در ضمیر ماست
گودال قتلگاه پر از زخمهای یار
گودال کهکشانی روز غدیر ماست
گودال قتلگاه ولی یک کفن نداشت
این سر که روی نیزه نشسته امیر ماست

غزل بیست و ششم
گاهی دعا که هست ، هوای اراده نیست
گاهی اراده هست ولی سهل و ساده نیست
شب هر که روی بال فرشته پرید و رفت
روز اینقدر برای رسیدن پیاده نیست
باید رها شد از همه هست و بود خویش
آری پریدن از سر بام تو ساده نیست
ظرفیتی بده که تو را جستجو کنم
وقتی پیاله نیست تمنای باده نیست
ما را در این نماز محرم ادا کنید
وقتی قضا شدیم ؛ که وقت اعاده نیست !
خانه به خانه گشته ام و خوب دیده ام
هر گز کسی به بخوبی این خانواده نیست

غزل بیست و هفتم
این هشتمین شب است ؛ شب خونجگر شدن
همراه زخم های پدر خوب تر شدن
باید هوای شوق تو ما را بگیرد و
پروازمان دهد به هوای سحر شدن
آنگاه من کبوتر پایین پا شوم
مانند آسمان پر از بال و پر شدن
بر خیز خیمه ی آشفته را ببین !!!
بعد از تو سهم خیمه شده دربه در شدن
از ناله حسین فلک خم شد و نوشت:
بعد از تو سهم عشق شده بی پسر شدن
آیا رواست پیش تو از زخم طعنه ها
سهم امام تو بشود خونجگر شدن
***رحمان نوازنی- برگرفته از وبلاگ حسینیه خدا***


نویسنده سائل در شنبه 89/9/13 | نظر

الغرض! فیض خاص گشت تمام
سهم ما باز، فیض عام شده است
دل ناباورم صدا میزد:
میهمانی مگر تمام شده است؟
*
گفته بودند آخر این ماه
عاشقش سر به زیر خواهد شد
گفته بودند با دلم هر شب
توبه کن! توبه، دیر خواهد شد
*
رمضان­های بی شمار رسید
همه شب­ها گذشت پی در پی
با خودم گفتم ای دل بی درد
فرصت توبه می­رود، پس کی؟
*
فکر این باش سال دیگر هم
رمضان می­رسد ز راه اما
تو مگر می­شوی عوض؟هرگز
تو مگر توبه می­کنی اصلا!
*
تو فقط فکر آمدن، رفتن
فکر در مسجدِ خدا بودن
فکر با اشک خود غریبه شدن
با همه شهر آشنا بودن
*
چیست دیگر بگو که قلب تو را
به تامل، به فکر وا دارد؟
تو گمان می­کنی به راه آیی؟
مرگ باید تو را به راه آرد
*
ای دل، از حال خود مشو غافل
چهره با اشک خود معطر کن
فرصت گفت و گو کمی باقی است
خیز و فریاد توبه­ای سر کن
***جواد محمد زمانی***

 آقا سلام! ماه مبارک تمام شد
شب­های آخر من و ماه صیام شد
درهایی از ضیافت حق بسته شد ولی
پشت در نگاه شما ازدحام شد
سفره دوباره جمع شد و دیر آمدیم
دیر آمدیم و قسمت ما فیض عام شد
بین دعای آخر سفره دعا کنید
شاید که سال، سالِ ظهور امام شد
آقا دعا کنید که شب­های آخر است
شاید که مهمانی ما هم به کام شد
***رحمان نوازنی*** 


نویسنده سائل در جمعه 89/6/12 | نظر

می­سوزم از شرار نفس های آخرت
از لحن جانگداز وصایای آخرت
دستم به دست بی رمقت می­شود دخیل
در پیش دیدگان گهربار جبرئیل
دستم شبیه دست تو تبدار می­شود
دیوار غصه بر سرم آوار می­شود
رحمی نما به حال پریشان دخترت
مادر مکش عبای پدر را تو بر­ سرت
دلواپس غروب توام،آفتاب من
بر روزهای روشن من،رنگ شب مزن
در جام لحظه های خوشم شوکران مریز
مادر نمک به زخم جگرهایمان مریز
محزون رنج های پدر می­شوم مرو
من شاهد عزای پدر می­شوم مرو
مادر بمان کنار گل یاس باغ خود
آتش مزن به حاصل خود با فراق خود
فصل بهار خانه مان را خزان مکن
مادر بمان و نیت ترک جهان نکن
مادر حلال کن که دعایم اثر نکرد
شرمنده ام قنوت عشایم اثر نکرد
اشک غمت به ساحل پلک ترم نشست
سنگ فراق شیشه ی قلب مرا شکست
امن یجیب خواندن من بی­نتیجه ماند
زهرا یتیم گشت و پدر بی­خدیجه ماند
***وحید قاسمی***
شب است و بغض سکوت و صدای گریه آب
شکسته قلب رسول و ندارد امشب خواب
کنار بستر مرگ یگانه امّیدش
گرفته زمزمه،یا رب خدیجه را دریاب
*
همانکه هستی خود را به هستیَم بخشید
همانکه سوخت به پای منادی توحید
همانکه گرمی پشت رسالت من بود
و می تپید برای نبوت خورشید
*
در آن زمان که شب سرد کفر جولان داشت
زبان زخم عدو،تیغ تیز و بران داشت
خدیجه مرهم دلگرمی رهَم میشد
به آفتاب وجودم همیشه ایمان داشت
*
همانکه درک مقامش مقام می­آرد
و جبرئیل برایش سلام می­آرد
همان سرشت زلال و مطهری که خدا
ز نسل پاک و شریفش امام می­آرد
*
مقام و منزلتش را کسی چه می­داند
شریک امر رسالت همیشه می­ماند
قد خمیده و موی سفید او امشب
هزار روضه برای رسول می­خواند
*
برای مادر ایمان سزاست گریه کنیم
و با سرشک امامان سزاست گریه کنیم
برای آنکه ز من هم غریب تر گردید
شبیه شام غریبان سزاست گریه کنیم
*
قنوت امشب زهرا فقط شده مادر
به روی سینه مادر نهاده سر ،کوثر
الهی مادر یاسم غریب می­میرد
غریب بود و غریبانه جان دهد آخر
*
خدیجه گریه نکن این همه از این غم­ها
که گریه ها بنماید به جای تو زهرا
برای فاطمه امشب نماز صبر بخوان
ببوس سینه او را ببوس دستش را
*
اگر تو بودی،یاس تو غنچه وا می­کرد
بجای تکیه بر آن در ،تو را عصا می­کرد
اگر خدیجه تو بودی،به پشت در زهرا
بجای فضه در آنجا تو را صدا میکرد
*
خسوف بر رخ ماهش نمی­نشست ای کاش
و گوشواره ز گوشش نمی­گسست ای کاش
میان آن همه نامحرم و به پیش علی
کسی ز فاطمه پهلو نمی­شکست ای کاش
*
اگر کفن تو نداری عبای من به تنت
ولی چه چاره کنم بر حسین بی کفنت
می­آوری تو به مقتل خدیجه،زهرا را
چه میکنی تو در آن لحظه های آمدنت
***رحمان نوازنی***
از ماتم تو فاطمه جان گریه می کنم 
بی صبر می شوم و چنان گریه می کنم
یا اینکه در مصیبتت از دست می روم
یا اینکه با تمام توان گریه می کنم
زهرا به یاد غربت تو زار می زنم 
با قلب خسته و نگران گریه می کنم 
در التهاب نالة تو آب می شوم 
مانند شمع از دل و جان گریه می کنم
در پشت در به رنگ گل لاله می شوی 
پهلو شکسته ! ناله زنان گریه می کنم
با روضه های پهلو و بازو و چهره ات
با روضة بلال و اذان گریه می کنم
اصلاً ببین که با همة روضه های تو
اندازة زمین و زمان گریه می کنم
بانوی بی حرم به خدا من به یاد آن 
قبر بدون نام و نشان گریه می کنم
*

آه ای خدیجه مادر غم ! نه فقط شما
من هم به یاد مادرمان گریه می کنم
کی می شود شبی بدهم جان برایتان
عالم فدای غربت بی انتهایتان
*** یوسف رحیمی*** 


نویسنده سائل در چهارشنبه 89/5/27 | نظر

آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جا نماز شد
کعبه خودش میان جماعت به صف نشست
آمد امام قبله و وقت نماز شد
دریاچه های آتش نمرود خشک شد
باران گرفت و خاک زمین دلنواز شد
کم کم نگاه رود به دریا رسیده بود
چون پستی و بلندی دنیا تراز شد
آئینه ای که قد خدا ایستاده بود
پا بر زمین نهاد و زمین سرفراز شد
دیگر خدا برای زمین نامه می نوشت
با آن کبوتری که رسول حجاز شد
امشب همه به خاطر روی گل علی
صلوا علی النبی وصلوا علی العلی
خورشید مکه آمد و صبح خدا دمید
آری هوا خنک شد و مکه نفس کشید
آنروز اگر هوای زمین پر شد از بهشت
عطر محمدی خدا داشت می وزید
عطری که بر جبین عرق کرده ی تو بود
عطری که از عصاره ی خورشید می چکید
گل آنقدر هوای تو را کرده بود که
کل می کشید پیش تو جامه می درید
فریاد می کشید که صلوا علی النبی
هی جامه می درید که خیر البشر رسید
آری خدا بهانه عشق تو را گرفت
که اینهمه برای تو پروانه آفرید
امشب فقط به خاطر روی گل علی
صلوا علی النبی و صلوا علی العلی
ای ابروان گنبدیت معبد خدا
لبخند تو نشانه خوش آمد خدا
تنها فرشته ای که پر و بال می زنی
بر آسمان سبز ترین گنبد خدا
تنها محمدی که قدم می زنی خودت
بین حیاط خلوتی احمد خدا
آری سر کلاس نبوت فقط تویی
آقای انبیاء خدا،ارشد خدا
لبخند مهربان تو و ناز اخم تو
هر دو نشانه ای است جزر و مد خدا
با سجده های سبز نمازت رسیده است
گلدسته های بندگیت تا قد خدا
دستان سبز توست که ما را رسانده است
امشب به پای بوسی این مشهد خدا
امشب فقط به خاطر روی گل علی
صلوا علی النبی و صلوا علی العلی
یک شب خدا قلم زد و طرح تو را کشید
یک طرح بی نظیر به شکل خدا کشید
تا آفتاب برد قلم موی خویش را
آنگاه نقش روی تو را از طلا کشید
موی تو را کشید و به والیل لب گشود
تا روز روشن آمد و شمس الضحی کشید
اسماء خویش را به سر و روی طرح ریخت
آنگاه جلوه کرد و تو را مصطفی کشید
تبریک گفت بر خودش و حسن خلقتش
و هی تو را به رشته ی مدح و ثنا کشید
یک آینه به دست تو داد و برای تو
یک فاطمه کنار تو و مرتضی کشید
دلتنگ صحبت تو شده بود که خدا
دست تو را گرفت و غار حرا کشید
امشب فقط به خاطر روی گل علی
صلوا علی النبی و صلوا علی العلی
قلبت میان قلب علی اعتکاف داشت
چشمت همیشه در پی زهرا طواف داشت
این رد سینه چاکی عشق علی توست
کعبه اگر به سینه خود یک شکاف داشت
کعبه خودش برای خودش کعبه گاه داشت
کعبه خودش میان نجف یک مطاف داشت
او ماه فاطمه است که در اوج آسمان
با یازده ستاره خود ائتلاف داشت
یوسف علی است،یوسف مصری غلام او
او هم به صف نشست و به دستش کلاف داشت
این روز و شب از اول خلقت برای یک
ذره  ز خاک پای علی اختلاف داشت
امشب فقط به خاطر روی گل علی
صلوا علی النبی و صلوا علی العلی
عطر بهار آمد و پروانه جان گرفت
قدری نفس کشید و ره آسمان گرفت
مردی رسید عاطفه باران شد این زمان
خنجر ز دست و پنجه دختر کشان گرفت
شد عاقبت به خیر زمین با رسیدنش
گرچه به طول عمر زمین ها زمان گرفت
در کوچه های درد خدا پرسه میزند
شاید مردی آمد و  از او نشان گرفت
باید که شعر ناب تو  را با علی سرود
تا از علی به نام تو یک لقمه نان گرفت
یادش بخیر خانه آتش گرفته اش
آن خانه ای که شعله زخم زبان گرفت
یادش بخیر پشت در افتاد بر زمین
و ناله ای که در نفس آسمان گرفت
امشب فقط به خاطر روی گل علی
صلوا علی النبی و صلوا علی العلی
***رحمان نوازنی***
دوان دوان ز فرا سوی نور می آید
امین ترین کلیمان ز طور می آید
ردای سبز رسالت به دوش خود دارد
از آسمان نگاهش ستاره می بارد
شتاب پای محمد خلیل آسا بود
شب هلاکت بت های لات و عزی بود
نسیم خنده ی او مژده ی سحر دارد
به دست همت خود پرچم ظفر دارد
شعاع نور جبینش به کهکشان رفته
به مرزهای سماوات بیکران رفته
سپیده طبل افق را مدام می کوبد
مسیر آمدنش را فرشته می روبد
ترانه ی لب او "اقرا باسم ربک" بود
تبسمش می عرفانی ملائک بود
دریده پرده ی شب را به نور سیمایش
حریم خلوت خورشید چشم گیرایش
طنین هر قدمش شادباش می گوید
به زیر هر قدمش سبزه زار می روید
زمین مرید طریق مسیح نعلینش
هزار بوسه زند بر ضریح نعلینش
کران رحمت او وسعت هزاران نیل
به ارتفاع مقامش نمیرسد جبریل
خدا دوباره به عشق نبی تبسم کرد
بهشت قرب خودش را به نام مردم کرد
به گوش می رسد از سمت سرزمین خلود
صدای خواندن چاووش حضرت داوود
بزرگ زاده ی ایل  مبشران بهشت
امیر قافله سالار کاروان بهشت
مسیح مکه شد و روح مرده را جان داد
به مرگ دخترکان عشیره پایان داد
به قوم حق طلبان اذن میگساری
سپاه و لشگر ابلیس را فراری داد
مدبرانه به قتل خرافه فتوا داد
به دست غنچه ی لب،حکم جلب غم را داد
خدا کند به نگاهی شویم مقدادش
شویم ساکن خوشبخت شیعه آبادش
خدا کند که بخواهد ابوذرش باشیم
کنار گنبد خضرا ، کبوترش باشیم
بخند حضرت آقا که یاسرت باشم
بهشت هم بتوانم مجاورت باشم
من از تبار ارادت ز کوی سلمانم
هزار مرتبه شکر خدا مسلمانم
به خال حضرت معشوق خود گرفتارم
من از قبیله مجنون ز ایل عمارم
من از پیاله ی دستت شراب می خواهم
برای دار جنونم طناب می خواهم
اگر چه غرق گناهم بیا حلالم کن
سیاه دل نشدم لطف کن بلالم کن
*** وحید قاسمی***


نویسنده سائل در پنج شنبه 89/4/17 | نظر

می خواستند داغ تو را شعله ور کنند
وقتی که سوختی همه را با خبر کنند
می خواستند دفن شوی زیر خاکها
تا زنده زنده از سر خاکت گذر کنند
می خواستند شام غریبان بپا کنند
تا بچه های فاطمه را در به در کنند
از ناسزا بگو که چه آورده بر سرت
می خواستند باز تو را خونجگر کنند
زنجیر دست شما بسته باشد و
مثل مدینه فاطمه ات را سپر کنند
قوم یهود را به مصافت کشیده اند
تا تازیانه ها به مراتب اثر کنند
حالا بیا بگو که ملائک یکی یکی
فکری برای این تن بی پال و پر کنند
این اشک ها مسافر یک جسم بی سرند
وقتش رسیده است به آنجا سفر کنند

***رحمان نوازنی***

دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت
از بال من شکسته ترین آفرید و رفت
خون گلوی زیر فشارم که تازه بود
با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت
بد کاره ای به خاک مناجات سر گذاشت
وقتی صدای بندگی ام را شنید و رفت
راضی نشد به بالش سختی که داشتم
زنجیرهای زیر سرم را کشید و رفت
شاید مرا ندیده در آن ظلمتی که بود
با پا به روی جسم ضعیفم دوید و رفت
روزم لگد نخورده به آخر نمی رسید
با درد بود اگر شب و روزم رسید و رفت
دیروز صبح با نوک شلاق پا شدم
پلکم به زخم رو زد و در خون طپید و رفت
از چند جا ضریح تنم متصل نبود
پهلوی هم مرا وسط تخته چید و رفت
تابوت از شکستگی ام کار می گرفت
گاهی سرم به گوشه ی دیوار می گرفت

***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در یکشنبه 89/4/13 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<