ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

باب الحوائج - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :279
بازدید دیروز :121
کل بازدید ها :6143554

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه راس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست  دست خودت را تکان مده
دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
***حسن لطفی*** 


نویسنده سائل در یکشنبه 89/9/21 | نظر

تو تشنه می روی و زمان سفر شده
یا روز های تیره تر از شب سحر شده
گرم بیان خواهش خشک لبت شدم
دیدم لبت ز خون گلوی تو تر شده
شاید که تیر سینه من را هدف گرفت
از چه گلوی تو به تیر سه شعبه سپر شده؟
این ساقه ی لطیف که با بوسه می شکست
حالا دو نیم از لب تیز تبر شده
یک دشت غرق هلهله و خنده روبروست
دریایی از تلاطم غم پشت سر شده
دور از نگاه منتظر مادرت،علی
تشییع و کفن و دفن تنت دردسر شده
آهسته زخم باز تو را بسته ام ولی
حس می کنم که فاصله اش بیشتر شده
***محمد امین سبکیار***

تو را به جان عزیزت بخواب عزیز دلم
ببین که حال دلم شد خراب عزیز دلم
نفس نفس نزن اینگونه ای همه نفسم
مکن تو مادر خود را عذاب عزیز دلم
تو رو به قبله شدی از عطش وَ میگردد
برای تو جگر آب،آب عزیز دلم
هنوز راه نیفتاده ای مبارز من
مکن برای شهادت شتاب عزیز دلم
بگو که تیر سه شعبه میان این همه یل
تو را نموده انتخاب عزیز دلم
نگو که می شود آخر محاسن بابا
به خون حلق ظریفت خضاب عزیز دلم
نشد دعای دلم مستجاب اما
دعای حرمله شد مستجاب عزیز دلم
***میلاد حسنی***


نویسنده سائل در جمعه 89/9/12 | نظر

هم چو روی طفل من بی رنگ و رو مهتاب نیست
بخت من در خواب و چشم کودکم را خواب نیست
گفتم از اشکم مگر ای غنچه نوشی آب لیک
از تو معذورم که اشک من به جز خوناب نیست
در حرم هر سمت باشد قبله اما بهر من
غیر رویت قبله و جز ابرویت محراب نیست
خیمه بیت الله و کعبه مهد و در طواف اهل حرم
این طواف حج عشق است و جز این آداب نیست
هفت بار آمد صفا و مروه هاجر آب جست
من که ده ها بار در هر خیمه رفتم آب نیست
قسمتی از راه را با هروله هاجر برفت
من همه ره را دویدم کام تو سیراب نیست
حج من اتمام شد برخیز احرامم بکن
ای ذبیح خردسال اکنون که وقت خواب نیست
***استاد حاج علی انسانی***

ای که گرفتی به دوش، بار غم و بار عشق
باز بیا سر کنیم، قصه ی گلزار عشق
قصه شنیدم که دوش، تشنه لب گل فروش
برد گلی سبز پوش، هدیه به بازار عشق
گل غم نا گفته داشت، خاطر آشفته داشت
چشم به خون خفته داشت، از غم سالار عشق
عشوه کنان ناز کرد، وا شدن آغاز کرد
خنده زد و باز کرد، دیده به دیدار عشق
گر چه زمان دیر بود، تشنه لب شیر بود
منتظر تیر بود، یار وفادار عشق
باغ تب و تاب داشت، گل طلب آب داشت
کی خبر از خواب داشت، دیده ی بیدار عشق
عشق زمین گیر شد، عرش سرازیر شد
گل هدف تیر شد، ای عجب از کار عشق
آن گل مینو سرشت، بر ورق سرنوشت
با خطی از خون نوشت، معنی ایثار عشق
این گل باغ خداست، از چمن کربلاست
خوابگه او کجاست، سینه ی اسرار عشق
آه که با پشت خم، پشت خیامت برم
نغمه سراید به غم، قافله سالار عشق
تازه گل پرپرم، من ز تو عاشق ترم
اصغرم ای اصغرم، ای گل گلزار عشق
غنچه ی آغوش من، زینت خاموش من
یار کفن پوش من، یار من و یار عشق
دشت پر از های و هوست، مشتری عشق اوست
ای شده قربان دوست، اوست خریدار عشق
خیمه به کویم زدی، خنده به رویم زدی
می ز سبویم زدی، بر سر بازار عشق
کودک من لای لای، از غم تو وای وای
گریه کند های های، چشم عزادار عشق
با تو «شفق» پر گرفت، عشق در او در گرفت
تا نفسی بر گرفت، پرده ز اسرار عشق
***محمد جواد غفورزاده (شفق)- برگرفته از وبلاگ سفینه های مهر***


نویسنده سائل در جمعه 89/9/12 | نظر

کودکی در عهد مهد استاد عشق
داده پیران کهن را یاد عشق
طفل خرد اما بمعنی بس سترک
کز بلندی خرد بنماید بزرگ
خودکبیر است ارچه بنماید صغیر
در میان شعبة سیاره تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوی خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالی در کنار آفتاب
چهرة کودک چو دردی برگ بید
شیر در پستان مادر ناپدید،
بازبانحال آن طفل صغیر
گفت با شه کی امیر شیر گیر
جمله را دادی شراب از جام عشق
جز مرا کمتر نشد زان کام عشق
گرچه وقت جانفشانی دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
زان مئی کزوی چو قاسم نوش کرد
نوعروس بخت در آغوش کرد
زان مئی کاکبر چو رفت از وی زپا
با سرآمد سوی میدان وفا
جرعه­ای از جام تیر و دشنه­ام
در گلویم ریز بس که تشه­ام
شه گرفت آن طفل مه اندر کنار
یافت در وی در دل دریا قرار
آری آری مه که شد دورش تمام
در کنار خور بود او را مقام
برد آن مه را بسوی رزمگاه
کرد رو با شامیان رو سیاه
گفت کای کافر دلان بد سگال
که برویم بسته­اید آب زلال
گر شمارا من گنهکارم به پیش
طفل را نبود گنه در هیچ کیش
آب ناپیدا و کودک ناصبور
شیر از پستان مادر گشته دور
زین فراتی که بود مهر بتول
جرعه­ای بخشید بر سبط رسول
شاه در گفتار و کودک گرم خواب
که زنوک ناوکش دادند آب
در کمان بنهاد تیری حرمله
او فتاد اندر ملائک غلغله
رست چون تیر از کمان شوم او
پر زنان بنشست بر حلقوم او
چون درید آن حلق تیرجانگداز
سر ز بازوی یدالله کرد باز
تا کمان زه خورده چرخ پیر را
کس ندیده دونشان یک تیر را
تیر کز بازوی آن سرور گذشت
بر دل مجروح پیغمبر گذشت
نوک تیر و حلق طفل ناتوان
آسمانا واژگون بادت کمان
شه کشید آن تیر و گفت ای داورم
داوری خواه از گروه کافرم
نیست این نوباوة پیغمبرت
از فصیل ناقه کمتر در برت
شه ببالا می­فشاند آن خون پاک
قطره­ای زان برنگشتی سوی خاک
بنگرید آن مرغ دست آموز عرش
که چسان در خون همی غلطد بفرش
این نگارین خون که دارد بوی طیب
تحفه­ای سوی حبیب است از جیب
در ربائید این نگار پاک را
پرده گلناری کنید افلاک را
در ربائید این گهرهای ثمین
که نیاید دانه­ای زان بر زمین
قطره­ای زین خون اگر ریزد بخاک
گردد عالم گیر طوفان هلاک
تیر خورده شاهباز دست شاه
کرد بر روی شه آسیمه نگاه
غنچة لب بر تبسم باز کرد
در کنار باب خواب ناز کرد
وان گشودن لب بلبخند از چه بود
وان نثار شکر و قند از چه بود
پس ندا آمد بدو کای شهریار
این رضیع خویش را برما گذار
تا دهیمش شیر از پستان حور
خوش بخوابانیمش اندر مهد نور
پس شه آن در ثمین در خاک کرد
خاک غم بر تارک افلاک کرد
آری آری عاشقان روی دوست
اینچنین قربانی آرند سوی دوست
اندر آن کشور که جای دلبر است
نه حدیث اکبر و نه اصغر است
***نیر تبریزی***


نویسنده سائل در جمعه 89/9/12 | نظر

می خواستند داغ تو را شعله ور کنند
وقتی که سوختی همه را با خبر کنند
می خواستند دفن شوی زیر خاکها
تا زنده زنده از سر خاکت گذر کنند
می خواستند شام غریبان بپا کنند
تا بچه های فاطمه را در به در کنند
از ناسزا بگو که چه آورده بر سرت
می خواستند باز تو را خونجگر کنند
زنجیر دست شما بسته باشد و
مثل مدینه فاطمه ات را سپر کنند
قوم یهود را به مصافت کشیده اند
تا تازیانه ها به مراتب اثر کنند
حالا بیا بگو که ملائک یکی یکی
فکری برای این تن بی پال و پر کنند
این اشک ها مسافر یک جسم بی سرند
وقتش رسیده است به آنجا سفر کنند

***رحمان نوازنی***

دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت
از بال من شکسته ترین آفرید و رفت
خون گلوی زیر فشارم که تازه بود
با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت
بد کاره ای به خاک مناجات سر گذاشت
وقتی صدای بندگی ام را شنید و رفت
راضی نشد به بالش سختی که داشتم
زنجیرهای زیر سرم را کشید و رفت
شاید مرا ندیده در آن ظلمتی که بود
با پا به روی جسم ضعیفم دوید و رفت
روزم لگد نخورده به آخر نمی رسید
با درد بود اگر شب و روزم رسید و رفت
دیروز صبح با نوک شلاق پا شدم
پلکم به زخم رو زد و در خون طپید و رفت
از چند جا ضریح تنم متصل نبود
پهلوی هم مرا وسط تخته چید و رفت
تابوت از شکستگی ام کار می گرفت
گاهی سرم به گوشه ی دیوار می گرفت

***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در یکشنبه 89/4/13 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<