ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

اشعار کاروان - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :371
بازدید دیروز :121
کل بازدید ها :6143646

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

می روم با کاروان اما سرِ تو ساربانم
می کِشَم خود را به دنبالِ تو گرچه خسته جانم
هیچکس قادر نبود از پیکرت دورم نماید
گر سرِ بر نیزه ات با من نبود ای مهربانم
خنده ی کمرنگِ لب هایِ به خون آغشته ی تو
می زند فریاد می خواهم کمی قرآن بخوانم
ماهِ تابانم ، مشو دور از کنارم تا نمیرم
ای تمامِ حاصلم با من بمان تا من بمانم
گاهی از محمِل که می بینم سَرَت را رویِ نیزه
می خورم حسرت چرا تو اینچنین و من چنانم
جانِ خواهر سروِ بالایی که زینب داشت خَم شد
از غمِ خشکیِ لب هایِ عطشناکت ، کمانم
کاش تا دورانِ (هجران) بگذرد دیگر نمانده
نَه قراری و نَه صبری و نَه طاقت نَه توانم ...
***محسن سلطانی (هجران)***

 دل سوزان بود امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا چشم ، به راه من و تو
من به تو دوخته ام دیده تو برمن، از نی
یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو
اُسرا با من و راس شهدا با تو به حق
چشم تاریخ ندیده ست سپاه من و تو
روی تو ماه من و ماه تو عباس امّا
ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو
آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من تا دانند
که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو
هر دو نستوه چو کوهیم بر سیل امّا
عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما
بی خبر زآن که غروبست پگاه من و تو
***حاج علی انسانی***

عیسی شدی که این همه بالا ببینمت
بالای دست مردم دنیا ببینمت
بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضی نمیشود دلم الا ببینمت
اما چه فایده؟ خودت اصلا بگو حسین
وقتی نمی شناسمت آیا ببینمت؟!
امروز که شلوغی مردم امان نداد
کاری کن ای عزیز که فردا ببینمت
شب ها چه دیر می گذرد ای حسین من!
ای کاش زود صبح شود تا ببینمت
حالا هلال تو سر نیزه طلوع کرد
تا ما "رایت، الا جمیلا" ببینمت
گفتی سر تو را ته خورجین گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آنجا ببینمت
تو سنگ میخوری و سرت پرت می شود
انصاف نیست بین گذرها ببینمت
فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در پنج شنبه 89/9/25 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<