تو زیر پا رفتی ولی بیچاره زینب
از این به بعد و بعد از این آواره زینب
باید خودت یاری کنی ورنه محال است
بوسه بگیرد از گلوی پاره زینب
**
خون گلویت را کسی تا آسمان برد
پیراهن و عمامه ات را این و آن برد
آیا نگفتم در بیاور خاتمت را
راضی شدی انگشترت را ساربان برد
**
گفتند که پیراهنت را می کشیدند
تصویر غارت کردنت را می کشیدند
نه اینکه نیزه بر تنت می ریخت دشمن
بلکه به نیزه ها تنت را می کشیدند
**
رفتی و دستم بر ضریح دامنی بود
رفتی ز دستم رفتنت چه رفتنی بود؟
تا آن زمانی که به یادم هست داداش
وقتی که می رفتی تنت پیراهنی بود
**
رفتی که اشک خواهرت را در بیاری
بغض گلوی دخترت را در بیاری
آیا نمی شد ای سلیمان زمانه
قبل از سفر انگشترت را در بیاری؟
***علی اکبر لطیفیان***
چون زخم های روی تنت گریه ام گرفت
از پـیــرهـن نــداشـتـنـت گریه ام گرفت
بـا دیـده هـای سـرخِ جگـر مثـل مـادرم
هنگام دست وپا زدنت گـریـه ام گـرفت
جـایـی بـرای بـوسـه بــرادر نـیـافــتم
از نیـزه هـای در بـدنت گـریه ام گـرفت
تا دیـدم آن سـواره ولـگـرد نـیـزه دار
بــر تـن نـمـوده پـیـرهنت گریه ام گرفت
وقـتـی شنـیـدم از پسـرت ای امام اشک
یـک بـوریـا شـده کـفـنـت گریه ام گرفت
***وحید قاسمی***
خداحافظ ای خواهر بی معین
خداحافظ ای خیمه های غمین
خداحافظ ای خواهر بی پناه
خداحافظ ای غرقه اشک و آه
خداحافظ ای خواهر جان به لب
خداحافظ ای غرق رنج و تعب
خداحافظ ای بعد مرگم غریب
خداحافظ ای دردها را طبیب
خداحافظ ای زینب مضطرم
خداحافظ ای نوحه گر خواهرم
اگر چه شوی دست دشمن اسیر
حرم را پس از من تو هستی امیر
به نی شاهد اشک و آه توأم
به نی خیره بر هر نگاه توأم
برد چون اسارت تو را قوم پست
به نیزه سرم هر کجا با تو هست
حرم را تو یار و مددکار باش
به طفلان تشنه نگهدار باش
خداحافظ ای یار بیمار من
تویی حافظ جمله اسرار من
خداحافظ ای تشنه های حرم
خداحافظ ای اکبرم ، اصغرم
خداحافظ ای طفلک بی سرم
خداحافظ ای غنچه پرپرم
خداحافظ ای اصغر بی گناه
که آغوش من شد تو را قتلگاه
خداحافظ ای طفلک کشته ام
که رخ را ز خون تو آغشته ام
خداحافظ ای قاسم مه جبین
خداحافظ ای کشته نازنین
خداحافظ ای کشته بر علقمه
که گریان به نعش تو شد فاطمه
خداحافظ ای میر و سردار من
خداحافظ ای در بلا یار من
خداحافظ ای غرق غم دخترم
خداحافظ ای نور چشم ترم
خداحافظ ای تشنه کامان من
خداحافظ ای نوحه خوانان من
***غلامعلی رجائی (زائر)***
زینب چو جسم پاک برادر نظاره کرد
کرد این خطاب و پیرهن صبر پاره کرد
ای تشنه لب به سوی که بعد از تو رو کنم؟
جویم که را که درد دل خود به او کنم؟
گر پرسد از تو دختر زارت چه گویمش
روزی که در مدینهی جدّ تو رو کنم؟
یعقوب جُست گمشدهی خویش را و من
در حیرتم تو را به کجا جستجو کنم؟
غسلت نداد کس که به نعشت کند نماز
جز من کز آب دیده دمادم وضو کنم
دردا حدیث درد و غمت کم نمیشود
تا روز رستخیز اگر گفتگو کنم
***نیاز جوشقانی***
کی دیده در یم خون، آیات بی شماره؟
قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟
افتاده بر روی خاک یک ماه خون گرفته
خوابیده در کنارش هفتاد و دو ستاره
پاشیده اشک زهرا بر حنجر بریده
گه می کند زیارت، گه می کند نظاره
سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاری از خون
کز زخم سینه دارد گل های بی شماره
از گوشِ گوشواری دو گوشواره بردند
دارد به گوش خونین خون جای گوشواره
یک کودک سه ساله خفته کنار گودال
ترسم که شمر آید، در قتلگه دوباره
درخیمه آب بردند، بهر رباب بردند
سینه شده پر از شیر، کو طفل شیر خواره
مادرعجب دلی داشت، ذکر علی علی داشت
آب فرات می زد بر حنجرش شراره
چون سینه ها نسوزند؟! چون اشک ها نریزند؟!
جایی که ناله خیزد از قلبِ سنگ خاره
یاس سفید و نیلی، طفل یتیم و سیلی
میثم در این مصیبت، خون گریه کن هماره
نشسته سایهای از آفتاب بر رویاش
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویاش
ز دوردست سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبان ِ خویش از رویاش
کجاست یوسف ِ مجروح ِ پیرهنچاکام؟
که باد از دل ِ صحرا میآورد بویاش
کسی بزرگتر از امتحان ِ ابراهیم
کسی چونآن که به مذبح برید چاقوی اش
نشسته است کنارش کسی که میگِرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویاش
هزار مرتبه پرسیدهام ز خود او کیست
که این غریب نهادهاست سر به زانویاش
کسی در آن طرف ِ دشتها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویاش
کسی که با لب ِ خشک و ترکترک شدهاش
نشسته تیر به زیر ِ کمان ِ ابرویاش
کسی است وارث ِ این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویاش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق میکِشد از هر طرف به هر سویاش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویاش...
***فاضل نظری***
خونی چکید و حنجره ی خاک جان گرفت
بغضی شکست و دامن هفت آسمان گرفت
آبی که دستبوس عطش بود شعله زد
آتش، سراغ خیمه ی رنگین کمان گرفت
ابری برای گریه نیامد ولی زسنگ
خون، غنچه غنچه خاک تو را در میان گرفت
" اسبی ز سمت علقمه آمد" دگر بس است
تیری امام آینه ها را نشان گرفت
مانده است در حکایت این سوگ، شعر من
چندان که جسم سوخت و آتش به جان گرفت
از آخرین شراره چنین می رسد به گوش:
باید تقاص عافیت از کوفیان گرفت
*** سید ضیاء الدین شفیعی***
خونی که روی یال تو پیداست ذوالجناح
خون همیشه جاری مولاست ذوالجناح
یک قطره آفتاب به وی تنت نشست
بوی خدا ز یال تو برخاست ذوالجناح
خورشید در میانه میدان شهید شد
خفاش در هیاهو و غوغاست ذوالجناح
چون گرد باد خشم مپیچ و مرو بمان
این جا سوار توست که تنهاست ذوالجناح
هفتاد و دو ستاره و یک آفتاب سرخ
منظومه حماسی فرداست ذوالجناح
***حسین عبدی***