ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

اشعار صفر 89 - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :201
بازدید دیروز :52
کل بازدید ها :6138957

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

ای اذان پر از نماز حسین 
جا نماز همیشه باز حسین

نام سبزت ، اقامه ی زهرا
زندگی ات ادامه ی زهرا

مثل بیت الحرام، یا زینب
واجب الاحترام ، یا زینب

ذکر ایاک نستعین لبم
آیه های تو هم نشین لبم

حضرت مریم قبیله ی ما 
آیة الله ِ ما، عقیله ی ما

ما دو آئینه ی  مقابل هم 
جلوه های پر از تکامل هم

بال یکدیگریم، در همه جا
تا خدا می پریم ، در همه جا

ای حیات دوباره ی  هستی
زینت گوشواره ی هستی

پر من بال من کبوتر من
سایه بان همیشه ی سر ِ من 

پیشتر از همه رجز خواندی
بیشتر زیر نیزه ها ماندی

تو ابوالفضل در برابرمی
تو حسین دوباره ی حرمی

عصمت الله ، دختر زهرا
آن زمانی که آمدیم اینجا

چشمت هایت سپیده ی ما بود
پای تو روی دیده ی ما بود

از برایم تو خواهری کردی
خواهری نه که مادری کردی

به تو ام الحسین باید گفت
محور عالمین باید گفت

آفتاب غروب خیمه ی من 
ضلع گرم جنوب خیمه ی من

ای پریشانی به دنبالم
التماس کنار گودالم

ای فدای غرورِِ دلخور تو
در نگاه فرار چادر تو

صبح فردای بعد عاشورا
ده نفر از قبیله هایِ زنا

روی شن ها تن مرا بستند
نعل تازه به اسبها بستند

بدنم را به خاک
  تن کردند
مثل یک لایه پیرهن کردند

یک نفر فیض از حضورم برد
یک نفر نیز در تنورم برد

ای ورق پاره های تا خورده
زائر این زمین جا خورده

رنگ و روی شما پریده نبود
بالهای شما بریده نبود

بعد یک انتظار برگشتی
سر ظهر ِ قرارا برگشتی

ماه رفتی و هاله آمده ای
یاس رفتی و لاله آمده ای

از چه داری به خویش می پیچی
نکند بی سه ساله آمده ای؟

ای غریب همیشه تنهایم
آفتاب نجیب صحرایم

پیش چشمان خیره ی مردم
صبح دلگیر روز یازدهم

دختران مرا کجا بردی؟
اختران مرا کجا بردی

ای مناجات خسته حرف بزن
ای نماز شکسته حرف بزن

با من از خارهای جاده بگو
از اسیریِ خانواده بگو

از کبودی دست های عرب
از تماشای بی حیای عرب

راستی از سفر چه آوردی ؟
غیر از این چند سر چه آوردی؟

آن پرت را بگو که پس دادند؟
معجرت را بگو که پس دادند؟

آن شبی که کنارتان بودم
میهمان بهارتان بودم

دخترم در خرابه ای که نخفت
در گوشم چه چیزها که نگفت

حال از این نگات می پرسم
از همین چشمهات می پرسم

ای وقار شکسته ی عباس
اقتدار شکسته ی عباس

سر بازار ازدحام چه بود؟
ماجرای کنیز و شام چه بود؟
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در شنبه 89/11/2 | نظر

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد، گریه کرد
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت "هم زد" گریه کرد
با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد، گریه کرد
از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب "زجر" هم وقتی تو را زد، گریه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد، گریه کرد
***کاظم بهمنی***


نویسنده سائل در جمعه 89/10/17 | نظر

برای منتظر مرگ چاره لازم نیست
شب خرابه نشین را ستاره لازم نیست
به همجواری اعماق آبی تو خوشم
برای ساکن دریا ستاره لازم نیست
صدای کهف تو از گوش من نمی افتد
به گوش پاره مگر گوشواره لازم نیست
نگاه مضطربت حرف می زند با من
تکلم از سر لب های پاره لازم نیست
اگر چه سجده ی زنجیری ام فراوان است
برای بردن من استخاره لازم نیست
***شیخ رضا جعفری***


نویسنده سائل در پنج شنبه 89/10/16 | نظر

شهر شام و ملاء عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لب بام و به رخ ننگ و به کف سنگ و به تن جامه ی گلرنگ گرفتند، ره آل‌علی تنگ، تو گویی همه دارند سرجنگ، هم‌آواز و هم‌آهنگ، شده دشمن دادار، پر از کینه ی پیغمبر مختار و علی- حیدرکرار، به آزار دلِ عترت اطهار، همه عید گرفتند به قتل پسر فاطمه آن سیّد ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی که ببینند سرنیزه سر پاک امام شهدا را
*****
درِ دروازه ی ساعات خبر بود، خبر بود که بر نیزه یکی مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روی همه از ضربت سنگ و دم شمشیر اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشک بصر بود، سر یوسف زهرا، سر عباس دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنی‌هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطراف امام شهدا بود به لب داشت همی ذکر خدا را
*****
در اطراف، سر خون خدا، خیل رسل یکسره در ولوله بودند زن و مرد، همه گرم کف و هلهله بودند نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مرد همه آینه ی حسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهره ی او مشعل انوار جلی بود، علی ابن حسین ابن علی بود به گردن عوض شاخه ی گل حلقه ی غل داشت بپا داشت یکی چکمه ی گلگون نه، مگو چکمه ی گلگون و بگو پرده‌ای از خون، ز جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که می‌دید در آن سر، گل رخسار رسول دو سرا را
*****
در آن هجمه ی جمعیّت و آن مرحله، گردید روان سهل، به سویش به ادب داد سلامش که در آن سلسله می‌دید بلندای مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود ای گهرِ دُرج ولایت، مه افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمره ی انصار رسولم، که پر از دوستی عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان، فاطمه، را شاد کنم بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، که ای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافر غدّار، که بر نیزه ی او هست سر یوسف زهرا شود از دور و بر دخت علی دور، که این قوم ستمکار، تماشا نکنند عمه ی ما را
*****
کوچه‌ها بود پر از هجمه ی جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامه ی نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانه ی پیغمبر اسلام رسیدند، به یک کوچه که این کوچه‌ همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر آل علی و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد، منادی که ایا قوم یهود! آمده هنگامه ی شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگ ستم دست شما، هر چه توانید، بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرق سر زینب، همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه داد خود از حیدر و فرمان ز یزید آمده مأمور به آزار بنی فاطمه کرده است شما را
*****
یهودان ستم‌پیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل، ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند به دشنام همه آتش بغض جگر خویش نشاندند، «ترانه» عوض «مرثیه» خواندند خدا را بگذارید، بگویم، که یهودیه‌ای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد که لب‌هاش به هم می‌خورَد و ذکر خدا گوید و بگْرفت یکی سنگ چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را
*****
چه بگویم چه شده این‌همه من سنگدل و نوکر بی‌شرم و حیایم چه کنم؟ شعله ی جان است به نایم عجبا آه که انگار همان پشت در قصر یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یک‌سلسله بستند و همه حرمتشان را بشکستند و بوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر، گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجاد، همه چشم گشودند، مگر کودکی از پای بیفتد به سرش از ره بیداد، بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز ره مهر بلندش.... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم» افتاده ز پا را
***استاد حاج غلامرضا سازگار از وبلاگ سفینه های مهر***


نویسنده سائل در چهارشنبه 89/10/15 | نظر

می روم با کاروان اما سرِ تو ساربانم
می کِشَم خود را به دنبالِ تو گرچه خسته جانم
هیچکس قادر نبود از پیکرت دورم نماید
گر سرِ بر نیزه ات با من نبود ای مهربانم
خنده ی کمرنگِ لب هایِ به خون آغشته ی تو
می زند فریاد می خواهم کمی قرآن بخوانم
ماهِ تابانم ، مشو دور از کنارم تا نمیرم
ای تمامِ حاصلم با من بمان تا من بمانم
گاهی از محمِل که می بینم سَرَت را رویِ نیزه
می خورم حسرت چرا تو اینچنین و من چنانم
جانِ خواهر سروِ بالایی که زینب داشت خَم شد
از غمِ خشکیِ لب هایِ عطشناکت ، کمانم
کاش تا دورانِ (هجران) بگذرد دیگر نمانده
نَه قراری و نَه صبری و نَه طاقت نَه توانم ...
***محسن سلطانی (هجران)***

 دل سوزان بود امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا چشم ، به راه من و تو
من به تو دوخته ام دیده تو برمن، از نی
یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو
اُسرا با من و راس شهدا با تو به حق
چشم تاریخ ندیده ست سپاه من و تو
روی تو ماه من و ماه تو عباس امّا
ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو
آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من تا دانند
که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو
هر دو نستوه چو کوهیم بر سیل امّا
عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما
بی خبر زآن که غروبست پگاه من و تو
***حاج علی انسانی***

عیسی شدی که این همه بالا ببینمت
بالای دست مردم دنیا ببینمت
بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضی نمیشود دلم الا ببینمت
اما چه فایده؟ خودت اصلا بگو حسین
وقتی نمی شناسمت آیا ببینمت؟!
امروز که شلوغی مردم امان نداد
کاری کن ای عزیز که فردا ببینمت
شب ها چه دیر می گذرد ای حسین من!
ای کاش زود صبح شود تا ببینمت
حالا هلال تو سر نیزه طلوع کرد
تا ما "رایت، الا جمیلا" ببینمت
گفتی سر تو را ته خورجین گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آنجا ببینمت
تو سنگ میخوری و سرت پرت می شود
انصاف نیست بین گذرها ببینمت
فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده سائل در پنج شنبه 89/9/25 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<