دیـگرم شـورى به آب و گـل رسید
گـاه مـیـدان دارى ایـن دل رسـید
نـوبت پـا در رکـاب آوردن اسـت
اسب عشرت را سوارى کـردن است
تنگ شد ساقى دل از روى صـواب
زین مى عشرت مرا پـر کن شـراب
کز سر مستـى سبـک سـازم عـنان
سرگران بر لـشکـر مـطـلب زنان
روى در میـدان ایـن دفـتر کـنـم
شرح مـیدان رفـتن شـه ، سر کـنم
بـازگـویـم آن شـه دنـیـا و دیـن
سـرور و سرحـلقه اهـل یـقـیـن
چون که خـود را یکه و تنها بـدیـد
خـویشتن را دور از آن تـن هـا بدید
قـد براى رفـتن از جـا راست کرد
هر تدارک خاطرش مى خواست ، کرد
پـا نهـاد از روى هـمّت در رکاب
کـرد با اسب از سر شـفـقت خطاب
کـاى سبک پـر ذوالجناح تـیـز تک
گـرد نـعـلت سرمـه چـشم مـلک
اى سمـاوى جـلوه قـدسـى خرام
وى ز مـبـدأ تا معـادت نـیـم گـام
رو به کـوى دوست منهاج من است
دیده واکـن وقت مـعراج مـن است
بد به شـب معراج آن گـیتى فـروز
اى عـجب معراج من باشـد به روز
تـو بـراق آسـمـان پـیمـاى مـن
روز عـاشـورا شـب اسـراى من
پس به چالاکى به پشت زیـن نشست
این بگـفت و برد سوى تـیـغ دست
اى مشعشع ذوالفـقـار دل شـکـاف
مدتـى شد تا که مانـدى در غـلاف
آنـقدر در جاى خود کردى درنـگ
تـا گرفت آییـنـه اسـلام ، زنـگ
من تو را صـیقل دهـم از آگـهـى
تا تـو آن آیـینه را صیـقـل دهـى
* * *
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفـت تا گـیرد بـرادر را عنان
سیل اشکش بـست بر وى راه را
دود آهش کرد حـیران شـاه را
در قفاى شاه رفتى هـر زمـان
بانگ مهلا مهـلااش بر آسمـان
کاى سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لختى سبک تر زن رکاب
تا ببـوسم آن رخ دلـجـوى تو
تا بـبویم آن شـکـنج مـوى تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه چشمى بدان سو کرد بـاز
دید مشکین مویى از جنس زنـان
بر فلک دستى و دستى بر عـنان
زن مگـو مرد آفرین روزگـار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاک درش نقش جبـین
زن مگو دست خدا در آسـتـین
* * *
پس ز جان بر خواهر استـقبال کـرد
تا رخـش بـوسد الـف را دال کـرد
همچـو جان خود در آغـوشش کشید
این سخـن آهسته در گـوشش کـشید
کاى عـنـان گیر من آیا زیـنـبـى؟
یـا کـه آه دردمـنـدان در شـبـى
پیش پـاى شـوق زنجیـرى مـکـن
راه عـشق است عنان گـیرى مـکن
با تـو هستـم جـان خواهر هـمسفر
تو به پا ایـن راه پویى مـن به سـر
خانه سوزان را تو صاحب خانه باش
با زنان در هـمرهـى مردانه بـاش
جان خـواهـر در غمم زارى مکـن
با صـدا بـهـرم عـزادارى مکـن
هست بر من نـاگـوار و ناپـســند
از تـو زینب گـر صـدا گردد بلـند
هر چه باشـد تو على را دخـتـرى
ماده شیرا کى کـم از شـیـر نـرى
با زبـان زیـنـبى شه آنچه گـفـت
با حسینی گـوش زینب مـى شـنفت
گوش عشق آرى زبان خواهد زعشق
فهم عشق آرى بیان خواهد ز عـشق
با زبـان دیـگـر این آواز نـیـست
گوش دیگـر محـرم این راز نـیست
* * *
اى سخنگو لحظه اى خاموش بـاش
اى زبان از پاى تا سر گـوش باش
تا بـبـینم از سر صدق و صـواب
شاه را زینب چه مى گوید جـواب
* * *
عشق را از یک مـشیمه زاده ایـم
لب به یـک پـستان غم بـنهاده ایم
تـربیت بـودت بر یک دوشـمـان
پرورش در جیب یک آغـوشمـان
تا کنیم ایـن راه را مسـتانه طـى
هر دو از یک جام خوردستـیم مى
تو شهادت جستى اى سبط رسـول
من اسیرى را به جان کردم قـبول
خودنمایى کن که طـاقت طـاق شد
جان تـجلّى تـو را مشـتاق شـد
حـالتى زیـن به براى سیر نیست
خودنمایى کن در این جا غیر نیست
* * *
قـابـل اسـرار دید آن سـیـنـه را
مسـتـعـد جـلـوه دیـد آیـیـنه را
معنى اندر لوح صورت نـقش بسـت
آنچه از جان خواست اندر دل نشست
آفـتـابى کـرد در زیـنـب ظهـور
ذره اى زآن آتـــش وادى طــور
شد عیان در طور جـانـش رایــتى
خـرّ مـوسى صعـقـا زان آیـتـى
عین زینب دیـد ز ینب را بـه عیـن
بلکه با عیـن حـسین ، عـین حـسین
غـیب بین گردیـد بـا چشم شـهـود
خواند بر لـوح وفـا نقـش عـهـود
دیـد تابى در خـود و بى تاب شـد
دیده خـورشید بــیـن پـر آب شد
صورت حالـش پـریـشانى گرفـت
دست بـى تابى به پیـشـانى گرفـت
خواست تا بـر خرمـن جنس زنـان
آتـش انـدازد انـا الاعــلا زنـان
دید شه لب را به دنـدان مـى گـزد
کز تو این جـا پـرده دارى مى سزد
رخ ز بـى تـابى نـمى تـابى چرا
در حضور دوسـت بى تابـى چـرا؟
کرد خـوددارى ولـى تـابـش نبود
ظرفـیت در خـورد آن آبـش نـبود
از تـجـلّـى هاى آن سـرو سهـى
خواست زیـنب تا کـند قـالب تـهى
سایـه سـان بر پاى آن پـاک اوفتاد
صحیه زن غش کرد و بر خاک اوفتاد
* * *
از رکـاب اى شهـسوار حـق پرست
پاى خالى کن که زیـنب رفـت ز دست
شـد پـیـاده بر زمـین زانـو نـهـاد
بـر سـر زانـو سـر بـانـو نـهـاد
گفت وگـو کـردنـد با هـم مـتـصل
ایـن بــآن و آن بــایــن از راه دل
دیگر این جا گفت وگو را راه نیست !!
پـرده افـکنـدند و کـس آگاه نـیست !
***عمان سامانی***
زینب چو جسم پاک برادر نظاره کرد
کرد این خطاب و پیرهن صبر پاره کرد
ای تشنه لب به سوی که بعد از تو رو کنم؟
جویم که را که درد دل خود به او کنم؟
گر پرسد از تو دختر زارت چه گویمش
روزی که در مدینهی جدّ تو رو کنم؟
یعقوب جُست گمشدهی خویش را و من
در حیرتم تو را به کجا جستجو کنم؟
غسلت نداد کس که به نعشت کند نماز
جز من کز آب دیده دمادم وضو کنم
دردا حدیث درد و غمت کم نمیشود
تا روز رستخیز اگر گفتگو کنم
***نیاز جوشقانی***
کی دیده در یم خون، آیات بی شماره؟
قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟
افتاده بر روی خاک یک ماه خون گرفته
خوابیده در کنارش هفتاد و دو ستاره
پاشیده اشک زهرا بر حنجر بریده
گه می کند زیارت، گه می کند نظاره
سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاری از خون
کز زخم سینه دارد گل های بی شماره
از گوشِ گوشواری دو گوشواره بردند
دارد به گوش خونین خون جای گوشواره
یک کودک سه ساله خفته کنار گودال
ترسم که شمر آید، در قتلگه دوباره
درخیمه آب بردند، بهر رباب بردند
سینه شده پر از شیر، کو طفل شیر خواره
مادرعجب دلی داشت، ذکر علی علی داشت
آب فرات می زد بر حنجرش شراره
چون سینه ها نسوزند؟! چون اشک ها نریزند؟!
جایی که ناله خیزد از قلبِ سنگ خاره
یاس سفید و نیلی، طفل یتیم و سیلی
میثم در این مصیبت، خون گریه کن هماره
بمان که روشنی دیده ی ترم باشی
شبیه آیینه ای در برابرم باشی
هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است
بمان که مایه ی دل گرمی حرم باشی
چه شد که از ته گودال سر در آوردی
تو زینت سر دوش پیمبرم باشی
در این شلوغی گودال تنگ، قول بده
کمی مراقب پهلوی مادرم باشی
تو در بلندترین نیزه منزلت کردی
به این بهانه مگر سایه ی سرم باشی
جواب خنده ی دشمن به خواهرت با کیست
مگر تو قول ندادی برادرم باشی
تو آفتابی و بالای نیزه هم که شده
بمان که روشنی دیده ی ترم باشی
***علی اکبر لطیفیان***
خواب دیدم در این شب غربت
خواب دستی عجیب و خون آلود
خواب دیدم که پیکرم خواهر
طعمه ی گرگ های وحشی بود
**
اضطرابی به جانم افتاده
که بیان کردنش میسر نیست
یک جوان مرد با شرف زینب
بین این سی هزار لشگر نیست
**
ماجراهای عصر فردا را
در نگاه تر تو میبینم
راضیم به رضای معبودم
تا سحر بوته خار میچیینم
**
شب آخر وصیتی دارم
در نماز شبت دعایم کن
ظهر فردا به خنده ای خواهر
راهی وادی منایم کن
**
باغ سرسبز خاطراتت را
غصه پاییز میکند زینب
گوش کن شمر خنجر خود را
آن طرف تیز میکند زینب
**
عصر فردا از اهل بیت رسول
زهر چشمی شدید میگیرن
وقت تاراج خیمه های حرم
چند کودک ز ترس میمیرند
**
کوفیان شهره ی عرب هستند
مردمانی که دست سنگین اند
رسمشان است میوه را در باغ
با همان شاخ و برگ می چینند
**
دور کن از زنان و دخترها
هرچه خلخال در حرم داری
خواهرم داخل وسایل خود
روسری اضافه هم داری؟؟؟
**
عصر فردا بدون شک اینجا
میزند گردبار خاکستر
با صبوری به معجرت حتما
گره ی محکمی بزن خواهر
***وحید قاسمی***
داری عقیله خواهر من گریه می کنی
آیینه برابر من گریه می کنی
از لا به لای خیمه دلم تا مدینه رفت
خیلی شبیه مادر من گریه می کنی
دلشوره می چکد ز نگاه سه ساله ام
وقتی کنار دختر من گریه می کنی
من از برای معجر تو گریه می کنم
تو از برای حنجر من گریه می کنی
امشب برای ماندن من نذر می کنی
فردا برای پیکر من گریه می کنی
امشب نشسته ای و مرا باد می زنی
فردا به جسم بی سر من گریه می کنی
***علی اکبر لطیفیان***
زود آمدم کنار تو اما چه دیر شد
بابای داغٍ مرگ جوان دیده پیر شد
کامم هنوز تشنه ی آن کام تشنه بود
اما لب تو چشمه ی خون کویر شد
سنگینی زره به تنت ماند و آهنش
در زیر پای این همه ضربه حریر شد
قسمت شدست میوه ی من قسمتت کنند
جسمت نصیب نیزه و شمشیر و تیر شد
هر گوشه گوشه ای، همه جا پیکر تو هست
بیخود نبود اینکه دلم گوشه گیر شد
دستت کجاست تا که بلندم کند مرا
افتاده ام به پای تو جانم اسیر شد
فکری به حال معجر عمه بکن که باد
با ناله های زخمی من هم مسیر شد
باید هزار مرتبه بعد از تو کشته شد
باید که دست شست ز دنیا و سیر شد
***محمد امین سبکبار***
ای تجلی صفات همه ی برترها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبرها
قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
چون که عشق پدران نیست کم از مادرها
پسرم! می روی اما پدری هم داری
نظری گاه بیندار به پشت سرها
سر راهت پسرم تا در آن خیمه برو
شاید آرام بگیرند کمی خواهرها
بهتر این است که بالای سر اسماعیل
همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست
عمه ات هست به جای همه ی مادرها
حال که آب ندارند برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها
زودتر از همه ی آماده شدی،یعنی که:
"آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها
آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها
آنچنان کند نگشته است لب خنجرها"
چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده
چه کنم با تو و با بردن این پیکرها
آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبرها
گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر زمین باز بماند طرف دیگرها
با عبای نبوی کار کمی راحت شد
ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها
***علی اکبر لطیفیان***
ای علمداری که دستت بوسه گاه مرتضاست
افضل الاعمال حیدر بوسه بر دست شماست
اقتدا بر مرتضی کردند جمع اهل بیت
دست توسرشار از عطر نسیم بوسه هاست
بوسه بر دست تو طعم بوسه بر قرآن دهد
دستهایت آیه های سفره دار هل اتاست
امتیاز بوسه بر دست تو، دست فاطمه است
چونکه مَس آیه تطهیر پاکان را سزاست
صف کشیدند انبیا تاکه خدا رخصت دهد
بوسه بر دستت زنند ، این آرزوی انبیاست
گر خدا قسمت کند یک بوسه بر دستت زنیم
ما و نسل ما خدائی تا ابد حاجت رواست
ای که در سجده دو دست و صورتت بر روی خاک
باعث گرمی بازار مناجات خداست
ای که ساعتها میان سجده می گفتی خدا
بنده ای کوچک به درگاه تو گرم التجاست
تا که دست تو به سوی آسمان می شد بلند
حق ندا می داد وقت استجابت بر دعاست
پینه پیشانی ات العفو گو تا محشر است
اشک تو آمرزش ما بندگان پرخطاست
ای که می دادی قسم حق را به نام فاطمه
خاک نخلستان زاشک جاری تو با صفاست
حیف باشد گر فقط از خوشگلی ات دم زنیم
کمترین مدح تو گفتن از رخ و از چشم هاست
گرچه یوسف را خدا از صورت تو خلق کرد
حسن صورت شمه ای از سیرت تو باوفاست
در اطاعت بهترین و در عبادت برترین
دست و چشم تو مطیع پادشاه کربلاست
می توانستی به هم ریزی تمام خصم را
لیک گفتی امر،امر زادهء خیرالنساست
ای برادر بر امامین و عموی نُه امام
عَمّی العباس ذکر دائم آل عباست
مایقین داریم هنگام فرج ای ذوالعلم
بیرق صاحب زمان بر دوش تو صاحب لواست
فوق ایدیهم یداللهی که فرموده خدا
وصف دست توست که بالاترین دستهاست
حضرت سقا مه هاشم، تماشای رخت
کاشف الکرب حسین و زینبین و مجتباست
لقمه لقمه از غذای روز تاسوعای تو
ارمنی گیرد شفا چون سفره ات دارالشفاست
برعلی سوگند ای حیدر جمال علقمه
روز تاسوعای تو روز غدیر کربلاست
روز تاسوعا حوائج را برآورده کنیم
چون که عاشورا فقط هنگامه شور و عزاست
مادرت ام الفضائل حضرت ام البنین
فاطمه است و دومین همسنگر شیر خداست
مادرِقامت رشید چار سردار رشید
مادر رزمندگان جبهه ی کرب وبلاست
مرتضی خواهان او شد از دعای فاطمه
گوهری نایاب بود و قدردانش مرتضاست
در مدینه می نماید مادری بر زائران
دست پخت فاطمه از دستِ او خوردن بجاست
در فراق قبر زهرا، تربت ام البنین
در مدینه باعث آرامش دلهای ماست
روزگاری که شود آباد گلزار بقیع
بیت سقاخانه ی ام البنین آنجا بپاست
ای برادرهای تو باب الحوائج بر همه
شیعه حتی غافل از این حلقه مشکل گشاست
مادرت وقت سفر فرمود بر اخوان تو
پاسداری از حریم دخت زهرا باشماست
همچو پروانه به گِرد محملش حلقه زنید
لحظه ای گر دور باشید از حریم او خطاست
این وصیت تا به شهر شام هم پایان نداشت
دید زینب چار سر بر گِرد او حیدر نماست.
یَل به آن گویند که پشتش نیاید بر زمین
تو به صورت بر زمین افتاده ای زهرا گواست
***جواد حیدری***
اگر بر آستان خوانی مرا خاک درت گردم
و گر از در برانی خاک پای لشگرت کردم
به درگاهت غبار آسا نشستم بر نمی خیزم
و گر بفشانی ام چون گَرد بر گِِرد سرت گردم
علی شیر خدا باب تو شیر خود به قاتل داد
تو ای دلبندِ او مپسند نومید از درت گردم
دل و جانم ز تاب شرم هم چون شمع می سوزد
بده پروانه تا پروانه وش خاکسترت گردم
ببین از کرده خود سر به زیرم سر بلندم کن
مرا رخصت بده تا پیش مرگ اکبرت گردم
اگر باشد به دستم اختیاری بعد سر دادن
سرم گیرم به دست و باز بر گرد سرت گردم
به صد تعظیم نام فاطمه آرم به لب یعنی
که خواهم رستگار از فیض نام مادرت گردم
***استاد حاج علی انسانی***
آرامشم ده تا که طوفان تو باشم
آیینه ام کن تا که حیران تو باشم
آزاده ام اما گرفتار تو هستم
خارم که خواهم در گلستان تو باشم
من سر به زیر و سر شکسته امده ام
تا سر بلند لطف و احسان تو باشم
دیشب حواسم را که جمع خویش کردم
دیدم فقط باید پریشان تو باشم
ایمان چشمانت مرا بیدار کرده
باید چه گویم تا مسلمان تو باشم؟
بر گیسوانم گرد پیری هست ام
من آمدم طفل دبستان تو باشم
دیروز کمتر از پشیزی بودم، امروز
با ارزشم چون جنس دکان تو باشم
دیروز تحت امر شیطان بودم امروز
از لطف چشمت تحت فرمان تو باشم
دیروز یک گرگ بیابان گرد و بی عار
امروز می خواهم که اصلان تو باشم
هرچه شما فرمایی اما دوست دارم
تا در منای عشق قربان تو باشم
شادم نمودی که قبولم کردی آقا
من آمدم تا بیت الاحزان تو باشم
خواهم که خاک پایتان باشم نه اینکه
چون خار در چشمان طفلان تو باشم
آقا اگر راضی نگردد زینب از من
دیگر چگونه بر سر خوان تو باشم
***محسن عرب خالقی***
یوسف زهرا! ز شما پُر شدم
تا که اسیر تو شدم حُر شدم
از دل دشمن به سویت پر زدم
آمدم و حلقه براین در زدم
آمده ام تا که قبولم کنی
خاک ره آل رسولم کنی
حرّ پشیمان تو ام یا حسین
دست به دامان تو ام یا حسین
یک نگه افکن همه هستم بگیر
ای پسر فاطمه دستم بگیر
روز نخستین به تو دل باختم
در دل من بودی و نشناختم
دست نیاز من و دامان تو
کوه گناه من و غفران تو
ناله ی العفو بُوَد بر لبم
تا صف محشر خجل از زینبم
روی علی اکبر تو دیدنی است
دست علمدار تو بوسیدنی است
مهر تو کُلّ آبروی من است
هستی من خون گلوی من است
چه می شود کشته ی راهت شوم؟
خاک قدم های سپاهت شوم؟
حرّ ریاحی به درت آمده
فطرس بی بال و پرت آمده
با نگه خویش کمالم بده
وز کرم خود پر و بالم بده
بال من از تیغه ی شمشیرهاست
سینه ی تنگم سپر تیرهاست
مقتل خون، اوج کمال من است
تیر محبت پر و بال من است
بال بده، فطرس دیگر شوم
طوطی گهواره ی اصغر شوم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
گفت سیر نار و دوزخ می کنم
عارفانه طی برزخ می کنم
یک طرف پیغمبر و یک سو یزید
ادخلوها جفت با هل من مزید
پس دو دست خود ز غم بر سر گرفت
فطرتش هم تیر و قرآن بر گرفت
گفت ای دادار غفّارالذنوب
کاشف الاسرار و ستّار العیوب
گر دل خاصان تو بشکسته ام
باز دل بر عفو عامت بسته ام
و آنکه آمد تا به نزدیک خیام
گفت از حرّ مرشد دین را سلام
توبه کردم لیک توّابم تویی
عفو خواهم لیک وهّابم تویی
مهر تو فرعون را موسی کند
جذبه ات دجال را عیسی کند
گر بخوانی خیمه بر گردون زنم
ور برانی غوطه ها در خون زنم
شاه گفت اهلاً و سهلا مرحبا
ای دو کونت بنده ی بند قبا
گر تو ببریدی ره ظاهر ز ما
ما ره باطن نبردیم از شما
بحر کی در انتقام از قطره شد
مهر کی در انکسار از ذرّه شد
گر ز تو نسبت به ما سر زد خطا
آن خطا این جا بدل شد بر عطا
حر چو الطاف شه اندر خویش دید
عشق وا پس مانده را در پیش دید
گفت چون اوّل من آزردم تو را
اذن ده تا گردمت اوّل فدا
بود او را نیمه جانی کز امام
دید بر بالبن خود جانی تمام
زیر لب خندان سوی جنات رفت
از صفت بگسسته سوی ذات رفت
***مرحوم سید حسن حسینی***
تو میروی و دل من دوباره می ریزد
و خواهر تو به راهت شراره می ریزد
خدا کند که بمیرم نبینمت تنها
غریبی تو به جانم شراره می ریزد
مرو که بوسه ای از زیر حنجرت چون آب
بروی آتش این غصه چاره می ریزد
تو سیب سرخ بهشت خدایی و دارد
ز پیکر پر زخمت عصاره می ریزد
مسیر آمدنت تا خیام خونین است
ز بسکه از زرهت خون، هماره می ریزد
مرو که بعد تو تنها به جرم یک بوسه
عدو به روی سرم بیشماره می ریزد
مرو که بعد تو از نیزه ها و نعل ستور
به خاک، پیکر تو پاره پاره می ریزد
پس از تو در پی طوفان دست هایی سرد
ز گوش دخترکان گوشواره می ریزد
کسی که زینتی از خیمه عایدش نشود
به پشت خیمه سر شیرخواره می ریزد
***محمد علی بیابانی از وبلاگ بی دست و پاترین***
خواهم اگر به آن قد و بالا ببینمت
باید تو را به وسعت صحرا ببینمت
تکه به تکه جسم تو را جمع کردم و
می چینمت به روی عبا تا ببینمت
حالا که تیر خورده و پهلو گرفته ای
پیغمبرم ... به کسوت زهرا ببینمت
خوبست اینکه حداقل مادر تو نیست
ورنه چگونه در بر لیلا ببینمت
جان کندن مرا به تمسخر گرفته اند
پیش بساط خنده اینها ببینمت
ترسم ز عمه بود بیاید... که آمده
حالا من عمه را ببرم ... یا ببینمت؟!
* * * *
تشنه نرفته است ز خون تو دشنه ای
باید به نیزه ها نگرم تا ببینمت
***محمد علی بیابانی از وبلاگ بی دست و پاترین***
سر من هم به هوای سر تو افتادست
بال پروانه به پای پر تو افتادست
قول دادم به همه گریه برایت نکنم
چه کنم!چشم،به چشم تر تو افتادست
قدر یک دشت کبودست و تنش تب دارد
از روی ناقه اگر دختر تو افتادست
می کشیدند سر موی مرا دست به دست
مو به سر داشتم اما به نظر، افتادست
عمه اصلا به رویم هیچ نیاورد و نگفت
که چرا دخترکم معجر تو افتادست
من از این روی زمین خورده ی خود فهمیدم
آسمان یاد غم مادر تو افتادست
دامنم سوخته بابا ولی آرام بخواب
بالشت دست من و بستر تو افتادست
جان من بر لب و لب های تو را می بوسم
از نفس هم نفس آخر تو افتادست
***محمد امین سبکبار***