عاقبت شمع کمانی شررش می افتد
نخل اینبار کنار ثمرش می افتد
مثل یک شیشه ی عطری که زمین خورد و شکست
یک دفعه کوچه به کوچه خبرش می افتد
آن پرستو که دیوار قفس خورده پرش
خواه بیرون قفس،بال و پرش می افتد
سرفه زد،لخته خون روی لبش پیدا شد
گذر زهر به سمت جگرش می افتد
دلخوشی پسرش خواست کمی راه رود
دستی به پهلو و دستی کمرش ، می افتد
آه لا یوم کیومک شه تشنه لبان
به لب کاسه آب،جشم ترش می افتد
یاد آن طفل یتیمیست که گیسویش سوخت
با نگاهی که به اشک پسرش می افتد
غنچه ای گوشه ی مقتل به تماشا مانده
سنگ می آید و گل برگ و برش می افتد
تا زمین خورد ، تبر های همه بالا رفت
چقدر تیغ و سنان دور و برش می افتد
با وضو آمده و نیت قربت دارد
نیزه ای که به دهان پدرش می افتد
سینه ای تنگ و نفس تنگ و رد پای کسی
یازده قَه قهِ ، ناگاه سرش می افتد
اسب ها صورت بابا کمکش کن عمه
لُ لُ لُکنت به جّانِ دختَ تَرش می افتد
زهر نه ، روضه مقتل نفسش را میبرد
و صدای نفس مختصرش می افتد
***محمد معاذاللهی پور(کاتب)***