مرغ پر بسته ام و نیِّت قافی دارم
هر چه غیر از تو مرا هست اضافی دارم
کعبه از چشمِ تو پنهان چه طوافی دارم
پیش بازار رضای تو کلافی دارم
در حرم حوله ی احرام من از جنس دعاست
حجرالاسود من پنجره فولاد رضاست
شده ام مثل کویری که به دریا برسد
مثل مجنون که به بوی خوش لیلا برسد
کاش چون دستِ گدایی که به دارا برسد
به ضریحِ کرمت دستِ دل ما برسد
یوسفی هست دلم کاش زلیخا بشود
بین این در به دری بلکه دری وا بشود
اشک می گفت که من شورم و یک جنس بدل
پیش این قله ی شیرینی و دریای عسل
چشم می گفت که یک قطره بده حداقل
با چه رویی بروم بی تو در این کوچه محل
اشک شوری به دلش آمد و بی تاب افتاد
دهن چشم از این صحن و سرا آب افتاد
می شود گفت شفاخانه به سقاخانه
که به یک جرعه زند زلف عطش را شانه
بین این صحن و سرا هاجرِ دل مستانه
دور اسماعیلش گشته پیِ پیمانه
پیش دارالکرمت بر دل من افتاده
که خمار تو رسیده ست به دارالباده
***شهاب الدین خالقی***