***اشعار شب سوم محرم***
آمدی گوشه ویران چه عجب!
زده ای سر به یتیمان چه عجب!
تو مپندار که مهمان منی
به خدا خوبتر از جان منی
بس که از جور فلک دلگیرم
اول عمر ز عمرم سیرم
دل دختر به پدر خوش باشد
مهربانی زدو سر خوش باشد
تو بهین باب سرافراز منی
تو خریدار من و ناز منی
بعد از این ناز برای که کنم
جا به دامان وفای که کنم
اشک چشم من اگر بگذارد
درد دلهام شنیدن دارد
گرچه در دامن زینب بودم
تا سحر یاد تو هر شب بودم
گر نمی کرد به جان امدادم
از غم هجر تو جان می دادم
آنقدر ضعف به پیکر دارم
که سرت را نتوان بردارم
امشب از روی تو مهمان خجلم
از پذیرایی خود منفعلم
مژده عمّه که پدر آمده است
رفته با پا و به سر آمده است
دیدنی گوشه ویرانه شده
جمع شمع و گل و پروانه شده
آخر ای کشته راه ایزد
پدرت سر به یتیمان می زد
تو هم آخر پسر آن پدری
تو پور آن نخل امامت ثمری
که به پیشانی تو سنگ زده؟
که زخون بر رخ تو رنگ زده؟
ای پدر کاش به جای سر تو
می بریدند سر دختر تو
***استاد حاج علی انسانی***
خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید
کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید پدر می آید
نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید
جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالبا درد به دنبال جگر می آید
راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست!
سر که آشفته شود حوصله سر می آید
هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از آن بهر تو در می آید
به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
غیر من از پس کار تو که برمی آید؟
راستی!هیچ خبر دار شدی تب کردم؟
راستی! لاغری من به نظر می آید؟
راستی!هست به یادت دم چادر گفتی
دختر من!به تو چادر چقدر می آید
سرمه ای را که تو از مکه خریدی، بردند
جای آن لخته ی خونم ز بصر می آید
***محمد سهرابی***
ای سر بی تن و خونین که به دامان منی
من تو را دختر و تو جانی و جانان منی
به تمام اسرا فخر کنم کاین دل شب
در میان همه ای ماه تو مهمان منی
من نگویم که زمن بی خبری چون دیدم
سر نی دیده به من داری وگریان منی
نه ز سیلی و نه از آبله گریم با تو
که تو مجروح تر از پیکر بی جان منی
شرم دارم که کنم شکوه ز آشفتگی ام
که تو آشفته تر از موی پریشان منی
گر نشد پیش سرت بر سر پا برخیزم
عفو کن چون به بر پیکر بیجان منی
از نگاه تو هویداست مرا می بریام
به فدایت که به فکر دل نالان منی
***حیدر توکلی***