آتش زدم به هستی خود، باورم کنی
چیزی نمانده است که خاکسترم کنی
داری مذاب می کنی ام، حق ِ من نبود
با کوره ای گداخته هم بسترم کنی
یک عمر آبروی من ایمان و ذکر بود ....
شیطان فرود آمده ای ، کافرم کنی
شالوده ی رکوع و سجودم به هم زدی
درمن نشسته ای که کس ِ دیگرم کنی
دارم کلافه می شوم از دیگری شدن
می خواستی بمیرم و بازیگرم کنی....
فهمیده ای به شوق نگاهت شکفته ام
فهمیده ای که مال توام ، پرپرم کنی
چون صاعقه شدی به گمانم که لحظه ای
با تیغ آب دیده ی خود بی سرم کنی
رقصیده در هوای جنونت دلم ولی ....
خوش آمدت به مرگ خودم داورم کنی
حالی نمانده است برایم بیا ببین
این یک حقیقت است اگر باورم کنی ...
***نژاد هاشمی***