وقت غروب ، چشم ترش درد می کند
ذره به ذره بال و پرش درد می کند
کم کم که ماه می شکفد در برابرش
با رویت هلال، سرش درد می کند
بی اختیار وقت نگاهش به آب ها
قلبش به یاد گل پسرش درد می کند
باید که از بقیع به سوی منزلش رود
پر زحمت ست چون کمرش درد می کند
هر چند کنج خانه کسی نیست منتظر
این بیت حزن، بوم و برش درد می کند
تنها نه محض خاطر آن چار شیر نر
این خانه سال هاست، درش، درد می کند
. . .
اما هزار شکر که شب ها منور است
از نور خواهری که پرش درد می کند
هرشب می آید از پی دلداری زنی
با این که جسم محتضرش درد می کند
یک سال و نیم تلخ، شبیه دو ماه و نیم
با یاد کوچه ها جگرش درد می کند
***علی لواسانی***