چشم مهتاب گریه می کرد و
نیمه شب آب گریه می کرد و
در طواف شکسته پهلویی
مثل گرداب گریه می کرد و
غسل می کرد هر چقدر آن شب
باز خوناب گریه می کرد و
گریه ها گر چه بی صدا بودند
دل بی تاب گریه می کرد و
ماه قدش خمیده بود و با
آفتاب گریه می کرد و
مادری پا به پای طفلانش
باز در خواب گریه می کرد و
هر که با چشم تر زمین می خورد
کوه هم با کمر زمین می خورد
داشت سلمان می آمد از خانه
که سر هر گذر زمین می خورد
کودکی نیز پشت یک تابوت
پشت پای پدر زمین می خورد
که به داد دل علی برسد
گاه گاهی که بر زمین می خورد
راه می رفت با عصا اما
بین دیوار و در زمین می خورد
***رحمان نوازنی***