برداشت چادری و گره زد به معجرش
شد مستتر به خیمه سیاهی لشگرش
همراه چند زن سوی مسجد روانه شد
احمد به غزوه آمده وین است لشگرش
خونش به هر قدم زدن و هر نفس چکید
از گوش و دست و سینه و ابرو به معبرش
آهی کشید و کرک و پر آفتاب ریخت
از بس که شعله داشت گلوی مطهرش
یک بال ناتمام زد و گرد و خاک شد
بگرفت بر مدار زمین گوشهی پرش
دستی به خون دیده کشیده و نگاه کرد
دست طناب بود گریبان همسرش
درهم کشید چهره و پر کرد کام را
نفرین شدش خطابه و اکراه منبرش
دستی به اشک دیده و موی ندیده برد
پس شرح زد به حاشیهی قدر و کوثرش
فریاد زد که شوی ز مویم گرانتر است
کم مانده بود مقنعه بردارد از سرش
افتاد عقب قیامت کبری در آن زمان
پیکی رسید و گفت ز دربار حیدرش
یا ایها الرسول مؤنث مجال ده
بر امت خود از زن و طفل و مذکرش
***محمد سهرابی***