این روزها که دیدنتان کیمیا شده
این خانه بی نگاه تو دارالعزا شده
باور نمیکنم چقدر آب رفته ای
حتی برای ناله لبت بی صدا شده
من میخ بر دلم نه به تابوت میزدم
هرچند خنده ای به لبت آشنا شده
شرمنده ام که بودم و پای غریبه ها
با شعله های سرخ به این خانه وا شده
شرمنده ام که بودم و نامحرمان شهر
آنگونه در زدند که از هم جدا شده
فهمیده ام چه بر سرت آن روز آمده
از وضع چادری که پر از رد پا شده
وقت نفس کشیدن تو این صدای چیست
این استخوان سینه چرا جابه جا شده
پیراهن حسین مرا دوختی ولی
افسوس حرف روز و شبت بوریا شده
با زینبم بگو سه کفن مانده پیش ما
با زینبم بگو که به غم مبتلا شده
با او بگو که بوسه زند بر گلوی خشک
بر حنجری که محمل سرنیزه ها شده
با او بگو که بوسه زند جای مادرش
بر پیکری که خرد شده ، آسیا شده
***حسن لطفی***