هوای دخترکی را برادرش دارد
که خیرهخیره نگاهی به مادرش دارد
شبیه طفل یتیمی که مادرش مرده
نگاه ملتمسی بر برادرش دارد
گرفته بازوی او را به سمت در ندود
دری که نام علی روی سردرش دارد
صدای مادرش از درد میکشد او را
که دود و آتش و هیزم برابرش دارد
دویده فضه ولی دیر شد، به خود میگفت
دویدهاست که از خاک و خون برش دارد
چه دیده فضه، چرا روی خاکها افتاد؟
چه دیده فضه، چرا دست بر سرش دارد؟
به دستهای پدر تا که بند، مادر دید
نگاه کرد به حالی که همسرش دارد
کشید در پی بابا به کوچهها خود را
ولی جراحت سرخی به پیکرش دارد
گذشت، نوبت زینب شد و خودش این بار
گرفته دست یتیمی که در برش دارد
به قتلگاه عمویش نگاه میدوزد
که خنجری خبر از عطر حنجرش دارد
کشید دست، از آن دست و دست از جان شست
دوید تا که بدانند باورش دارد
و چند لحظه گذشت و میان خون حس کرد
سرش گرفته به دامان و مادرش دارد...
***حسن لطفی***