رسیدم تا اجل، امّا رسیدن شد فراموشم
دمیدم در نی دنیا، دمیدن شد فراموشم
سرم با خنده گل گرم شد در فصل گلچینی
دلم چون سیب سرخ افتاد، چیدن شد فراموشم
ندای ارجعی گل کرد، برگشتم دمی تا خود
همین که پر در آوردم پریدن شد فراموشم
مرید غیرتم، از خود گذشتن رفت از یادم
شهید حیرتم در خون تپیدن شد فراموشم
صدای سرمه چشمت گلوی دیدهام را سوخت
که از شرم تماشایت شنیدن شد فراموشم
چنان از آخرت گفتم که دنیا گشت عقبایم
چنان گرم تماشایم که دیدن شد فراموشم
به تعقیب نمازی بیاذان درخود فرو رفتم
رکوعم، سجدهام کج شد، خمیدن شد فراموشم
شب جان کندن آمد باز دل بستم به دل دادن
تب دل بردن آمد، دل بریدن شد فراموشم
دگر زیر سر من بالشی از گریه بگذارید
چهل سال است راحت آرمیدن شد فراموشم
اگر گفتند نامت چیست در غوغای من ربّک
بگو من هم ملک بودم، پریدن شد فراموشم
***علیرضا قزوه از وبلاگ عشق علیه السلام***