دست دستاس تو نان داد همه دنیا را
کرمش برد پی شغل گدایی مارا
قرص خورشید همان نانِ سر سفره ت بود
رفت تا پر کند از گندم تو بالا را
پرورش داد در این فاصله ی هجده سال
نظرِ امّ ابیهایی تو بالا را
سایه ات نیز نیفتاد به دیوار محل
سایه ات نیز ندید آدم نابینا را
یک نخ از وصله ی آن چادرتان کافی بود
که مسلمان بکند کلّ یهودی ها را
خواست روشن بشود عرش، خدا فرمان داد
بنویسند در اطراف زمین زهرا را
بنویسند تو را زهره ی تابان علی
بنویسند که خورشید تویی جان علی
بنویسند تو را مادرِ پیغمبر ها
بنویسند تو را عشقِ همه حیدر ها
بنویسند که از صبح ازل تا امروز
نرسیده ست به پایین قدومت پر ها
ذوالفقار علی و تیغ کلام تو یکیست
خطبه ای خواندی و لرزید همه پیکر ها
بهتر آنکه بنویسند چه شد افتادی
یا چه شد شعله کشیدند ز داغت در ها
بنویسند چه شد فضّه خذینی گفتی
بگذارید بدانند چه شد نوکر ها
تنگیِ کوچه پر و بال تو را اذیت کرد
وای از افتادنِ یکمرتبه ی مادر ها
ردّ خون مرده گیِ بال و پرت خوب نشد
تو زمین خوردی و حالِ پسرت خوب نشد...
***مسعود یوسف پور***