چشم ها قبله گاه دریا شد
صف مژگان دوست تا وا شد
همه دیدند خیل مژگان را
چشم خیمه پر از تماشا شد
تا که بالا روند از دوشش
بین طفلان دوباره دعوا شد
دشمن از دور هم نظر می کرد
بس که حیرانِ قدّ و بالا شد
دست بر دامن کرامت او
همه ی آب های دنیا شد
صاحب جود و تیغ و مشک و علم
آبروی تمام اهل حرم
تیغ تا در مصاف بر دارد
آسمان هم شکاف بردارد
نیست ممکن که در برابر خصم
ذرّه ای انعطاف بر دارد
بدن او زره نمی خواهد
تیغ را بی غلاف بر دارد
چه مهیب است نعره اش که ترک
سینه ی کوه قاف بر دارد
بوسه از خاک پای او جبریل
لحظه های طواف بردارد
تک یل کربلا اباالفضل است
باب حاجات ما اباالفضل است
گره در بین ابروان افتاد
رعد و برقی در آسمان افتاد
کیست این مرد غیرت طوفان
که سپاهی نفس زنان افتاد
به گمانم علی جوان شده است
آتشی بین کهکشان افتاد
از افق تا افق تمامی خلق
پیش این دست پر توان افتاد
گر اراده کند در این صحرا
می برد تا به خیمه دریا را
این صدا از هجوم یک شیر است
ناله ی دشمنی زمین گیر است
کوفیان! آمده امیرِ حسین
وای بر ما زمان تسخیر است
همگی قبر خویش را بکنید
که علمدار گرم تکبیر است
چه قد و قامتی چه بازویی
طاق ابرو ببین که شمشیر است
مشک بر روی دوش آورده
آب در پای او سرازیر است
این اگر مرتضاست واویلا
چقدر هیبتش نفس گیر است
رجزش دشنه بر جگر بزند
وای از ماه اگر که سر بزند
کودکان تشنه اند اما رفت
خبر آمد که باز سقا رفت
گره بر معجر سکینه زنید
که پناه حرم از این جا رفت
ناله می زد رباب در خیمه
طفلم از دستم ای خدایا رفت
در کنار شریعه بر سر او
سرِ سرنیزه ها به بالا رفت
ز سر پیکری که بی دست است
قد کمان، قد شکسته زهرا رفت
باز بانوی خسته ای آمد
به سر سر شکسته ای آمد
ای که افتاده غرق خون به برم
سر به دامان من بنه پسرم
سر به زانوی من بذار و بخواب
خاک غربت دوباره شد به سرم
من کنار تو دست بر پهلو
و تو بی دست پیش چشم ترم
کاش می شد ز خاک برخیزی
کاش می شد تو را به خیمه ها ببرم
گر تنت را ز خاک بردارم
به خدا تیر می کشد کمرم
گر چه سعی و تلاش خود کردی
بعد تو خیمه ماند و نامردی
***حسن لطفی***