کِل کشیدند که حس کرد عمو افتاده
نگران شد نکند چنگِ عدو افتاده
پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسید
دید از اسب به گودال به رو افتاده
سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان از پهلو
لشکری زخم به جان و تنِ او افتاده
پاره شد بندِ دلش از تهِ دل آه کشید
سایه ی تیغ به گودیِ گلو افتاده
شمرها نقشه کشیدند که حالا چه کنند
دید تا قرعه به پیچاند? مو افتاده
خویش را در وسطِ معرکه انداخت و بعد
در شبِ گریه حماسی غزلی ساخت و بعد
سنگ دل تیغ کشیدی که سرش را بِبَری؟
هر قَدَر سهمِ تو شد بال و پرش را بِبَری؟
دست و پا می زند و آخرِ کارش شده است!
پاک وحشی شده ای تا جگرش را بِبَری؟
با وجودی که ندارم زِرِه و تیغ مگر
مُرده باشم بگذارم که سرش را بِبَری
همه ی عمر به چَشمِ پسرش دیده مرا
سعی کن از سرِ راهت پسرش را بِبَری
سپر افتاده ز دستش، سپرش می گردم
باید اوّل بزنی تا سپرش را بِبَری
در خورش نیست اگر بازوی آویز به پوست
جانِ ناقابلِ من هدیه ی ناچیزِ عموست
می شود لایق قربانی دلبر باشم
آخرین خاطره ی این دمِ آخر باشم
لذتی بهتر از این نیست که با سینه ی سرخ
در پری خانه ی چَشمِ تو کبوتر باشم
آخرین خواسته ی من به یتیمی این است
به رویِ سینه ی پُر مِهرِ تو بی سر باشم
اسب ها نعل شده راهی گودال شدند
بین این قائله ی سخت چه بهتر باشم
به تلافیِ در آوردنِ تیر از گلویم
می شود از سر نِی سایه ی اصغر باشم؟
***علیرضا شریف***