گرچه از داغ جوان تا شده ای ؛ ما هستیم
و که گفته است که تنها شده ای ؟ ما هستیم
تو چرا بار دگر پا شده ای ؟ ما هستیم
ما نمردیم مهیا شده ای ، ما هستیم
رخصت دیدن تو فرصت ما شد اما
نوبتی هم که بود نوبت ما شد آقا
به درخیمه ما نیز هر از گاه بیا
با دل ما سه نفر راه بیا راه بیا
چشمهامان پر حرف است که کوتاه بیا
تو بیا با قدمت گرچه با اکراه بیا
تا ببینی که به تیغ و زره آراسته اند
تند بادند که در معرکه برخاسته اند
باز میدان ز تو ، جنبش طوفان با من
تخت از آن تو و پیش تو ،جولان با من
شاه پیمانه ز تو ،عهد به پیمان با من
ذره ای غم به دلت راه مده جان با من
آمدم گرم کنم گوشه بازارت را
تا نگاهی بکنی این سه بدهکارت را
به کفم خیرعمل خیرعمل آوردم
دو شکر قند دو شهد و دو عسل آوردم
من از این دشت شقایق دو بغل آوردم
دو سلحشور ز صفین و جمل آوردم
تیغ دارند و پی تو به صلایی رفتند
شیرهایم به پدر نه ،که به دایی رفتند
دست رد گر بزنی دست ز دامان نکشم
دست از این خیمه رسد از سر پیمان نکشم
بعد از این شانه به گیسوی پریشان نکشم
تیغ می گیرم و پا از دل میدان نکشم
به تو سوگند که یک دشت به هم می ریزم
چشم تا کار کند تیغ و علم می ریزم
دختر مادرم و جان پس در خواهم داد
او پسر داده و من هم دو پسر خواهم داد
جگرش سوخت اگر من دو جگرخواهم داد
میخ اگر خورد به تن ،تن به تبر خواهم داد
چادرش را به کمر بست اگر می بندم
دلِ تو مادریُ روضه ی او سوگندم :
قنفذ از راه از آن لحظه که آمد میزد
تازه میکرد نفس را و مجدد میزد
وای از دست مغیره چقدر بد میزد
جای هر کس که در آن روز نمی زد میزد
مادرم ناله به جز آه علی جان نکشید
دست او خرد شد و دست زدامان نکشید
وای اگر خواهر تو حیدر کرار شود
حرمم صاحب یک ،نه دو علمدار شود
لشگری پا و سر و دست تلنبار شود
بچه ی شیر ،خودش شیر جگردار شود
در دلم خون تو با صبرحسن می جوشد
خون زهراست که در رگ رگ من می جوشد
وقت اوج دو کبوتر دو برادر شده بود
نیزه و تیر تبرها دو برابرشده بود
خیمه ای سدّ دو چشم تر مادر شده بود
ضربه هاشان چه مکرر چه مکررشده بود
روی پیشانی زینب دو سه تاچین افتاد
تا که از نیزه سر این دو به پایین افتاد
***حسن لطفی***