چشمم برای آمدنت اشک پرور است
از چشمهای منتظرم کوچه ها تر است
پیک توام که در قفس تنگ آمده است
نامه بری که زخمی و بی بال و بی پر است
پرواز را ز خاطر من برده این دیار
این سرنوشت بی کسی این کبوتر است
گفتم بنالم از غم و بر سر زنم ولی
از چه بگویم آه که غمها مکرر است
از نعل تازه ای که به اسبانشان زدند
از کوفه ای که رونقش از تیغ و خنجر است
از بامها که جای گل از سنگ پر شده است
از آتش تنور که سرگرم یک سر است
یا از محلّه های یهودی نشین شهر
از چشم بی حیا که به دنبال معجر است
از گوشها که منتظر گوشواره اند
از مردمی که وعده ی سوغاتشان زر است
از ناکسی که در پی انگشتریِ توست
از خنجری که منتظر زخم خنجر است
از دستهای زبر و خشن، تازیانه ها
از پنجه ها که در پی گیسوی دختر است
از هرچه نیزه، نیزه ی اینان بلندتر
از هرچه تیر، تیر سه شعبه گرانتر است
***حسن لطفی***