خـــاطراتش قشــنگ و زیبا بود
عطر سیب و اقاقیا می داد
روزهای خوشش دگرگون شد
گـــذرش تــا بـه کـــربلا افتــاد
داغ هفــتــاد و دو شقایق را
بر سرشانه های خود حس کرد
رنج زنجیر و درد سـلسله را
بر مچ دست و پای خود حس کرد
روی آییـنه ی غــرور دلش
زیر بــاران سنگ چین افتاد
دید خورشید را که چنـدین بـار
از سـر نیــزه بر زمین افتـاد
گـریه های رقیه را می دید
کــوه فریـاد در گلویش بود
محمل باز عمـه پشتِ سرش
ســر عبــاس روبـرویش بود
دید از زیــر نیــزه ی جدش
بر زمین، قطره قطره خون می ریخت
دیــد در کــوفه دشمن نــامرد
سر او را به شاخه ای آویخت
کودکان چموش سنگ بدست
پـای ناقه به جــانش افتادند
مردمان حرامـزاد? شام
خـارجی زاده اش لقب دادند
از سـر بام خـاک و خاکـستر
نقل سر بود و؛ فرش راهش بود
چشم ناپاک شهر را می دیـد
غــم نـاموس در نگاهش بـود
غیـــرتش را بــه جـوش آوردند
نیزه داران مستِ سکه پرست
چــهره ی ســرخ عمـــه را تا دید
مثـل عباس چـشم خـود را بست
***وحید قاسمی***